Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Sunday, October 27, 2002

 

ديشب موضوعی پيش اومد که يک بحث تکراری دوباره تو خونة ما شروع شد من با مطرح کردن اون در اينجا می خوام نظر شمارو هم در موردش بدونم.
بحث سر بچة اول و بچة آخر بودن !!
اين بحث اول و آخری شايد در خيلی از خونه ها پيش بياد , در مورد بچه های وسط که صحبت نمی کنيم چون اونا هميشه تحت شعاع بچه های اول و آخر هستند بايد به بزرگتر از خودشون احترام بذارند و رعايت کوچکتر از خودشون رو هم بکنند و خودشون هيچوقت مطرح نيستند ( با معذرت از بچه های وسط هرچند در نسل جديد تقريباً ديگه بچه وسطی نيست !) مثل قشر متوسط جامعه هستند که هميشه بيشترين بار و فشارها بر روی اوناست ولی کمتر به اونا توجه ميشه شايد لازم باشه در جامعه هم قشر متوسط برداشته بشه. ( باز دارم از موضوع خارج ميشم )
می دونيد تو خونة ما من و بهبود بچة اول هستيم و بهداد و بهروز ( همسرم ) بچة آخر برای همين يک جبهه گيری عادلانه نسبت به اين موضوع پيش مياد ولی ما نتونستيم به نتيجه ای برسيم.!

من و بهبود معتقديم بچه آخری ها خيلی وابسته و لوس هستند و هيچوقت احساس نمی کنند که بزرگ شدند.! ولی بهداد و همسرم معتقدند بچه اولی ها خودخواه و زورگو هستند .! اين بحث تکراری هميشه با کوچکترين موضوعی تو خونة ما شروع ميشه .
من معتقدم با بچه آخر طوری رفتار ميشه که اون هميشه احساس بچه بودن ميکنه و همين عامل باعث ميشه که بچه آخر وابسته بار مياد وحتی ترسو چون من اينو در مورد همسرم وبهداد تجربه کردم برای مثال همسرم بعنوان بزرگ خانواده بايد در برابر مشکلات استقامت بيشتری داشته باشه ولی عملاً اينطور نيست و خيلی کم جنبه است و با کوچکترين مشکل روحية خودش رو می بازه و چنان هول ميشه که انگار دچار چه مصيبتی شده ومن بايد اونو آروم کنم و به او روحيه بدم ( با وجودی که هشت سال از او کوچکترم من اونو راهنمايی می کنم !) همينطور بهداد, او هم خيلی وابسته است و با وجود داشتن خيلی استعدادها ولی هميشه متکی به من ويا بهبوده همينطورهميشه احساس بچگی و کوچک بودن می کنه با وجود هيکل درشتش گاهی مثل بچه ها چنان در بغل من ميشينه که من زير وزن سنگينش پرس ميشم!!
من فکر می کنم اين از خصوصيات همة بچه آخری هاست ؛ ولی در مورد بچه اولی ها, از همون اول مستقل هستند و احساس بزرگی می کنند ( چون پدر و مادر با اين ديد به بچه ها نگاه می کنند) و نترس و با دل و جراًت کارهاشون رو انجام ميدن , اهل ريسک هستند و در برابر مشکلات مقاوم ترند . هميشه طوری رفتار می کنند که پدر ومادر و ديگر اعضای خا نواده به اونا احترام ميذارند و از اونا حرف شنوی دارند.
خيلی تعريف از خود شد به خاطر همين هميشه بچه آخری های خونمون ميگن شما خود خواهيد شايد يه کمی حق با اونا باشه ولی باور کنيد واقعيت رو گفتم من اينارو با تجربه ای که از خودم وبهبود و بچه اولی های فاميل و دوستان ديدم ميگم ولی خوشحال ميشم نظر بچه اولی ها و بچه آخری های وبلاگشهر رو هم بدونم شايد به نتيجه ای برسيم .
  


Sunday, October 20, 2002

 

من گاهی فکر می کنم وبلاگ نويسی برای من مثل گفتگو با دوستان خيالی شده , هيچوقت شده احساس کنيد که می خواهيد با کسی صحبت کنيد با کسی که فقط شما اونو می شناسيد مثل بيمارانی که دچار توهم و خيالات ميشند , چند وقت قبل فيلمی ديدم که اسمش يادم نيست فقط می دونم " راسل کروو" در نقش يک دانشجوی رشته دکترای رياضی و نابغه بود . او با يک جوون هم اتاق بود که با يکديگر خيلی صميمی ميشند ولی در جريان فيلم اتفاقهايی می افته که راسل کروو را به بيمارستان ميبرند و او را در بخش روانی بستری می کنند و دکتر ها اعتقاد دارند که او دچار توهم وبيماری "اسکيزوفرنی" است و او هرچه تلاش می کنه ثابت کنه بيمار نيست کسی باور نمی کنه حتی همسرش ! وقتی راجع به دوست هم اتاقی اش صحبت می کنه به او ميگند تحقيق کردن او موقع دانشجويی هم اتاقی نداشته ! تا آخر فيلم که راسل کروو پير شده باز دوست خيالی او ديده ميشه ولی درهمون سن دانشجويی!....
واقعاً فيلم جالبی بود ولی خيلی دردناک چون يک نابغه واستاد دانشگاه به خاطر اين بيماری به يک فرد خموده و منزوی تبديل شده بود , هرچند در آخر فيلم به بيماريش غلبه کرد و دوباره فرد موفقی شد حتی برنده جايزه نوبل ولی تا آخر فيلم دوستان خيالی با او بودن و او فقط باهاشون کنار اومده بود.
من فکر می کنم همة ما دوست داريم دوستان خيالی داشته باشيم شايد ظاهراً اينطور نشون نديم ولی همين درست کردن دفتر خاطرات و نوشتن آنچه که دوست داريم مثل صحبت کردن با دوستان خيالی می مونه , دختر بچه ها رو ديدين چطور با عروسکهاشون صحبت می کنند ويا پسر بچه ها که با دشمن خيالی می جنگن , همه به خاطر نياز به تخليه آنچه که در فکر آنهاست پس چرا ما نبايد در سنين بزرگسالی اين کار رو بکنيم , فکر نمی کنيد ماهم نياز داريم گاهی درون خودمون رو تخليه کنيم , نياز داريم با کسی که نمی شناسيمش ولی احساس می کنيم بهتر از کسانی که می شناسيم می تونيم با او صحبت کنيم و شايد هم درد دل !
من که دوست دارم برای دوستان خيالی درد دل کنم هر چند اگر خنده دار بياد . مطلب امروز رو هم به " روزبه عزيز " تقديم می کنم , شايد يک دوست خيالی و يا واقعی ترين دوست!!

قسمتهايی از کتاب" همه را دوست دارم و آنان نيز...؟! را هم ضميمه مطلبم می کنم

انسانها را زيبا و خوب در نظر آور , حتی آن هنگام که همة تلاش خود را به کار می گيرند تا نيک و زيبا ننمايند .

بر چسب قيمت را از روی انسانها بردار, هر فردی در مقام خود ارزشمند است. همة هيجان در کشف ارزش آدمهاست.

بدان که همة پيوند ها نمی توانند ابدی باشند . کيفيت موقتی بودن پيوندها را بشناس , اما کنشهايت بر اين شالوده باشد که گويی آنها هميشگی اند.

کودک درون خود را زنده و بازيگوش نگاه دار.

زانوی غم به بغل مگير! در اندوه خود فرو مرو ! زندگی کن و دوست داشته باش؛ زمان برای هميشه از آن تو نيست

بياموز تا که خم شوی , چرا که از شکستن نيکوتر است.

به ياد داشته باش که ارزشهای اخلاقی و معنوی محدوديت آفرين نيستند ؛ حمايتگرند.
  


Thursday, October 17, 2002

 

ديروز يک مهمونی دوستانه رفتم بودم به اصطلاح خودمون " دوره " که هر چند وقت دوستان دور هم جمع ميشيم و گفتن و خنديدن و رقصيدن ودر نهايت خوردن و خداحافظی.!
من با اين دوستانم حدود بيست سالی هست که آشنا هستم ( يعنی اولين دوستانی هستند که من وقتی سمنان اومدم باهاشون آشنا شدم.) جمع خوبی هستيم وچون سالها با هم بوديم با هم خوب کنار مياييم ولی البته من در خيلی موارد با اونا اختلاف سليقه دارم چون اونا بيش از اندازه به ظواهر زندگی و تجملات اهميت ميدن و حرف اصلی اونا از مد لباس و طلا و خونه و....مثل خيلی از خانمها ! ولی من کمتر به اين چيزا توجه دارم نه اينکه اصلاً دوست نداشته باشم ولی خيلی چيزهای ديگه برام ارزشش بيشتر از اين حرفهاست! برای همين گاهی همسرم ميگه تو چرا هنوز هم اين دوره هارو ادامه ميدی مگه تو هم مثل اونايی ؟!
ولی من ميگم دوستی چيزی نيست که آدم به راحتی کنار بذاره چون اين دوستام تو اين سالها خيلی به دردم خوردن بخصوص برای من که اينجا غريب و تنها بودم کمک خيلی خوبی بودن موقع زايمان , موقع مريضی بچه ها و.... برای همين دليل نميشه به خاطر موضوعهای کوچک که ( اکثر خانمها اونو قبول دارند) من می تونم ازش بگذرم دوستيمونو بهم بزنم !
من اصولاً خيلی راحت با همه دوست ميشم از دوران مدرسه گرفته تا حالا , برای همين دوستان زيادی دارم . يادم مياد تو دبيرستان من هم با بچه های بزرگتر از خودم دوست بودم و هم کوچکتر از خودم ! الان هم دوستان من خانمهايی از همسن وسال مادرم گرفته تا همسن وسال پسرم هستند از کم سواد تا تحصيل کرده و استاد دانشگاه , از مذهبی گرفته تا بی دين !( البته به قول مردم , دوستی دارم که ظاهراً اهل روزه ونماز نيست ولی خيلی انسان تر از بعضی با دينهاست و صميمی ترين دوست منهم هست با وجودی که در اين مورد با هم اختلاف سليقه داريم ) همينطور تو وبلاگشهر هم دوستان زيادی پيدا کردم و يک علت آن شايد اين باشه که دوست دارم همه مردم رو بشناسم و با خصوصيات آنها آشنا بشم , و همين باعث شده که من خيلی زود به شخصيت آدما پی می برم , مثلاً وقتی بچه ها از دوستاشون تعريف می کنند ومن با وجودی که بعضی از اونارو اصلاً نديدم ولی می تونم بفهمم چه شخصيتی دارند وفتی به بچه ها ميگم اونا هم تاًييد می کنند.
به عکس من همسرم کمتر اهل دوست و رفيقه وبرای همين تو اين سالها به جز تعداد محدودی دوست با کس ديگه ای رفت و آمد نمی کنه .
حالا چرا اين مطالب رو گفتم ( معمولاً اينقدر زياد حرف می زنم که به بيراهه ميرم واز موضوع اصلی دور ميشم ) ما قبلاً تو مهمونی هامون دوستی داشتيم که صدای خوبی داشت و هميشه آواز می خوند ( همين دوستم که مثلاً بی دينه جالب اينجاست که پدر مرحومش روحانی بوده !و به قول خودش از اين پدر موًمن هشت تا کافر به عمل اومده ! ) باز حاشيه رفتم بايد ببخشيد به قول دکتر باستانی پاريزی که هميشه حاشيه کتابش بيشتر از مطالب کتاب بود می گفت لطف نوشته ها به همين حاشيه هاست !
می گفتم اين دوستم آواز می خوند ولی چند سالی هست که از سمنان رفته ( تهران زندگی می کنه ) البته هر وقت نوبت من ميشه مياد چون با ما رابطه خانوادگی داره وبا همسر و بچه هاش مياد , ويک دوست ديگه هميشه لباس رقص می پوشيد و می رقصيد و مسخره بازی و خلاصه خوش می گذشت وچون دير به دير اين برنامه ها رو داشتيم برامون تنوع بود , ولی الان به خاطر بالا رفتن سن و... ديگه مهمونی هامون آروم تر شده ولی ديروز اين دوستمون برای تنوع چند تا از دختر های دانشجو از دوستان دخترش رو دعوت کرده بود تا مثلاً مهمونی مون شور و حال داشته باشه ! واقعاً جاتون خالی چه شور و حالی ! من به شوخی می گفتم بايد همسر و پسرامون روهم می آورديم چون به اونا بيشتر خوش می گذشت ! دخترها از رقص ايرانی و عربی وغربی همه رو برامون اجرا کردن ولی چه رقص و عشوه ای روی سوزان روشن و شکيرا رو سفيد کردن من واقعاً نمی دونم چی بگم برای اين دانشجوهامون! ! برای خونواده هاشون متاسف باشم که با اميدی اينارو راهی غربت می کنند که درس بخونند , برای خودمون برای جامعه مون .. که چنين جوونهايی می خوان آينده اين مملکت رو بسازن !
من که به نظرم کاملاً حرکات اونا مضحک بود و دائم به رقص اونا می خنديدم ( صاحبخونه هم فکر کنم ازخنده های من ناراحت شد ! ولی من به دوست ديگم گفتم خوب اينارو آورده مارو سرگرم کنه و به نظر من خنده داره و بايد خنديد !!) چون رقص نبود نوعی استريپتيز ولی با لباس !!!! باز جای شکرش باقی بود که همه خانم بوديم وگرنه فکر کنم استريپتيز واقعی می کردند!
من با خودم فکر می کردم اينجا کی مقصره , اين بچه ها که نسل جديد و بچه های انقلاب هستند و تربيت شده در جمهوری اسلامی , اينا چرا اينطور شدن ؟!, در زمان ما که بی بند و باری در اوج خودش بود هيچوقت , هيچکدوم از ماها به خودمون اجازه نمی داديم اينطور بی پروا و وقيحانه با حرکات جلف مثلاً برقصيم ! و اين حرکات را عده ای خاص انجام می دادند , نه امروز که دختران دانشجو و تحصيل کرده با چنين آرايش و لباسی خودشون رو مضحکه کرده بودن !!
  


