Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Thursday, September 29, 2005

 

هدیه برای خاک/ سیاوش کسرایی

 



هديه براي خاك

بر آسمان چه رفته كه امشب
تلخست و تيره و تنگست آسمان
يكپارچه سياه
سنگست آسمان!؟

باران, ستاره باران
خالي است آسمان

با اين ستاره باران
بايد زمين چراغ فلك باشد
بايد زمين ببالد از اين باران
بايد به كهكشان
شمع بلند پايه تك باشد.

غوغا مكن غريب
آن شمعدان بگير و فرود آي!

اينجا مزار لاله و سروست!؟
نه
اينجا نهال آرزو و عشق
كاشته ام من.
از نردبان خشم فرا رفته
بر آسمان درد
يك افق خون
نگاشته ام من.
آهسته پا بنه
بر كشتزار من
گلهاي خسته خفته

بيدار ميشوند
در خون تپيدگان
از گريه تو, دخترك من
بيمار ميشوند.

بگذار تا شهيدان
مستان بزم خون
شب را سحر كنند
بگذا درد و داغ
از جانشان به خاك نشيند
وين تشنگان شادي و آزادي
از شبنم سپيده, لب خشك, تر كنند.

يكدم برآي و پنجره بگشاي
وين شهر را ببين:
شهر عروسهاي جوان بيوه
شهر زنان غمگين در قاب پنجره
شهر هزار مادر آواره
شهر رها شده گهواره!

مردان درون اشك زنان ذوب گشته اند
وحسرتي به وسعت يك شهر
در ديده مانده است.
شهر بلا كشيده
اين بيوه عبوس، جواني را
از خويش رانده است.

در زير طاق ان شب دلمرده، نغمه اي
جز تلخ مويه نيست
نه نه دگر درآي دلاويز شب شكاف
آهنگ و زنگ آن جرس راهپويه نيست.

اي دور مانده چه تنهايي
وقتي تمام عاطفه هايت را
يكجا پيك نفس
نابود مي كنند
تا مي روي خبر بگيري از گل يك شمع
مي بيني كه اي دل غافل
آن شمع هاي پر گرفته همه دود مي كنند.

كشتند.
كشتند تا كه عشق
بي بار و يادگار بماند در انتظار.
كشتند تا جدا ز سرانگشت اشتياق
گلها بپژمرند به هر شاخ و شاخسار.
كشتند تا كه زيبايي سياه بپوشد.
كشتند تا دروغ را به كرسي بنشانند.
كشتند تا اميد بميرد در اين ديار.
كشتند تا كه آزادي،
يك نغمه هم زني لبك سرخ خود ننوازد
كشتند تا سرود بگريد به زار زار.
آري براي اينهمه كشتند.
كشتند بيشمار.

هر روز،
شلاقها... شكنجه، پابند و دستبند.
سوز عصب گداز چو طغيان گردباد
در گستراي تن.
تكرار درد و داد
و آنكه، گلوله باران

تك نقطه هاي سربي پايان.
پايان،
نه آشنا و نه ديدار
مانده به لب، نگفته چه بسيار.

ديدي
دشمن چه دشمنيست؟!
- ولي دوست!
- بگذار تا خموش بمانم چو آينه
آئين حسن دوست فزودن
عمريست در تصور آئينه منست.

اينك
مائيم و سرخ گل ما و چشم تر
با توده هاي پر
از بلبلان گمشده در پرده سحر.
اما بگوش مي شنوم من ز عمق باغ
آواز بلبلان بهاران دور را
زينرو دوباره خشت توين مي نهم به خشت
تا پر كنم به چشم تو قصر غرور را.

دردا كه باز، خون
ظن خطا به رهروان سپيده را
ز انديشه هاي خوابروان پاك مي كند
دردا بر آدمي كه حقيقت را
بس دير چهره مي گشايد و بس زود
در خاك مي كند.
باري،
دريادلان
صيادهاي سرخوش مرواريد
تا بهر زكام خطر هديه آوردند
در شامگاه سرخ به غرقابها زدند
رفتند.
ديگر بر اين كرانه از آنان نشانه نيست.
موج ز ره رسيده ولي دارد اين پيام:
‹گوهر اگر بايدت از بحر
راهي جز اين تلاش و تك جاودانه نيست›

مرغ سپيد من!
اين هرزه پو شكارگران آيت

در تو چه ديده اند كه هر بار
قلب نجيبت را
آماج مي كنند؟
و آنكه به بيهده در بال سرخ تو
شوق مدام رهائي را
تاراج مي كنند؟!

گفتي،
گفتي و آه كشيدي:
- ‹كز خلق بيشمار
دارد كسي سپاس اينهمه ايثار؟.›
- بنگر چه طرفه مي گذرد كار:
بر خاك ‹خاوران›،
با آنكه گزمه از پي هم پاس مي دهد
دستان ناشناسي هر شب
بر گورهاي تازه، گل سرخ مي نهند
و داغديدگان
ناسازگار مردم پيشين
در بزم غم، كنون
يارند و غمگسار و هم آوا
به معجزه خون.
ما قلب هاي خود را،
چون سيب هاي سرخ،
از شاخه مي كنيم
ما قلب هايمانرا
چون جام مي- به مهر و به سوگند
بر سنگ مي زنيم.
ما رنج مي بريم
ما درد مي كشيم،
دشمن ببيند، آري
ما گريه مي كنيم
قلب شكاف خورده خود را
چونان
بذري ز خشم داانه اتش
بر خاك شخم خورده ز غم، هديه ميكنيم.
صبحست،
برخيز اي شب آمده غمگين غمگسار
كاين جامه ساه غم آلوده بر دريم
وز خون آفتاب
سهمي به راه توشه بر زندگان بريم

سياوش كسرائي
ديماه 1367/ مسكو
  


 

سیستم کامنت

 

اومدم جواب کامنت آقا سهراب رو تو کامنت دونی بنویسم هر کار کردم پست نشد. راستش من زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم و خیلی هم مایل نبودم کامنت داشته باشم. به اصرار دوستان گذاشتم و انواع سیستم کامنت ها رو هم امتحان کردم هر کدوم اشکالات خاص خودش رو داره. حالا واقعن گیج شدم . به نظر شما بهتر نیست از خیر کامنت دون بگذرم و برش دارم؟!


اینم جواب دوست خوبم آقا سهراب که در کامنت پست نشد:(البته این نظر رو قبل از پست داشتم و حالا که پستش در کامنت اشکال پیدا کرده کمی مردد هستم:)
در مورد کامنت باید بگم, منم با شما موافقم . شاید کسانی باشن که حتا بلاگ اسپاتی نباشن و کمی سردرگم میشن ولی فعلن ترجیح میدم همین کامنت دون بمونه حتا اگه خلوت باشه:) اگر کسی واقعن نظری داشته باشه به هر صورت نظرشو اینجا می نویسه. بسیاری از خواننده های وبلاگم ترجیح میدن بخونن و بگذرن بعضی ها هم دوست دارن با ایمیل نظرشونو بگن:
به هر حال از شما بابت پیشنهادتون ممنونم.
شراره
  


Wednesday, September 28, 2005

 

نامه های فروغ فرخزاد

 

به من نوشته اي كه اميدواري سرم به سنگ بخورد و بدنامي مرا سنگ هاي زندگي لقب داده اي ... و باز هم نوشته اي كه قسم مي خورم خودت دوست داري پشت سرت حرف بزنند ...
شايد اين طور باشد چه كسي مي تواند در مقابل افكار و عقايد تغيير ناپذير تو مقاومت كند حتما همين طور است اما افسوس مي خورم كه مثل تو آدم خوش فكر و فهميده اي نيستم آه ... بگذار سنگهاي زندگي به سر من بخورد و مرا از دست اين زندگي كه هيچ دوست دندارم راحت كند . تصور نكن كه وجود تو باعث تلخي زندگي من شده ، نه ... من از خودم بيزارم ... خدا به من ظلم كرد زيرا مي توانست به من توقعات و آرزوهايي نظير زن هاي ديگر بدهد و نداد . پرويز تو با يك زن مريض ازدواج كرده اي من خوشبختي را دوست دارم اما نمي توانم جز اين باشم من به اين ترتيب احساس خوشبختي مي كنم نه به آنترتيبي كه تو فكر مي كني . شايد فكر من غلط مطرود باشد اما من زيبايي زندگي را در هيجانات و تلخي هاي آن مي دانم من مي دانم كه عاقبت هم وجود من در زندگي تو همچنان باعث ناراحتي خواهد بود و آرزو مي كنم كه بميرم زيرا به هيچ وجه براي آنچه كه تو مي گويي و به من نسبت مي دهي ساخته نشده ام . پرويز حالا ديگر نوشته اي كه اگر دعوايمان بشود تو خواهي گفت ( من كه خرج خود را در مي آورم ) اين جمله ي تو به نظرم خيلي نيشدار آمد كه من هيچوقت نخواسته ام اين چيزها را به رخ تو بكشك همان طور كه هيچ وقت نگفتم هنرمندم در حالي كه هر وقت دعوايمان شد تو به من چنين نسبت هايي داده اي . خدا خودش مي داند كه من آدم مغروري نيستم و به هيچ وجه نمي خواهم بگويم كه نسبت به تو برتري دارم .



متن بالا قسمتی از نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور بود. وقتی نامه های فروغ رو می خوندم با خودم فکر می کردم اگر زنی بخواد متفاوت تر از بقیه زن ها باشه همیشه آسیب می بینه و خورد میشه و هیچ فرقی نمی کنه که همسرش مردی مثل پرویز شاپور باشه یا یک مرد عام!

برای خوندن بقیه نامه های فروغ به اینجا سر بزنید.






این مطلب رو بخونید:

در ادبيات فارسي، همواره بر اين حقيقت تأکيد شده که براي ما انسان ها، در طول زندگيمان، دو دنيا وجود دارد: دنياي درون و دنياي بيرون. دنياي بيرون، همان محيط احاطه کننده ماست. در مقابل، راز و رمز حيات هستي، تأثيرات تربيتي، عواطف و علائق و غيره، همه و همه از نمادهاي دنياي درون هستند. انسان از طريق دنياي درون، دنياي بيرون را درک مي کند و ارتباط برقرار مي سازد: نعمه اي به گوش او خوش مي آيد، طبيعت را مي بيند، رنگ ها را تجربه مي کند، زيبايي ها را حس مي کند،...
با توجه به چنين واقعيتي، سوالي مهم در پيش روي ما قرار مي گيرد: آيا مي توانيم از ارزش هايي چون دموکراسي، مدارا و حقوق بشر در دنياي بيرون صبحت کنيم، بي آن که چنين موهبتي را در دنياي درون خود احساس کنيم؟ پاسخ اين سوال، قطعاً منفي است...

  


Tuesday, September 27, 2005

 

کاربرد طلا

 

همه خانم ها زیورآلات رو دوست دارن (البته جدیدن بعضی از آقایون هم در این زمینه هم سلیقه با خانم ها شدن!) حالا این زیورآلات می تونه بدلی باشه یا از جنس طلا و جواهرات. طلا به عنوان پشتوانه ای هم برای خانم ها بکار میره ولی بعضی ازخانم ها در بکار بردن طلاجات چنان افراط می کنن که گاهی سرو گردن و دستاشون رو با ویترین طلافروشی و مدل های آنها اشتباه می گیرن!
زیورآلات هم کاربرد و جایگاه خودش رو داره همینطور که ما در لباس پوشیدن دقت می کنیم و لباس شب و روز جداست , لباس مهمونی رسمی از مهمونی های خانوادگی و دوستانه جدا. در بکار بردن طلا و جواهر هم باید دقت کنیم ولی متاسفانه عده ای از خانم ها هر چه زیور آلات دارن همیشه سوار سر و گردنشونه و من نمی دونم چطوری می تونن این همه بار رو همه وقت حمل کنن؟! در باشگاه ورزشی, می بینم خانم هایی رو که چند ردیف گردنبند و النگو و دستبند به خودشون آویزون کردن و در حالی که عرق می ریزن و بالا و پایین می پرن, صدای جرینگ جرینگ النگوهاشون هم شنیده میشه (یادمه تو دانشگاه یکی از خانم های متاهل از مچ دستش تا آرنج النگو داشت موقع جزوه نویسی ما از دست جرینگ جرینگ النگو های او عاجز بودیم بلاخره یکی از استادها با لبخند به اون خانم گفت فکر نمی کنید اگر خودتون رو از شر اونا راحت کنید تند تر می تونید جزوه بنویسید؟!:)
امروز برای تمیز کردن صورتم رفته بودم. بعد از من نوبت خانمی بود که روی تخت دراز کشید, توی گردنش سه ردیف زنجیر,یک دستش پلاک و النگو ساعت و دست دیگه هم دستبند پهن با چند تا النگو انگشتانش هم پر از انگشتر. جالب اینجاست برای تمیز کردن و ماساژ,صورت وگردن تا قفسه سینه ماساژ داده میشه و ماسک می ذارن و این خانم اینو می دونست ولی باز اینجور مجهز اومده بود و اونجا زنجیرش رو درآورد تو کیفش گذاشت!
متاسفانه در جامعه ما داشتن طلا نشانه تشخص و مال و مناله و برای اینکه نشون بدیم ما چقدر پول داریم سر و گردنمون رو مثل دلقک ها پر از طلا می کنیم!

پ.ن: هربار برای تمیز کردن صورتم میرم, با کلی انرژی مثبت بر می گردم. چون خانمی که این کار رو برام انجام میده مثبت ترین کسیه که می شناسم.( اینو بارها به خودش هم گفتم) ای کاش از این آدمای مثبت دورو برمون زیاد بود و ما هرروز می تونستیم انرژی مثبت بگیریم. من امروزم رو حفظ می کنم و هیچ جوری نمی ذارم خراب بشه:)
  


Sunday, September 25, 2005

 

افتتاحیه المپیک اسلامی بانوان

 





دیشب تلویزیون افتتاحیه چهارمین دوره المپیک اسلامی بانوان رو پخش می کرد. برای افتتاحیه ورزش بانوان, آقایون حرکات نمایشی اجرا می کردن! یک عده مرد با لباس سفید که چیزی شبیه لباس عربها البته با دامن بلند و سر بند بلند سفید که از دور احساس می کردی یک عده زن هستن , می رقصیدن ولی وقتی دوربین روی صورتشون زوم می کرد خیلی مسخره بود. این همه رقص های محلی زیبا با لباس های رنگارنگ داریم که می تونیم از اونا استفاده کنیم و فرهنگ بومی کشورمون رو به دنیا معرفی کنیم بعد از یکسری حرکات تقلیدی یکنواخت استفاده می کنیم؟!
این حرکات چرخشی که آقایون محترم با لباس های زنانه اجرا می کردن, آیا اگر خود خانم ها انجام می دادن اشکالی داشت؟!( یکسری حرکات چرخشی - ورزشی بود) حالا اگر خیلی از نظر شرع براشون اشکال داشت, بهتر بود از یک عده دختر بچه استفاده می کردن تا این آقایون که با اون لباس ها بسیار مضحک شده بودن بخصوص وقتی با چتر حرکات نمایشی انجام می دادن! خنده دار ترین افتتاحیه ای بود که دیدم.
  


Saturday, September 24, 2005

 

پاییز

 




برگ از درخت خسته شده, پاییز بهانه است.
  


Friday, September 23, 2005

 

دوقطبی خاتمی-احمدی نژاد در نیویورک

 

این مطلب رو حتمن بخونید.
لینک از بلاگ نیوز

پ.ن: یاد شعارهای انتخاباتی بخیر! چقدر زود فراموش می کنیم حرفهای خودمون رو .




جمهوري سکوت

  


 

محیط زیست

 

امسال هم جشن نیمه شعبان تهران بودم , جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت. چقدر خوبه همیشه شادی و جشن باشه. اگر ما همونقدر که به عزاداری ها اهمیت می دیم به جشن های ملی و مذهبی مون هم اهمیت می دادیم شادی هامون در سال خیلی بیشتر از غم هامون بود!

ولی متاسفانه جشن های ما همونطور که زیبایی خاص خودش رو داره, زشتی هایی هم داره که ناشی از بی توجهی به محیط زیست مون و صد البته بی فرهنگی ماست!
در پایان همه جشن ها خیابون ها کیثف و پر از کاغذ و ظرف های یکبار مصرفه. ما هیچوقت یاد نمی گیریم علاوه برتمیز بودن خونه مون باید به محله و شهرمون هم اهمیت بدیم. جالبه که همه بی توجه لیوان های شربت رو هرجا که گیر میارن می ندازن و وقتی یه ذره شهر کثیف میشه دادشون درمیاد و از ماموران شهرداری انتقاد می کنن! بارها دیدم کسانی رو که از ماشین های شیک و گرون آشغالهاشون رو از پنجره ماشین پرت می کنن بیرون. یا وقتی به پیک نیک می ریم سعی می کنیم تمیزترین نقطه رو پیدا کنیم برای نشستن, ولی وقتی اونجا رو ترک می کنیم, آشغال و ته مانده غذا به جا می ذاریم ! بارها به کسانی که آشغال می ریزن با اعتراض گفتم: تو خونه تون هم آشغالا رو از پنجره پرت می کنید توی حیاط؟!



این چند روز تعطیلی, خیلی به من خوش گذشت. علاوه بر دیدن مامان و لیا و صد البته روناک نازنین و خاله ها که برای شرکت در جشن اومده بودن تهران , چند تا از بچه های جارچی رو هم دیدم. قراری با جارچی ها داشتیم که من باوجود کمی وقت و درگیر فامیل بودن تونستم یکی دو ساعتی رو گریز بزنم و دوستانم رو ببینم و چقدر خوشحال شدم از دیدن «مرغ آمین» و پسرش حاج آقا- آقا امیر یک کلیک برای همیشه- مریخی و بخصوص بچه محل که از چین اومده بود. دیدار خیلی خوبی بود و در جوار این عزیزان به من خیلی خوش گذشت.

حسنی که این دیدارها داره اینه که می فهمم دیدم نسبت به آدما اونقدرها هم دقیق و قوی نیست و تا وقتی از نزدیک برخورد نداشته باشیم نمی تونیم شخصیت آدما رو بشناسیم
. البته بسیاری ازکسانی که دیدم, همونجور بودن که فکر می کردم ولی بعضی از اونا خیلی متفاوت بودن و من می تونم اقرار کنم که قبلن دیدم در مورد شخصیت های مجازی اشتباه بود. فکر می کردم بدون دیدن اشخاص هم میشه کاملن اونا رو شناخت!
  


Sunday, September 18, 2005

 

زنان همیشه محرومان جامعه ما

 

قطعه دیگه ای از آواز دوستم قدسی رو انتخاب کردم, بیشتر بخاطر هنرنمایی دف زن گروهشون. گوش کنید حتمن خوشتون میاد.
(راست کلیک- سیو تارگت از )


متاسفانه زنان همیشه محرومان جامعه ما هستن. دوستم قدسی عاشق موسیقی و آواز بود. اوایل انقلاب در مهدکودکی کار می کرد که موسیقی و سرود به بچه ها آموزش می داد. سال هایی که سمنان بود, هر هفته برای تمرین آواز به تهران می رفت و زیر نظر استادهای خوبی مثل, «خانم پریسا» و «هنگامه اخوان» آموزش دید و سبک «آقای شجریان» رو هم در کلاسهای« آقای کرامتی» آموزش دید. اولین کنسرتش رو در جشنواره فجر سال 78 در تالار وحدت( رودکی) اجرا کرد. کارش عالی بود. یادمه آخر کنسرت وقتی از تالار اومدیم بیرون یه خانمی اومد قدسی رو بغل کرد و بوسید و گفت: من بعد از سالها اومدم ایران و صدای تو روح منو زنده کرد. نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم. امیدوارم یک روز در لندن کنسرت بذاری و اونجا ببینمت!
با استقبالی که از موسیقی اصیل بانوان میشه, متاسفانه سختگیری هم زیاده. این همه سختگیری برای اجرای کنسرتی که تمام نوازنده هاش خانم هستن و فقط برای خانمها برنامه اجرا می کنن, چی می تونیم بگیم بجز اینکه فقط زور گوییه!
الان 5 ساله داریم تلاش می کنیم تا قدسی بیاد سمنان کنسرت اجرا کنه با وجود داشتن مجوز از ارشاد تهران, نتونستیم از سمنان مجوز بگیریم! این همه سال ما نتونستیم اجازه کنسرت برای قدسی بگیریم اونم فقط برای بانوان (به جرم زن بودن!) ولی تو همین سالها موسیقی های پاپ مبتذل که خواننده هایی که یک شبه هوس خوانندگی کردن و اومدن برنامه اجرا کردن به راحتی مجوز گرفتن!
  


Saturday, September 17, 2005

 

ظالم و مظلوم

 

همیشه ظالم و مظلوم وجود داشته و تا ابدیت هم خواهد داشت. قوی به ضعیف زور میگه. حالا این قوی می تونه یک کشور قدرتمند باشه. یا دولت مردان سیاسی با قوانین زورگویانه . یا یک مردسالار و حتا زن سالار! هیچ فرقی نمی کنه, همیشه کسی که قوی تر بوده تونسته زور بگه. در جامعه ما بیشترین ظلم به زنها شده. حتا قانون و شرع هم حامی مرد هستن. و هر چقدر فریاد بزنیم باز هم نمی تونیم حق زنان مظلوم جامعه مون رو بگیریم.

من نمی تونم بفهمم چطور کسی می تونه اسم خودش رو انسان بذاره ولی مثل یک حیوون با همسرش برخورد کنه. یکی از دوستانم بعد از بیست سال زندگی مشترک هنوز هم از تحقیرهای همسرش اشک می ریخت و می گفت: حرف هایی که به من میگه مثل سوزن به قلبم فرو میره. نمی تونم برای کسی بگم اون به من چی میگه . چقدر منو تحقیر می کنه. جلوی بچه هام حرف های رکیک و زشتی به من می زنه. هربار که اون عصباینه و شروع به فحش و بدوبیراه می کنه. دخترام منو می برن توی اتاق. یکی شون درو می بنده به در تکیه می ده که پدرشون نیاد توی اتاق اون یکی هم گوش های منو می گیره که حرف های پدرشون رو نشنوم. چقدر باید تحقیر بشم جلوی بچه هام؟ تا به کی؟ همسرم هیچ پولی برای خرید لباس و وسایل شخصی به من نمیده و از پول توجیبی بچه هام استفاده می کنم. (همسر این خانم میلیاردره!)

من هیچ چیزی نمی تونستم بگم بجز دلداری دادن اون که خودم می دونم بیهوده ترین کاره . مگر بجز دلداری هم کاری می تونیم بکنیم؟
مرد ی که قانون از اون حمایت می کنه و با پولش برای خودش شخصیت و وجهه می خره, این زن مظلوم که حامی هم نداره چکار می تونه بکنه؟ به کی و کجا می تونه پناه ببره؟

پ.ن. وقتی میگم زورگویی بستگی به قوی بودنه, حتا در رانندگی هم ماشین های بزرگ با زور و قلدری حق ماشینهای کوچک رو می گیرن! امروز صبح سر یک میدون, یک اتوبوس با سرعت زیاد بدون رعایت حق تقدم پیچید جلوی ماشینم (راه با من بود) من چون سابقه این ماشین ها رو می دونم از دور که دیدم خودم ایست کردم چون می دونستم اتوبوس معظم هیچوقت ترمز نمیزنه و اصلن فکر کنم ترمز نداشته باشن!






کتابخانه آپدیت شد.

  


Wednesday, September 14, 2005

 

آوازی با صدای دوستم قدسی

 

آوازی با صدای دوستم قدسی که مهرماه سال گذشته در فرهنگسرای ارسباران اجرا شد.
امیدوارم بتونید گوش کنید و لذت ببرید

(راست کلیک - سیو تارگت از)

کیفیت صدا کمی خوب نیست بخاطر اینکه ضبط از صحنه بوده و استودیویی نیست.




لینک کتاب «یازده دقیقه» از پائولو کوئیلو رو در انتهای لینکها گذاشتم. حتمن بخونید.
با تشکر از دوست خوبم از وبلاگ « و اما زندگی» که زحمت ترجمه این کتاب رو می کشن. با آرزوی موفقیت برایشان.

  


Tuesday, September 13, 2005

 

دنیای قشنگ بچه ها

 





بجنورد که بودم, با روناک (خواهرزاده ام) کلنجار می رفتم تا «سلام گفتن» رو یاد بگیره. ولی اون فقط سرش رو تکون می داد و هیچی نمی گفت. با دادن شکلات و بستنی و ... تشویقش می کردم تا سلام بگه, ولی اون به عشق خوراکی ها فقط تند تند سرش رو تکون می داد.

گفتم : روناک با سر نه, با زبون سلام بده.
روناک در حالی که زبونش رو درآورده بود همزمان سرش رو بعنوان سلام تکون داد!


دیشب خونه برادرم رفته بودم. به برادرزاده ام آیشین گفتم : «خب ,بگو ببینم داشتی چکار می کردی؟»
آیشین در حالی که کلوچه ای که براش برده بودم می خورد گفت :«هیچی, منتظر بودم شما بیایید برام کلوچه بیارید!»
  


Sunday, September 11, 2005

 

هنوز

 

خنده داره نه:
هنوز بعد از این همه سال نتونستی آدما رو بشناسی
هنوز هم با صداقت ابلهانه ت , اعتماد می کنی
هنوز هم باور می کنی دوستی ها رو با حرف های قشنگی که زده میشه
هنوز هم لبخند می زنی و منتظر می مونی که به لبخندت جواب بدن
هنوز هم دلت می گیره وقتی از دوستی کم مهری می بینی
هنوز هم بغض می کنی وقتی ...
بی خیالش...

چقدر این کلمه هنوز برام خوشاینده, شاید بخاطر همینه وبلاگ هنوز رو دوست دارم:)

یکسالگی هنوز مبارک






ما و خاتمی

خانم شراره انصاری از من انتقاد کرده که چرا از خاتمی همواره انتقاد می کنم

  


Saturday, September 10, 2005

 

تمرین خوبی برای تنهایی

 

همه به این جمله اعتقاد داریم:

آدم, یه بار اول ازدواج تنهاست , یه بار هم وقتی بچه هاش بزرگ میشن و میرن!

تنهایی های اوایل ازدواج خیلی سریع می گذره طوری که احساس نمی کنی. بعد هم که بچه دار و درگیر بچه ها شدن, فرصتی برای اینکه به خود فکر کنیم نمی ذاره و تمام فکرهای مشترک زن و شوهرها دغدغه های بچه ها و مشغله های زندگیه. هر چقدر بچه ها بزرگتر بشن این مشغولیت های فکری و جسمی هم بیشتر میشه. حتا اوقات فراغت هم تابع بچه هاست, برنامه سفر, تفریح , مهمونی و ... تنها چیزی که به اون توجه نمیشه علایق مشترک زن و شوهره.
بهبود مدتیه بخاطر کارش تهرانه, چند روز پیش برای بردن قالب هایی که سمنان داشتن یک روزه اومد پیش مون موقع برگشتن, بهداد رو هم با خودش برد. من و بهروز تنها شدیم. اول فکر می کردم چقدر سخته تنهایی, یهو هردوشون نبودن. به رفتن بهبود عادت کرده بودم شاید چون بزرگتره, راحت تر قبول کردم ولی بهداد... اون خیلی وابسته ماست و ما هم همینطور. علاوه بر اون بهداد توی خونه خیلی پر سر و صدا ست. همیشه دوروبر منه یا چیزی واسه خوردن می خواد و یا اینکه سربسر من می ذاره و با شوخی و مسخره بازی خونه رو شلوغ می کنه, گاهی هم با بریز و بپاش هاش منو عصبانی و بداخلاق می کنه که اینجور مواقع هم باز با تیکه هایی که میندازه باعث خنده ام میشه طوری که نمی تونم مدت زیادی عصبانی بمونم. برای همین رفتن بهداد باعث شد خونه خلوت تر بشه ولی همین سکوت و خلوت بودن خونه باعث شد که من و بهروز بیشتر به کارهایی که دوست داشتیم, برسیم. مثل کتاب خوندن با آرامش , نگاه کردن برنامه های دلخواه تلویزیون و گوش کردن به موسیقی که دوست داریم بدون غرولند های بچه ها و ...

شب جمعه با هم رفتیم شهمیرزاد , اولین بار بود که بهروز توی ماشین رادیو پیام گوش کرد, بدون اینکه بچه ها غر بزنن که:« اه ... رادیو چیه ... » و بعد آهنگ های تکنو یا متالی که فقط خودشون دوست دارن اونم با صدای بلند, گوش کنن و من و بهروز مجبور باشیم صدامون در نیاد و اون آهنگ های گوش خراش که گاهی مثل گوشکوب تو مخ می خوره رو تحمل کنیم!
اون شب هوا عالی بود و رادیو پیام هم با ما همراهی کرد و آهنگ زیبا و قدیمی «عبدالوهاب شهیدی» رو پخش کرد که می خوند:

با دِلُم بازی نکن
ترسم بِمیرُم
...
زندگی بی چشم تو رنج و عذابه


این آهنگ ما رو به خاطرات گذشته برد.

این سه روز تمرین خوبی بود برای تنهایی های آینده که خیلی دور نیست و به ما ثابت کرد که اگر بدونیم بچه هامون راحت و خوش هستن ما هم می تونیم تنهایی هامون رو خیلی خوب پر کنیم و احساس آرامش کنیم :)
  


Friday, September 09, 2005

 

صدا قط ع

 

جواب به دوست عزیزی که برای مطلب «پرسونا» کامنت گذاشتن.(چقدر دوست داشتم دوستانی که به شیندخت سر می زنن و مطلب پرسونا رو می خونن هم نظرشونو بگن چون کم نیستن تعداد کسانی که می خونن و در این مورد سکوت می کنن!)

شمیده عزیز

ممنونم از نظر خوبی که دادی. ما حتا با خودمون هم صادق نیستیم و یکی از دلایلی که در مقابل کسانی که نقاب ها شون هم کنار میره ولی ما سکوت می کنیم شاید همین عدم صداقت با خود باشه! همین سکوت ها باعث میشه این افراد از نقاب های زیباشون برای فریب دادن دیگرون استفاده کنن .

شمیده جان, خیلی سخته که ببینی کسانی که قبول داشتی و به آنها ایمان داشتی وقتی نقاب ها شون روکنار می زنن و کمی از خود واقعی شون رو نشون میدن , چقدر متفاوت با آنچه که با نقاب بودن, هستن. اون موقع تمام باورهات از دست می ره و دچار سرخوردگی می شی.شاید در این موقع بجای داشتن «صداقت» , به قول شما, مجبوری «صدا قط ع» داشته باشی و فقط سکوت کنی... سکوت...!






چقدر خوشحال میشم وقتی می بینم کسانی هستن که مثل من با وجود دور بودن از زادگاهشون (شاید خیلی دور تر از من:) باز هم زادگاهشون رو دوست دارن و هویت و اصالت خودشون رو فراموش نکردن و چقدر خوشحال تر میشم وقتی می بینم این عزیزان به جای متهم کردن دیگران به ناسیونالیستی بودن, درک می کنن احساس و تعلقات دیگرون رو.

و امروز چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم آقای نگاهی عزیز می خواهن به ایران بیان برای :

این ها را نوشتم که از شیندخت و بجنوردش بنویسم. این شیندخت همانقدر که من سرابم را دوست دارم بجنوردش را دوست دارد! اگر یک روز دوباره به ایران بروم به خاطر شیندخت و بجنوردش خواهد بود و موسیقی ترکی دیار خراسان و حاجی قربان سلیمانی اش. ای کاش زنده بماند!.

ممنونم آقای نگاهی عزیز و به امید دیدار در بجنورد:)

  


Wednesday, September 07, 2005

 

پرسونا

 

مطلب « یونگ» در مورد پرسونا رو می خوندم. در قسمتی یونگ گفته:


پرسونا (نقاب= سيماچه) يک سيستم ارتباطی ميان خودآگاهی فرد با جامعه است، چنانکه نام پرسونا کاملن برازنده آن است و به نحوی طراحی شده که از يکسو تاثير معينی روی ديگران بگذارد؛ و از سوی ديگر، منش واقعی فرد را از چشم ديگران پوشيده نگهدارد.
هرکس در آينه بنگرد، پيش از هر چيز ديگر، نخست سيمای خود را در آن می‌بيند. هرکس که به درون خود برود، با خطر مواجهه با خودش روبه‌رو می‌شود. آينه هرگز تملق نمی‌گويد و هرآنچه در برابر آن قرارگيرد، وفادارانه و عينن بازتاب آن را نشان می‌دهد، به گفته ديگر همان چيزی را نشان می‌دهد که ما هرگز به جهان بيرون از خود نشان نمی‌دهيم، چون آن را با پرسونا، يا همان نقاب بازيگرانه پوشانده‌ايم. آينه اما در فراسوی آن نقاب، سيمای واقعی هرکس را نشان می‌دهد.


با خودم فکر می کردم شاید همه ما نقاب بر چهره بزنیم برای پنهون کردن خود واقعی مون؛ ولی آیا مفهوم پرسونا اینه که با این نقابها دروغ بگیم و تظاهر به اون چیزی که نیستیم بکنیم؟!
چه تعدادی از ما با نقاب روشنفکری و اهل سواد بودن, تونستیم دیگران رو گول بزنیم, فریب بدیم و با ریاکاری, خود زبیایی به دیگران نشون بدیم؟!
اگر روزی مانند آینه فراسوی آن نقاب را ببینیم ... !!
  


Tuesday, September 06, 2005

 

فاطمه جوادی

 

جانشین خانم ابتکار هم تعیین شد.

دکتر فاطمه جوادی, برادرزاده آیت الله جوادی آملی به عنوان معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان محیط زیست انتخاب شد. فاطمه جوادی, دکترای زمین شناسی و استاد دانشگاه شیراز. فاطمه جوادی اگر از خانم ابتکار بهتر نباشه, مطمئنن بدتر نیست! او جوون ترو پر تلاش تر از خانم ابتکاره و امیدوارم در کارش هم موفق باشه.

دوستانی که مرتب به شیندخت سر می زنن. اگر یادشون باشه سال گذشته از تصادف نوه خاله ام «سعید» نوشتم . (سعید در سن بیست سالگی در سانحه تصادف کشته شد.)
فاطمه جوادی همسر پسر خاله ام و مادر مرحوم سعید, زنی با اراده و پرتلاشه. او در سن 16 سالگی با پسر خاله ام ازدواج کرد ولی با پشتکاری که داشت ادامه تحصیل داد و دکترای زمین شناسی گرفت. من با عقاید او همیشه مخالف بودم چون اون از نظر سیاسی در جبهه مخالف من و کاملن «راستی» بود ولی به عنوان یک زن موفق و بااراده اونو قبول داشتم و پیش بینی می کردم بخاطر عقاید سیاسی و صد البته حامی قدرتمندی مثل آیت الله جوادی آملی(عموی فاطمه جوادی) در آینده نزدیک نماینده مجلس بشه ولی هیچ فکر نمی کردم اینقدر زود وارد گود سیاست بشه و پست معاون رئیس جمهوری رو از آن خودش بکنه!
البته حمایت اونا در انتخابات از آقای احمدی نژاد و سفارش به فامیل برای رای دادن به ایشان برای ما عجیب بود که در این زمینه در جبهه مخالف مریدشون آیت الله جوادی آملی قرار گرفتن, ولی گویا بی نتیجه نبوده!

برای فاطمه آرزوی موفقیت دارم. به هر حال جای خوشحالیه که در این زمینه کابینه آقای احمدی نژاد کمتر از آقای خاتمی نیست!
  


Monday, September 05, 2005

 

آیا این درست ترین راه بود؟

 

زندگی های ما هر روز بیشتر بطرف تکنولوژی و ماشینی شدن پیش میره. تقلید از فرهنگ غربی در زندگی و رفتار ما جا باز کرده و یکی از شاخصه های تشخص و امروزی بودن, غربزدگیه؛ ولی آیا این نوع زندگی و طرز فکر با فرهنگ ما همخوانی داره؟! آیا ما تونستیم غربزدگی رو با فرهنگ ایرانی خودمون هماهنگ کنیم؟! در فرهنگ ما یکسری عاداتی وجود داره که همیشه پذیرای اون بودیم, مثل مهمان نوازی, تعارفات زیاد در رابطه ها, وابستگی خانوادگی و فامیلی و ... امثال این که با فرهنگ غربی و بخصوص زندگی ماشینی و پیشرفته امروزه تناقض داره, آیا ما تونستیم این رفتارها و عادات رو تغییر بدیم همینطور که نحوه زندگی و لباس پوشیدن و ... را تغییر دادیم؟! برای اینکه متوجه منظورم بشید مثالی می زنم:

دیشب ساعت یازده شب تلفن زنگ زد و خبر دادن که برام مهمون از راه دور میرسه وقتی خبر دادن, نزدیک سمنان بودن و یکساعت بعد (ساعت دوازده شب) دوازده نفر مهمون برام رسید که مهمون های عزیزی بودن و من از دیدنشون خوشحال شدم ولی اینکه اونجور سرزده اومدن و همراه خودشون پنج نفر مهمون غریبه که اولین بار بود می دیدمشون هم آورده بودن کمی منو ناراحت کرد, نه بخاطر آوردن مهمان بلکه بخاطر بیخبر اومدنشون! (البته اونا از قبل, قصد اومدن به سمنان و خونه ما رو نداشتن ولی بخاطر خراب شدن ماشین و ... مجبور شدن.)

من مهمون رو دوست دارم و از پذیرایی کردن مهمون لذت می برم, ولی این سوال همیشه برای من پیش میاد که, چرا ما در همه چیز به غربی ها تقلید می کنیم نحوه زندگی کردن مون و سبک خونه ها و زندگی ما تقلید از غربه ولی هنوز از عادت های سنتی خودمون که تعارفات و وابستگی هاست, دست برنداشتیم؟!
در روابطمون همیشه تعارفاتی وجود داره که باعث اذیت خودمون میشه شاید این تعارفات نوعی ریا باشه چون اونچه که واقعن در قلب ما می گذره اونی نیست که به زبون می آریم . ما طبق عادت های گذشته اصرار در رفت و آمدهای فامیلی داریم. اگر به شهری می ریم که آشنایی در اونجا هست رفتن به هتل رو نوعی بی احترامی به اون آشنا می دونیم, حتا اگر خودمون در هتل راحت باشیم !
عادت به سرزده جایی رفتن به نظر من یکی از عادت های غلطیه که در فرهنگ ما وجود داشته و هنوز هم ادامه داره و ما با گول زدن خودمون و با بکار بردن عناوینی مثل« دل باید گشاد باشه» , « ما که تعارف نداریم» , « چون با هم صمیمی هستیم و رودربایستی نداریم » و ... این عادتها رو تکرار می کنیم.

مهمون های من شب خوابیدن و صبح بعد از خوردن صبحانه هم رفتن, من زحمت زیادی نکشیدم, مشکلی هم پیش نیومد و همه چیز مرتب و خوب بود. این چندمین باره که برای من مهمون از راه دور سرزده و این موقع شب میرسه و من همیشه سعی کردم همه چیز مرتب باشه ( مهمونهای سرزده که هر بار اومدن هم از فامیل خودم و هم بهروز بوده و باید بگم هر دفعه هم مهمون غریبه با خودشون آوردن:)
ولی آیا این درست ترین راه بود؟ آیا این جزو فرهنگ مهمان نوازی ماست و باید اینو حفظ کنیم؟!
  


Saturday, September 03, 2005

 

آپدیت شد

 

شیندخت و بجنورد و کتابخانه آپدیت شد.

ترجمه کتاب «یازده دقیقه» اثر «پائولو کوئیلو» که در ایران منتشر نشده را اینجا بخوانید.

فریادهای زنان سرشکسته
برای مختاران مای
مقاله خانم مهستی شاهرخی


خانم فرزانه تائیدی هنرپیشه قدیمی که هم نسلان من بهتر می شناسنشون و جدید تر ها شاید با فیلم« بدون دخترم هرگز» با ایشون آشنا باشن هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوستن.

سیستم کامنت رو هم عوض کردم, امیدوارم این سیستم مشکلی نداشته باشه:)
  


Friday, September 02, 2005

 

جمعه شب های با با امان

 




به یاد جمعه شب های با با امان


هر دفعه که بجنورد می رفتم, دخترهای فامیل اصرار می کردن جمعه بریم باباامان. ما هم همیشه تابع دیگرون بودیم , می گفتیم بریم . ولی بزرگترها بخصوص آقایون خوش غیرت ما مخالف بودن و می گفتن: نه اصلن! جمعه باباامان خیلی شلوغه و بیشتر لات و لوت ها هستن و ... ما باز قبول می کردیم, می گفتیم خب اینا بهتر از ما می دونن! دخترهای فامیل دمغ می شدن و لب و لوچه شون آویزون.

این معمای جمعه های بابامان بدجوری منو کنجکاو کرده بود. خیلی دوست داشتم یک جمعه شب بریم باباامان ببینم چه خبره که دخترا اینقدر مشتاق و پدر و مادرهای اونا اینقدر مخالف. تا اینکه سعادت یاری کرد در آخرین جمعه ای که بجنورد بودم اصرار دخترها کارساز شد و مادرهاشونو راضی کردن که جمعه شب بریم باباامان! البته آقایون خوش غیرت ما باز هم زیر بار نرفتن و نیومدن و ما یک عده خانم و دخترها به اتفاق پسرهای جوونمون(بهبود و بهداد و پسرخاله هام) راهی باباامان شدیم و من خوشحال بودم بلاخره معمای جمعه شب های باباامان رو کشف می کنم.

پارکینگ باباامان غلغله بود, ماشین ها دوبله – سوبله پارک کرده بودن, ما هم جا پارکی و جایی برای نشستن گیر آوردیم و ماشین ها رو پارک کردیم و بساطمون رو پهن کردیم و نشستیم. جوون ها رفتن قدم بزنن. من هاج واج دوروبرم رو نگاه می کردم. از این همه جمعیتی که بیشتر اونا جوون بودن و اونجا جمع شده بودن احساس خوبی به آدم دست می داد.(دختر و پسرهایی در سنین 15 تا 25-26 سال) تازه داشتیم چای می خوردیم که بهبود برگشت و گفت چی نشستی بلند شو بیا ببین اینجا چه خبره. انگار اومدیم سالن شوی لباس. یا یکی از کانال های ماهواره است! بلند شو بریم ببین.

انتهای پارکینگ, ماشین ها طوری پارک کرده بودن که قسمتی مثل میدون درست شده بود. پسرهای جوون به ماشین ها تکیه کرده و موزیک های مختلف (غربی و ایرانی) با صدای بلند از ماشین ها پخش می شد و دخترها هم دسته دسته از اون قسمت میدان مانند رد می شدن و به قول خودمون سان می دیدن! دخترها با مانتوهای رنگارنگ و چسب و کوتاه و شال ها و روسری های کوچکی که فقط قسمت کمی از موهاشون رو پوشونده بود و آرایش فراوون و پسرها هم خب صد البته تیپ های ماهواره ای... واقعن صحنه جالبی بود.
وقتی از دختر خاله هام پرسیدم بخاطر همین دوست دارین جمعه شب بیایید باباامان؟!
اونا هم خندیدن و گفتن: خب آره دیگه... ببینین همه میان... چقدر شلوغه... چه محیط شادیه... تازه امشب نمی رقصن... بعضی از جمعه شب ها دخترها و پسرها با هم می رقصن !( از بدشانسی ما بود که اون شب نمی رقصیدن!:)
وقتی به اون جمعیت نگاه می کردم به نظر می رسید یک قرار ملاقات دسته جمعی باشه. انگار همه دختر و پسرهای بجنورد با هم قرار گذاشتن جمعه شب... باباامان!

همین باعث شده بود یک محیط زنده و خوبی درست بشه. ولی برام عجیب بود که چرا خاله هام مخالف اومدن جمعه شب به باباامان بودن. وقتی ازشون پرسیدم, گفتن خب که چی ... این همه پسر... دخترا میان خودشونو نشون بدن!! من گفتم آخه بجنورد که شهر کوچکیه, محل تفریحی هم زیاد نداره, جوون ها هم برنامه ای ندارن چه اشکالی داره اگه هفته ای یک شب بیایید باباامان؟!
اونا طبق معمول منو متهم کردن به اینکه تو دختر نداری برای همینه راحت اینو میگی! و من برای هزارمین بار به اونا گفتم که این فکر غلطیه و این حرف من دلیل دختر نداشتنم نیست. من از بی بندوباری های جوون ها چه دختر و پسر بیزارم و همیشه در این موردها سختگیری کردم, من نسبت به پسرهام هم سختگیر هستم ولی به نظر من این حق جوون هاست که در یک محیط شاد و زنده در کنار خانواده شون جوونی کنن. شاد باشن و ...
وقتی به خاله هام می گفتم مگه خودتون جوونی نکردید؟! خاله بزرگم برای اینکه با حرفاش دخترها رو نصیجت کنه گفت: ما به شوری اینا نبودیم... آخه مانتوهای تنگ و شلوارهای کوتاهشون رو ببین... ما اصلن مثل اینا نبودیم. منم بدجنسیم گل کرد و گفتم: نبودید؟! پیراهن های مینی می پوشیدین, موهاتونو اتو می زدید, اون همه سنت شکنی در حالی که حاجی مامان اینقدر متعصب بود. شماها حتا چادرهاتونو گذاشتید کنار , یادتون رفته ... می خواستم بیشتر افشاگری کنم ولی دیدم بدآموزی برای دختر خاله هامه که خوشحال از حمایت من بودن!

متاسفانه ما همیشه فراموش می کنیم که خودمون هم جوون بودیم و دوران جوونی رو گذروندیم اگر کمی بیشتر فکر کنیم حتمن راحت تر و بهتر با جوون هامون کنار می آییم:)
من واقعن به حال دخترهای خوب فامیلم و همه دخترهای خوب بجنورد و شهرستانهای کوچک که امکاناتی ندارن دلم می سوزه. شاید یکی از علت هایی که بیشتر دخترهای شهرستانی دوست دارن دانشگاه های شهرهای بزرگ برن همین کمبود امکانات و آزاد نبودن اوناست و اگر خانواده ها دست از سختگیری های بیموردشون برندارن اون موقع ... محیط های بزرگ باعث جوگیر شدن اونا میشه و ... فاجعه...!

نکته جالب اینجا بود اون همه جمعیت در پارکینگی که حدود 2-3 کیلومتر طول داشت جمع شده بودن وقتی برای قدم زدن به محوطه اصلی باباامان که بسیار زیبا و باصفاست رفتیم خیلی خلوت و آروم بود انگار نه اینکه در پارکینگ پشت این باغ باصفا اون همه جمعیت تو هم وول می خورن!

من که از جمعه شب باباامان خوشم اومد و دلم برای اونجا تنگ شده:)
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

تغییر ادرس
خانه جدید
تولد امام رضا
سانسور یا سکوت؟!
مراکز خرید مدینه
بدون شرح!
سکوت ، گاه هزاران معنی دارد که از گفتن بر نمی آید....
ته چین
دروغ خوشایند!
اصلاح یک شعر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری