Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Wednesday, November 12, 2003

 

اين روزا خيلي دلم هواي بجنورد رو كرده, حال و حوصله هيچ كاري ندارم, خيلي دلم گرفته:(اين موقع هاست كه احساس دلتنگي و غربت مي كنم, وقتي دلم مي خواد بجنورد باشم ولي نمي تونم! بخاطر ماه رمضون نمي تونم سه تا به رو تنها بذارم. سالي كه بهبود براي كنكور درس مي خوند برادرم امين ( برادر دومم كه خيلي هم به اون وابسته بودم چون چند سالي پيش ما بود) ازدواج كرد و مراسم خواستگاري و بله برون و ... من نتونستم براي مراسم خواستگاري برم چون بهبود در درس خوندن نياز به هندل داشت:)و من نمي تونستم اونو تنها بذارم براي همين هر روز تلفني صحبت مي كردم و خبرها رو مي پرسيدم وقتي مي ديدم همه جمع هستند و از مراسم حرف مي زنند و چقدر خوش مي گذره و ... اون موقع احساس تنهايي و غربت مي كردم ( البته دوهفته بعد براي مراسم نامزديش كه با برنامه ما هماهنگ كرده بودن رفتيم:) الان هم همين احساس رو دارم هر بار كه زنگ مي زنم مي بينم همه پيش ليا هستند و ميگن جاي تو خاليه بغضم مي گيره بخصوص ديروز وقتي با ليا حرف مي زدم و صداي گريه دخترش رو شنيدم .... ! شايد براي شما خنده دار باشه ولي واقعاً دلم گرفته و بد جوري هوس كردم الان بجنورد باشم. وقتي براي يكي از دوستانم تعريف كردم مي گفت خوب همين الان بليط بگير برو!! من مي خنديدم مي گفتم به همين راحتي؟! اونم مي گفت آره, تا كي مي خواي سه تا به رو وابسته خودت كني؟ بسه ديگه بذار خودشون كاراشونو بكنن! وقتي مي گفتم خوب نميشه بهداد درس داره, بهبود دانشگاه, بهروزهم صبح ميره دم افطار مياد كي براشون افطاري و سحري درست كنه؟! اگه وقت عادي بود مشكلي نداشتم ولي الان, خوب نمي تونم تنهاشون بذارم. دوستم با عصبانيت به من گفت برات متاسفم, افتخار مي كني به اين كارت؟!! كه اونا رو اينطور وابسته كردي؟!! واقعاً نمي دونم, افتخار نمي كنم, ولي خوب عادت كردم بيست ساله اين كار رو كردم هيچ وقت هم ناراحت نبودم ولي در موارد خاص مثل اينبار خيلي اذيت ميشم. بايد بگم من با حرف دوستم هم كاملا موافق نيستم, چون اون عقايد كاملاً فمينيستي داره و من دراين مورد ملايم تر هستم:) اين احساس دلتنگي هم گذراست و من زود فراموش مي كنم و هيچوقت هم از اينكه بخاطر بچه ها و خانواده ازخودم گذشتم ناراحت نميشم ولي گاهي حرفهايي مثل حرفهاي اين دوستم باعث ميشه من احساس بدي داشته باشم و اين كه راه و روش من اشتباه بوده, به نظر شما كار من اشتباهه؟!! دوستم درست ميگه؟! يعني من بدون اين كه به اينا فكر كنم برم بجنورد؟!
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

عكس خواهرم ليا موقع ازدواج مناز همه شما عزيزان كه ...
كامنتاي تولد روناك
الان يكي از بهترين لحظه هاي زندگي منه, اونقدر خوشح...
بهداد براي درس شيمي كلاس كنكور ميره و دبير اين درس...
استخر بش قارداشدر مورد بش قارداش بارها در شيندخت ن...
عكس بالا,دو نوازنده محلي بجنوردي در حال نواختن قوش...
گفته هاي بزرگاناراده های ضعیف همواره بصورت حرف و گ...
چند وقت قبل در وبلاگ پارس ژورناليست ( 28مهر) در مو...
دوست عزيزی که خودش را پسر شرقی معرفی کرده نظرش را ...
دوست خوبم آقای قويدل از وبلاگ روزگاری که سپری می ش...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری