ویدئوی شماره دو از موسیقی مقامی خراسان شمالی رو در شیندخت و بجنورد می تونید ببینید. امیدوارم برای دیدن این ویدئو مشکلی نداشته باشید و از دیدنش لذت ببرید.
*** این هم مطلب دیگه ای که خیلی دلم می خواد در این مورد بنویسم چون یه جورایی با اون موافقم ( در بعضی افراد اینو به عینه دیدم!) لذت بی پایان اختلاف طبقاتی
دیروز اولین بارون بهاری بعد عید بارید. امسال بهار خشک و بی بارونی داشتیم . بعد از چند روز گرمای زیاد,بارونی که دیروز بارید و هوای خنک بهاری واقعن لذت داشت . نم نم بارون که از صبح زود شروع شد و در نیمه شب همراه با تگرگ بود باعث شد گرمای این چند روزه از تنمون بیرون بیاد. ***
از همه دوستانی که با ایمیل و کامنت از کمک به هنرمندان, حمایت کردن , ممنونم. دوستی می گفت: چرا خودت رو در گیر این مسائل می کنی که مربوط بتو نیست. کمک کردن به این افراد وظیفه دولته, و دولت وظیفه داره از اونا حمایت کنه. به این دوست خوبم گفتم: درسته این کارها وظیفه دولته ولی حالا اگر دولت کم توجهی کرد باید ما هم کاری نکنیم؟ علاوه بر این ما کار زیادی نکردیم. من با این کار فقط خواستم این هنرمندان مظلوم رو بیشتر معرفی کنم و از کار باارزش اونا قدردانی کنم. اونا توقع زیادی ندارن. آقای آبچوری با هفتاد و پنج سال سن هنوز مستاجره ولی شکایتی هم نداره. آقای قلی پور بیماره و نیاز به درمان داره و سرپرستی دختر بیوه و نوه های بی سرپرستش هم با اونه! اونا کمکی نخواستن و مناعت طبع آنها بسیار بالاست ولی من خودم رو موظف دونستم که به عنوان یک بجنوردی ,هنرمندان قدیمی و پیر شهرم رو معرفی کنم و از مظلومیت اونا بنویسم. دلم می خواست وقتی اینا زنده هستن ازشون قدردانی کنیم و اونا رو شاد کنیم نه اینکه بعد از رفتنشون اونا رو بزرگ کنیم و بالا ببریم !
آنها که آفتاب را به زندگی دیگران هدیه می دهند خود نمی توانند که از آن سهمی نبرند. «سر جیمز بری»
همشهری خوبم آقای اسکندری لطف کردن و برای کمک به هنرمندان بجنوردی اعلام آمادگی کردند. ایمیل ایشان را اینجا می ذارم و منتظر اعلام همکاری بقیه دوستان و همشهری های خوبم هستم.
خانم انصاری با سلام وتشکر فراوان از این حرکت وحس انساندوستی شما. اجازه میخواستم من هم قدمی بس کوچک در این راه بزرگ شما برداشته باشم.
لذا مبلغ 340890 ریال(معادل 50 دلار استرالیا) بعنوان بایه تقدیم و بمدت 10 روزاز تاریخ امروز 25/4/ 2006 درصدی نیز( حد اکثرتا50 %) معادل مبلغی که توسط هریک از یاران بحساب واریز گردد به مبلغ اهدائی بایه افزوده خواهد شد.
بامید اینکه با همت عالی شما عزیزان شاهد بالا رفتن این رقم باشیم. با سباس اسکندری
*** دوستی در مورد کمک به این عزیزان می گفت: اگر هر کدام از ما مبلغ بسیار کمی به این عزیزان کمک کنیم برای ما هزینه ی زیادی نیست ولی همین کمک های کم روی هم که جمع میشه مبلغ با ارزشی برای این عزیزان میشه. کمک هاتون رو دریغ نکنید حتا خیلی کم. قطره قطره جمع گردد...
تکمیلی روز چهارشنبه 6 اردیبهشت
ویدئوی شماره یک قوشمه آپلود شد. در شیندخت و بجنورد می تونید ببینید.
از دوستانی که به تقاضای کمک من جواب دادن ممنونم. بدلیل سرعت پایین نت و حجم بالای ویدئو امکان ارسال اون با ایمیل برام نبود و مجبور بودم در فضایی خودم آپلود کنم. بزودی بخش های دیگه از این ویدئو رو هم در شیندخت و بجنورد میذارم
در هر سفرم به بجنورد سعی کردم مطلبی در مورد بجنورد تهیه کنم. اینبار تصمیم گرفته بودم با اساتید موسیقی محلی بجنورد دیدار داشته باشم و با آنها صحبت کنم. از آقای ملک حسن صالحی کمک گرفتم و ایشان زحمت کشیده و آقایان آبچوری, ببی و قلی پور را به منزل خودشان دعوت کرده و در آنجا برنامه ای ضبط کردیم که برای من بسیار باارزشه. این استادهای پیر و هنرمند بجنوردی با سادگی و صفای خاص از خودشان, سازشان و ... صحبت کردن بعد هم با اجرای چند قسمت از موسیقی محلی, این برنامه را تکمیل کردن.
اگر آلبوم, شب- سکوت- کویر, شجریان را شنیده باشید در بخشی از آن موسیقی محلی شمال خراسان را گذاشته که همین بخش باعث زیبایی خاص ِآلبوم شده. نوازندگان آن: آبچوری(قوشمه)- ببی(دایره) و قلی پور(دوتار) بودند. این هنرمندهای اصیل و قدیمی بجنوردی سالهاست که به موسیقی مقامی شمال خراسان خدمت کردند و در جشنواره های مختلف شرکت کردند ولی این هنرمندهای ساده و بی تکلف بدلیل شرایط محیطی کمتر شناخته شده وهمواره مورد بی مهری قرار گرفته اند. زندگی خصوصی این سه بیر مرد مملو از رنج و مشکلات است .ولی همیشه با لبخند وساز خود باعث شادی ما شدن ولی ما هیچوقت سعی نکردیم درد آنها را بفهمیم. ,متاسفانه ما فقط از صورت خندان وهنر آنها لذت می بریم واز دل پردردشان بی خبریم! هر سه آنها سنین کهولت را با دنیائی از مشکلات , سختی و بیماری طی می کنند و بسیار نیازمند به کمک من وشما . از شنیدن شرایط سخت زندگی این اساتید از زبان خودشان دلم گرفت و تصمیم گرفتم شرایط آنهارا باشما در میان بگذارم تا با نظرات خوبتان, شاید بتوانیم کمی از مشکلات آنها را رفع و کمی از شادی که نوای ساز آنها به ما میده , جبران کنیم.
توضیحات در مورد این اساتید را در شیندخت و بجنورد می توانید بخوانید. قسمت خیلی کوتاهی از موسیقی آنها را به دلیل کندی نت به سختی توانستم آپلود کنم ( بخاطر سرعت پایین نت مجبور شدم خیلی کوتاه کنم)
*** تکمیلی در ساعت یازده و سی دقیقه صبح(دوم اردیبهشت)
راوی عزیز با مهربانی دست کمک برای یاری رساندن به این عزیزان را پذیرفت و با مهر همیشگی اش در وبلاگش از دوستان خوبش تقاضای کمک کرده. ممنونم راوی جان.
آیشین(برادرزاده ام- 4 ساله) و روناک (خواهرزاده ام- دوسال و نیم) دوتا گل دخترهای من هستن. دوست داشتنی و شیرین. آیشین آروم و ظریف - روناک شیطون و باهوش. روناک بسیار پر انرژی و پر شر و شوره. وقتی روناک بدنیا اومد همه فامیل معتقد بودن شبیه بچگی های منه (هنوز هم هر کسی می بینه اینو میگه) من هیچوقت به خوشگلی روناک نبودم ولی بعضی خصوصیاتش و شیطنت هاش رو که می بینم حس می کنم از این نظر شبیه منه ,چون لیا (خواهرم) بچه خیلی آرومی بود.:)
یکی از آشناها وقتی روناک رو دید به من گفت:چقدر شبیه توئه؟... چرا؟... دختر که نباید شبیه خاله باشه؟ دختر شبیه عمه میشه! خندیدم و گفتم: شبیه من نیست اگر هم باشه خب ژنه دیگه از خانواده پدر و مادر به ارث می بره. ولی اون خانم مصرانه می گفت: نه ... دختر به عمه میره و خاله هیچ نقشی نداره!
*** برای روناک و آیشین دوتا دختر دارم شاه نداره رو می خوندم روناک خیلی زود یاد گرفت و با من می خوند :
من: دوتا دختر دارم ... روناک : شاه نداره صورتی دارن.... ماه نداره از خوشگلی ... تا ندارن به کسی میدم... که کس باشه لباس تنش ... اطلس باشه شاه بیاد با لشکرش... آیا بدم... آیا ندم
البرز متولد 1355 در تهران است که از 5/2 سالگی به لندن رفته است. او در گروه چهار نفره راک Zero point Field شاعر- آهنگساز-تنظیم آهنگ- گیتارزن و خواننده است. اگر بازدید کننده های این لینک زیاد باشند، یعنی Rate بدهند و کامنت بگذارند (بعد از اینکه دکمه listen را زدند امیتاز می گیرند و در فستیوال " وی" و برنامه ای در شبکهء چهار بی بی سی، شرکت خواهند کرد. پس برای حمایت از این هموطن ایرانی اینجا بروید و کامنت بگذارید.
آنچه هر روز در نگاه من زیباتر می نماید همچنانکه عمر می گذرد عشق و شکوه و نازکی آنست نه زیرکی و تعقل و هیمنه ی دانش که دانش عظیم است اما خنده ی کودکان دوستی ِ دوستان و گفتگوهای خلوت کنار آتش و منظر گل ها و آوای موسیقی.
از سفر بجنورد برای دوستان خوبم سوقاتی آوردم ولی متاسفانه به دلیل کندی نت هنوز نتونستم اونو در شیندخت بذارم. کلیپی از موسیقی محلی بجنورد تهیه کردم به بدلیل حجم زیاد و سرعت پایین نت هنوز نتونستم آپلود کنم. باز هم سعیم رو می کنم.
*آزاده عزیز اگه جای من بودی و با صدای « حالم بده ... حالم بده» از خواب بیدار می شدی و تا آخر شب هم بیش از ده بار با صدای بلند اونو باید تحمل می کردی چه می کردی؟! بهدادم با این آهنگ «حالم بده» حال می کنه!!
*مامان نیلو جان منم هر وقت بیاد خاطرات گذشته و کوچه پس کوچه های بجنورد می افتم دوستانم به من می خندن و میگن: کشتی ما رو با این خاطرات گذشته و بجنوردت! حتا به من گفتن اینا نشونه پیریه ولی با همه اینا من دوست دارم بازم از خاطرات گذشته ام بگم. ما همین خاطرات قشنگ رو داریم که با یادش خوش باشیم و لذت ببریم, بچه های ما چی دارن؟!!
*اگه دوستان سمنانی من بفهمن شما راجع به زبان اونا اینطور صحبت می کنید?! البته اینو باید اضافه کنم سمنانی های اصیل که سمنانی صحبت می کنن وقتی فارسی صحبت می کنن سخته متوجه شدنش. ولی نسل جدید اصلن اینطور نیست فارسی رو خیلی خوب و خوش لهجه صحبت می کنن.
*آقا علیرضا دامادی تون مبارک تقصیر خودتونه اینقدر دیر تبریک میگم چون منم مثل بقیه دوستان این خبر رو دروغ سیزده فکر کرده بودم. مثل هرسال! خبر به این مهمی رو روز سیزده میدن؟!
دو خانواده افغانی هستن که من هر از گاهی براشون لباس و برنج و ... می برم. هر وقت چیزی براشون بردم در دالان تنگ و تاریک خونه شون اونا رو دیدم و رنگ و روی زرد و کم جون اونها کمتر جلب توجه کرده. فقط بچه ها که تو هم می لولن بیشتر از هر چیز توجه منو جلب کرده. اینبار با منصوره (مادر یکی از خانواده ها) صحبت کردم. شش بچه داره بزرگترینش که دختر 14 ساله نسبت قشنگی و کوچکترینش هم دختر 5 ساله. منصوره منو به حیاط خونه ش دعوت کرد که سقف فرو ریخته ایوان خونه شو نشونم بده. خونه! مخروبه ای که فقط سر پناهی بیشتر نیست. از خونه های کلنگی پایین شهر سمنان که فقط خانواده افغانی مثل منصوره می تونه اونجا زندگی کنه! در نور حیاط چهره منصوره رو بهتر دیدم. همیشه فکر می کردم زن مسن پنجاه ساله ایه ولی در نور, چهره اش جوون تر بود هر چند تنها چهار دندون در جلو دهانش بود و موهایش سفید شده بود ولی این پیری زود رس در روشنایی حیاط نشان از زحمت و فقر اون بود. از منصوره پرسیدم چند سالته؟ در حالی که لبخند غمگینی زد گفت: سی و دو سال! وقتی نگاه متعجب من رو دید دستی به موهایش کشید و گفت: پیر شدم. موهام سفید شده! پرسیدم چرا شما برنگشتید به کشورتون؟ گفت: پول نداشتیم. گفتم: اذیت نمی کنن موندید؟ گفت: نه دوباره برامون کارت صادر کردن گفتم: انشالله پولت جور میشه و بر می گردی. دوست داری برگردی؟ منصوره گفت: نه. اونجا وضع خوب نیست. اینجا برامون بهتره. شوهرم کارگری می کنه. پسرام هم وقتی تعطیل میشن کارگری می کنن. اگه بذارن دوست داریم همینجا بمونیم. با خودم فکر کردم زندگی در این مخروبه رو ترجیح میده به وطن خودش. پس چرا ما این آرزوی کوچک اونو ازش می گیریم؟ انسان ها آزاد هستن که حق انتخاب محل زندگی شون رو داشته باشن. حالا چون خانواده او افغانی فقیری هستن محکوم به برگشتن به جایی که هیچ تعلق خاطری نسبت به اونجا ندارن هستن؟!
حماسه کوهستانی دختر افغانی الاصل که امسال ملکه زیبایی انگلیس شد. مقایسه می کنم او را با منصوره!
آیا انسان ها مسئول بدبختی و فقر خودشون هستن؟
***
قبل از عید کنار بانک پیرزن افغانی ازم پرسید این بانک ملته؟ گفتم: بله با من وارد بانک شد و کاغذی رو نشونم داد و گفت کجا برم؟: دیدم در کاغذ نوشته مبلغ چهل هزارتومن به حساب شهرداری واریز شود. به او باجه رو نشون دادم. کنار باجه چند تا افغانی دیگه هم بودن. پسر شانزده- هفده ساله ای به طرف پیرزن اومد و کاغذش رو گرفت. منتظر بودم مسئول باجه کارم رو انجام بده دیدم پسر افغانی به آرومی و با خجالت به مسئول باجه گفت این پول رو چکار باید بکنم؟ مسئول باجه بدون اینکه سرش رو بلند کنه فیش دوبرگی به اون پسره داد . پسره کمی هاج واج نگاهش کرد و دوباره گفت: این که دوتاست؟! مسئول باجه جوابی به او نداد , پسر همینطور منتظر مونده بود. من که از رفتار کارمند بانک عصبانی شده بودم به پسره گفتم برو از اونطرف کاربن بردار و بذار بین دوتا فیش و ... بعد با عصبانیت به مسئول باجه گفتم: لطفن درست راهنمایی کنید . کارمند بانک سرش رو بلند کرد و نگاهی به من کرد و به پسره گفت برو کاربن ... از دست کارمند بانک عصبانی بودم. چون اونا چند تا افغانی بی سواد بودن باید کم توجهی کنه و فقط نسبت به مشتری های خوش ظاهر و ... مودبانه رفتار کنه؟!!
کمی مهربان تر باشیم و مهمان نوازتر و این مردم درد کشیده که انتظار و توقع زیادی ندارن رو در کنارمون بپذیریم.
پ.ن:افغانی ها پول ها رو برای صدور کارت واریز می کردن و نسبت به تعداد افراد خانوار مبلغ فرق می کرد. از چهل هزارتومن به بالا
دو عکس زیر رو مقایسه کنید. یکی از عکس ها رو در نزدیکی «مینودشت» گرفتیم و عکس دیگه رو همشهری خوبم آقای اسکندری از استرالیا به یاد مینودشت فرستادن. می تونید حدس بزنید کدوم عکس «مینودشته»؟
دیروز دوستان فیلیپینی ام خونه ما بودن و من آش گوجه فرنگی درست کرده بودم دستور این آش رو به همه دوستانی که به آشپزی علاقه مند هستند بخصوص پرستو و روحان عزیز که از مشتری های بخش آشپزی شیندخت هستند تقدیم می کنم. امیدوارم درست کنید و خوشتون بیاد.
مواد لازم برای تهیه آش گوجه فرنگی
بلغور گندم یا جو 250 گرم سبزی آش نیم کیلو برنج نصف استکان پیاز سرخ کرده 5 قاشق غذاخوری گوجه فرنگی خورد شده یک فنجان رب یک قاشق غذاخوری یک چهارم سینه مرغ زردچوبه و نمک و فلفل به مقدار کافی
طرز تهیه: مرغ را به همراه پیاز داغ و زردچوبه و نمک و فلفل می پزیم. مرغ که پخته شد بیرون آورده و بلغور وبرنج ( بهتر است قبلن خیس کرده باشیم) به آب مرغ اضافه می کنیم. با حرارت ملایم می گذاریم بپزد و گاهی هم می زنیم. بعد سبزی را که خورد کردیم به آن اضافه می کنیم ( سبزی این آش به نسبت بقیه آش ها کمتر است) سینه مرغ را که بیرون آورده بودیم ریش ریش می کنیم و به داخل آش می ریزیم و رب و گوجه فرنگی خورد شده را هم به آن اضافه می کنیم و می گذاریم خوب جا بیفتند. اگر گوجه فرنگی خیلی ریز ( اندازه گوجه سبز) داشتیم, درسته داخل آش می ریزیم اینجوری ظاهر آش هم بهتر میشه. اگر از تکه های گوجه فرنگی در آش خوشتون نمیاد می تونید آب گوجه فرنگی بریزید در آن صورت دو تا سه لیوان آب گوجه فرنگی اضافه می کنید و رب هم نمی ریزید. به جای گوشت مرغ هم می تونید از ماهیچه استفاده کنید. این آش خیلی راحت و خوشمزه است چاشنی آن آبغوره یا آب لیمو ست. نوش جون
موقع رفتن به شمال از جنگل گلستان گذشتیم. سال ها بود از این مسیر نرفته بودم. بعد از فاجعه سیلِ سال 80 شنیده بودم که از جنگل گلستان چیزی نمونده و تونل های درختی این جنگل همه با سیل از بین رفته و دشت خالی پر از گل و لای و سنگ و ... اثرات سیل به جا مونده ولی نمی تونستم مجسم کنم, هیچوقت فکر نمی کردم فاجعه اینقدر بزرگ بوده ! وقتی به جنگل گلستان رسیدیم باورم نمی شد, جنگل گلستان جنگل خاطرات ما بود. پارکینگ آبشار که همیشه استراحتگاه ما در سفرهامون بود. اردوهای دبیرستانی- سیزده بدرها و پیک نیک های خانوادگی و... ولی از اون جنگل زیبا چیزی نمونده. دشت بزرگ خالی. ما چه کردیم با این جنگل زیبا؟ عکس هایی از جنگل گلستان گرفتم که در فوتوبلاگ می تونید ببینید.
نیمه شب برای خوردن آب بیدار شدم . همه جا تاریک بود- سیاه و ظلمانی. برخلاف شب های قبل که نور چراغ ِ خیابون خونه رو روشن می کرد, تاریک – تاریک بود. برق ها قطع شده بود و هوا هم ابری . آروم آروم از مسیری که می د ونستم به چیزی برخورد نمی کنم بطرف آشپزخونه رفتم. کم کم به تاریکی عادت کردم. با وجودی که باز هم جایی رو نمی دیدم چون هیچ نوری نبود ولی دیگه احساس نمی کردم همه جا سیاه و تاریکه. انگار دنیا باید همین جوری باشه! وقتی به رختخوابم برگشتم با خودم فکر کردم چند لحظه بیشتر طول نکشید تا من به تاریکی و سیاهی شب عادت کردم, آیا علت اینکه گاهی ما سیاهی های اطرافمون رو نمی بینیم بخاطر این نیست که به اون عادت می کنیم؟! اونقدر به تاریکی عادت می کنیم حتا وقتی دریچه ای باز میشه و نوری می تابه, اون نور اذیت مون می کنه!
Kesi ke dare website misaze vasat alan rafte shahrdari parvane sakht begire vala ta jaye ke man midonam kheili ziad tol krshide
حق با این دوست خوبمه ولی باید بگم علت طول کشیدن سایتم بخاطر اینه که طراح سایتم بخاطر مشکلاتی که داشتن نتونستن سایت رو کامل کنن و من دنبال یک طراح خوب هستم که طراحی سایت رو با قیمت مناسب قبول کنن. اگر در این مورد بتونید کمکم کنید, ممنون میشم. *** آقای ایوب گرکزی شاعر ترکمن , زحمت کشیدن چند تا از رباعیاتشان را ترجمه کردن و فرستادن شعر ترکمنی مهر را در شیندخت و شعر ترکی بخوانید.
*** عکس های بجنورد قدیم را در اینجا ببینید. با تشکر از آقای هراتیان از روزنامه خراسان شمالی که لینک آنرا برام فرستادن.
تعطیلات نوروزی ما امسال متفاوت با هر سال بود. طبق روال همیشگی به بجنورد رفتیم و از اونجا روز دوم فروردین به شمال رفتیم. اولین بار بود که در تعطیلات عید از بجنورد خارج می شدیم. من به دید و بازدید های عید خیلی پایبندم و معتقدم عید رو همین دید و بازدید ها قشنگ تر می کنه ولی این چند ساله دید و بازدید های عید فقط وظیفه شده و مثل خیلی از کارهای ما تشریفاتی و بیروح ! امسال تصمیم گرفتیم هفته اول تعطیلات رو بریم شمال. هوای عالی و بهار زیبای شمال واقعن چسبید و جای همه شما دوستان خالی , خیلی خوش گذشت. یکی از جالبترین اتفاق ها برای من در این ایام , این بود که بهروز (همسرم) در بیست و پنجمین سالگرد ازدواجمون(4 فروردین) تصمیم گرفت سبیل هاشو بزنه! برای من باور کردنی نبود چون بارها ازش خواسته بودم ولی او راضی نمی شد چون سال ها عادت کرده بود و جرات تغییر کردن نداشت. داشتن یا نداشتن سبیل اونقدر مهم نبود, مهم جرات تغییر کردن بود. این کار بهروز برای من خیلی باارزش بود چون بعد از سالها خواست تغییر کنه! این بهترین هدیه سالگرد ازدواجمون بود.
سال نو رو متفاوت شروع کردیم شاید که امسال مون با هر سال فرق داشته باشه:)
پ.ن:همه فامیل و دوستان و آشنا ها بدون استثنا گفتن بهروز بدون سبیل خیلی بهتر و جوونتر شده:)