Monday, October 14, 2002

 

من اين دوروز بد جوری سرما خورده بودم و حال و حوصله وبلاگ خونی و بلاگ نويسی نداشتم ( هر چند جور منو بهبود کشيد دوروز ديگه شيندخت رو هم صاحب ميشه !!)الان هم چندان روبراه نيستم ولی دلم نيومد ننويسم , می دونيد آدم وقتی سالمه قدر سلامتی رو که بزرگترين نعمته نمی دونه ولی با کوچکترين کسالت ميفهمه چه چيزی رو از دست داده , سرماخوردگی هم بدترين بيماريه بيخود نيست که مادر بيماريهاست!! به ظاهر ساده به نظر مياد ولی عامل همه بيماريهاست به نظر من سرما خوردگی يک بيماری سمج و موذيه !!
به هر حال اميدوارم هيچوقت مريض نشيد بخصوص سرما خورده !
دوست خوبم آقای فاضلی متاسفانه برای عمل ديسک گردن در بيمارستان بستری شدن برای اين دوست و استاد عزيزمون دعاکنيم تا هرچه زودتر سلامتی خودشون رو بدست بيارند و به آغوش خانواده و مردمی که به خاطر اونا و تحقيق در باره اونا و خدمت به اونا دچار اين بيماری شدند برگردند .

عشق
:همسر مهربانم به من آموخت

اگر اشك نبود
كه بگرييم
واژه
كه بگوييم
ديده كه بنشانيم
نگاهي همه جان

نبود عشق
مگر در قلب ها زندان
اين شعر زيبا را آقای فاضلی سرودند
  


Saturday, October 12, 2002

 

سلام من بهبود هستم , ما مان بد جوری سرما خورده و حال و حوصله نوشتن نداره الان هم مسکن خورده خوابيده و من مطلب امروز رو ميخوام بنويسم اميدوارم خوشتون بياد .
اون دفعه ما اومديم از خودمون تعريف کرديم و نوشتيم خوش تيپيم يکی از دوستان مامان ( آقای شهرياری ) به مامان ميل زده بود که عکس پسر خوش تيپتو بذار ببينيم !! آقا ما يه چيزی گفتيم شما چرا باور کرديد !!! حالا مامان از اون موقع گير داده يه عکس بده بذارم منهم گفتم بايد عکس جديد بگيرم چون اونا قديميند و من جديداً خوش تيپ شدم !! حالا اومدم بگم آقای شهرياری جون مادرت بيا و حرفتو پس بگير تا مامان دست از سر من برداره ! ما خوش تيپيمون کجا بود !!!!!!!!
اين دفعه جراًت نمی کنم از خودم بنويسم !
من و دوستام تصميم گرفته بوديم وبلاگ درست کنيم حتی اسم هم انتخاب کرده بوديم (screech group) ولی فکر کرديم ممکنه مطلب کم بياريم و ضايع بشيم , بخصوص پيش مامان ! برای همين بصورت آزمايشی گاهی در وبلاگ مامان می نويسيم ببينيم اوضاع چطوره طرفدار پيدا می کنيم تا بعد .
الان هم يک شعر که من و راشد ( دوستم ) با هم گفتيم و روش آهنگ گذاشتيم تا با گيتار تمرين کنيم اينجا می نويسم اميدوارم خوشتون بياد .

بشنو ترانة منو/ حکايت شکستن
قصة غمهای دلم / به عاشقی نشستن
به ياد ايام قديم/ بيا به چشمها خواب نديم
دوباره مثل اون روزا / به قاصدک خبر نديم
خبر نديم که عاشقيم / تو عشقمون , صادقيم
نگيم که دلتنگ شديم / نگيم که از غم فارغيم
دوباره حس سادگی / عاشقی و دلداگی
دوباره قطره های اشک / دوباره دلسپردگی
بيا بشنو صدا ی من / صدای ساز دل من
صدا صدا صدای من / صدای عاشق شدن
امشب ترانه های من / صدای خواهشهای من
به خلوت تو می رسه / بيا تو ای پناه من

نمی دونم خوشتون مياد يا نه ولی آهنگ روش بره زيباتره , حالا اگه خوشتون نيومد يک لبخند بزنيد تا يه جوک بگم.

از يه رشتی می پرسند , نظر شما در مورد خانه عفاف چيه ؟ رشتيه ميگه والا خيلی خوبه من هميشه دوست داشتم خانمم کار دولتی داشته باشه !!!!!!!

آقا ما تسليم از اين صفحه قهر نکنيد ما رفتيم .
screech group
  


Thursday, October 10, 2002

 

من بارها نوشتم که در غربت زندگی می کنم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم بگم کجا زندگی می کنم , من راجع به زادگاهم بجنورد که 19سال در آن زندگی کردم مفصل نوشتم ولی شهری که مدت 20سال در آن زندگی می کنم و زادگاه دوتا پسرهام است تا به حال چيزی نگفتم , شايد فکر کنيد خودخواه هستم ولی بايد بدونيد يک جور حسادت نسبت به اين شهر دارم چون وقتی من به اين شهر اومدم يک شهر کوچک و نسبتاً عقب مونده بود ولی بجنورد من شهر آبادی با فرهنگ بالا و آب و هوای عالی عروس شهرهای خراسان بود ولی متاسفانه الان برعکس شده يعنی زادگاه من به جای پيشرفت , پسرفت داشته ولی شهر محل زندگيم چنان پيشرفتی داشته که قابل تصور نيست, شايد همين باعث شده من حرفی در مورد اين شهر نزنم و يک دليل ديگه اش هم اينه که من از مردم اين شهر ياد گرفتم که نسبت به زادگاه و موطن خودم تعصب داشته باشم , چون مردم اين شهر فوق العاده ناسيوناليست هستند و گاهی من اونا رو به آلمانی ها تشبيه می کنم( چون گويش اونا هم نزديک به زبان آلمانی است به خصوص از نظر دستور زبان , چون دستور زبان کاملی داره .) شايد شما اين تعصب من به نظرتون مسخره بياد , بخصوص دوستانی که در خارج از کشور زندگی می کننند چون اونجا همه ايرانی هستند ولی در داخل مردم نسبت به شهر و محله , حتی در مقياس کوچکتر نسبت به خانواده خود تعصب دارند و اين يک اصل طبيعيه!
اين شهر مردم خوب و سخت کوشی داره برای همين من برای مردم اين شهر احترام خاصی قائلم , به هر حال تصميم گرفتم در مورد اين شهر بنويسم ؛ حتماً کنجکاو هستيد بدونيد اين شهر چه نام داره ودر کجاست ؟
من درشهر سمنان زندگی می کنم مرکز استان سمنان ؛ اين شهر که در دشت کوير واقع شده درگذشته تبعيدگاه بوده ! ولی الان يکی از قطب های صنعتی کشور شده ! و با پيشرفت سريع و تلاش مردم سخت کوش و فعال آن ( که از خصيصه های مردم حاشية کويره )آينده خوبی پيش رو داره چون سمنان مثل بيشتر شهرهای کويری دارای منابع معدنی است که اين خودش کمک به پيشرفت صنعت و معادن و در نتيجه پيشرفت شهر ميشه
فکر می کنم فعلاً همينقدر کافی باشه تا بعد شايد بيشتر در مورد سمنان بنويسم, اين هم ِدين من نسبت به شهری که مدت 20سال در آن زندگی کردم.
  


Saturday, October 05, 2002

 

ده ساله پسرم پرسيد :
« ايران ‚ كلبه ما
رنگ صفا خواهد ديد؟»
گفتم : خانه زيبا نقشي است
بايد كشيد
با نگاهي سرد ‚ نگاهم كرد خنديد !
كه نيست اميد ؟
گفتم : آبادي ‚ آزادي‚ صفا
ميوه اي نيست
بر درختي منتظر
كه بايد چيد
توپي است گرد
دنبال آن بايد دويد

شعر زيباي بالا با عنوان تلاش را آقاي فاضلي ( تاملات نابهنگام ) سرودند.
  


Thursday, October 03, 2002

 

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
كمتر از ذره نه اي پست مشو ‚ مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان

در باره ارزش دوست و دوستي و دوست داشتن همديگر هرچقدر بگيم باز هم كم گفتيم ‚ من بارهاگفتم يكي از فوايد وبلاگ نويسي پيدا كردن دوستان خوب است دوستاني كه هيچوقت همديگر رو نديديم و نمي شناسيم !! ولي چنان با هم و از خصوصيات هم باخبريم ( از طريق نوشته هامون ) كه انگار سالهاست كه با هم آشنا هستيم !
دوستي باز تاب احترام عميق براي ارزش انسان است ‚ بياييد قدر دوستي ها را بدانيم !

« روزي دختر كوچكي از مرغزاري مي گذشت ‚ پروانه اي را ديد بر سر تيغي گرفتار. با احتياط تمام پروانه را آزاد كرد . پروانه چرخي زد ‚ پر كشيد و دور شد . پس از مدت كوتاهي پروانه در جامه پري زيبايي در برابر دختر ظاهر شد و به وي گفت :” به سبب پاكدلي و مهربانيت ‚ آرزويي را كه در دل داري بر آورده مي سازم .“ دخترك پس از كمي تامل پاسخ داد : ” من مي خواهم شاد باشم “.
پري خم شد و در گوش دخترك چيزي زمزمه كرد و از ديده او نهان گشت. دخترك بزرگ مي شود ‚ آن گونه كه در هيچ سرزميني كسي به شادماني او نيست . هربار كسي راز شاديش را مي پرسد ‚ با تبسم شيرين بر لب مي گويد : ” من به حرف پري زيبايي گوش سپردم .“ زماني كه به كهنسالي مي رسد ‚ همسايگان از بيم آنكه راز جادويي همراه او بميرد ‚ عاجزانه از او مي خواهند كه آن رمز را به ايشان بگويد : ” به ما بگو پري به تو چه گفت ؟“ دخترك كه اكنون زني كهنسال و بسيار دوست داشتني است ‚ لبخندي ساده بر لب مي آورد و مي گويد : ” پري به من گفت همه انسانها با همه احساس امنيتي كه به ظاهر دارند ‚ به هم نيازمندند ! “ »
« ما همه به هم نيازمنديم . »


من اين مطالب را به دوست بسيار خوب و با ارزشم مهران عزيز ( اكسير ) تقديم مي كنم .
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

تغییر ادرس
خانه جدید
تولد امام رضا
سانسور یا سکوت؟!
مراکز خرید مدینه
بدون شرح!
سکوت ، گاه هزاران معنی دارد که از گفتن بر نمی آید....
ته چین
دروغ خوشایند!
اصلاح یک شعر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری