تنها آرزویی که از خدا دارم این است که امکان دهد تا وسعت عدالت خدایی را و همچنین عظمت خدایی را با این زبان ناقص به همه بگویم که همه ما آفریده آفریدگاری هستیم که عادل است و هیچ کس را ظالم و یا مظلوم و یا غنی و بیچیز و دانشمند و نادان نیافریده بلکه این ما و جامعه ماست که ما را چنین بار می آورد و جالب است که پس از انجام دادن گناهی از خدا طلب بخشش می کنیم ای کاش همه ما قبل از انجام دادن گناهی به فکر جامعه ای که به ما امکان گناه کردن را می دهد باشیم تا با اصلاح جامعه دنیایی را اصلاح کرده باشیم.
خدا و انسان/ موریس مترلینگ
***
فردا عازم سفر هستم. حدود یکماه اینجا تعطیله. اگر عمری باقی بود و برگشتم برایتان از سفرم می نویسم برام دعا کنید که محتاج دعای خیرتان هستم.
این مطلب نقطه ته خط را حتمن بخونید . چون گاهی بعضی عطرها واقعن آزار دهنده است! یکی از دوستان همسرم به جای عطر از گلاب استفاده می کنه. گلاب خیلی خوشبوست ولی وقتی این آقا گلاب می زنه به نظرم بوی ماندگی میده و بسیار غیر قابل تحمل میشه.
یادمه وقتی بهدادم کوچک بود یه روز دوست همسرم اومد خونه ما؛ بوی گلاب فضای خونه رو پر کرده بود. بهداد که در اتاقش مشغول بازی بود با عجله از اتاقش اومد بیرون و گفت: منم شربت می خوام!:)
در تدارک سفری هستم. شوق سفر از طرفی و دلنگرانی های خاص این سفر باعث شده این روزا استرس داشته باشم. ساعت 3 صبحه , طبق عادت همیشگی برای خوردن آب بیدار شدم ولی خوابم نبرد.
بفرمایید انجیر, انجیر سمنان مثل قند شیرینه. یکی از دوستانم برام سرراهی آورده:) نیمه شب بیدارشدن و یه ظرف انجیر کنار دست, وبگردی کردن و وبلاگ آپدیت کردن, نوبره والا!
دیشب رادیو پیام مطلبی در مورد غذای عروسی در پاکستان می گفت : در عروسی های پاکستان فقط یک نوع غذا سرو میشه . غنی و فقیر فقط باید از یک نوع غذا استفاده کنند.
برام جالب بود با خودم فکر کردم گاهی بعضی اجبارها زیاد هم بد نیست! اگه این اجبار در کشور ما هم باشه شاید عروسی هامون بیشتر و بهتر بشه. الان که تجملات و چشم و هم چشمی باعث شده در عروسی ها انواع غذاها و دسرهای جورواجور سرو بشه و چقدر هم اصراف. رقابت بر سر تنوع غذایی در مجالس ما بیداد می کنه.
کتاب «جنگل واژگون » نوشته « جروم دیوید سلینجر» رو خوندم دوبار هم خوندم. یک بار بلعیدم ( با سرعت خوندم) یک بار دیگه برای هضم کردن خوندمش. داستان کوتاهیه , کمتر از صد صفحه ولی خیلی قشنگ و گیراست. داستانی تلخ و واقعی. ما می تونیم در زندگی روزمره امثال این شخصیت ها رو ببینیم! سلینجر در این کتاب, نشان داد که اتفاقات دوران کودکی, مهری است که بر سرنوشت انسان ها خورده میشه !
عشق یک دختر زیبا و موفق به یک بیمار روانپریش. شاعر و استاد دانشگاه موفقی که تحت تاثیر خشونت های کودکی یک شخصیت روانپریشی داره و ...
حتمن این کتاب رو بخونید. قبل از این, « ناتور دشت» از همین نویسنده رو خوندم, خوب بود ولی به قشنگی و گیرایی «جنگل واژگون» نبود.
بهداد موزیک با صدای بلند گوش می کرد یکی از آهنگ ها که ریتم قشنگی داشت توجهم رو جلب کرد وقتی شعرش رو گوش کردم, خنده ام گرفت. عجب عاشقانه ای؟!
وقتی با منی حواستو جمع کن وقتی پیشمی شیطونی تو کم کن نه این ور, نه اون ور, فقط خودمو نگاه کن وقتی که منم نیستم و تنهایی تو کوچه و خیابون یا تو هرجایی نه این ور نه اون ور جلوی پاتو نگاه کن ... بگو چشم هاتو از غریبه می بندی بگو هیچ جا بلند بلند نمی خندی ... «واسه من / بهنام علمشاهی»
این اهنگ رو گوش کنید. پ.ن: این سی دی مجاز کلیپ های خیلی جالبی داره. دست لس آنجلسی ها رو از پشت بستن!
وقتی بجنورد بودیم اتفاقی برای بهبود افتاد که خاطره خیلی بدی از بجنورد داره. یک شب بهبود از خونه خواهرم بر می گشته یک موتور سوار بدجور جلوی ماشینش می پیچه, بهبود با عصبانیت به او میگه: این چه طرز رانندگیه, کی بتو گواهینامه داده؟! موتور سوار هم بد و بیراه میگه و بهبود رد میشه. کمی جلوتر بهبود در ترافیک گیر می کنه موتورسوار به او میرسه در ماشین رو باز می کنه یک سیلی به صورت بهبود می زنه و عینک اونو از چشمش بر می داره و در میره. بهبود میگه مردم زیادی هم دیدن ولی هیچ کدوم کمک نکردن جلوی اونوبگیرن فقط می خندیدن! بهبود اینقدر از این ماجرا عصبانی بود می گفت اگه اون لحظه موتوری رو گیر می آوردم با ماشین می زدم بهش. وقتی ماجرا رو برای فامیل تعریف کردیم گفتند: شانس اورده فقط عینکش رو برده و چاقو نزده چون بیشتر این موتوری ها چاقو دارند و با کوچکترین درگیری چاقو می زنند.
***
یک شب همراه خاله ها و دختر خاله ها بش قارداش رفته بودیم. همه دور هم نشسته بودیم مردی لنگان لنگان به ما نزدیک شد و با اخم به کوچکترین دختر خاله ام که بسیار بچه آروم و خوبیه تذکر داد که این چه وضعیه حجابت رو درست کن. دختر خاله م روسری کوچکی سرش بود که موهایش از زیر روسری پیدا بود. با تذکر این اقا همه ما اعتراض کردیم که اون بچه است. اون آقا گفت مگه چند سالشه؟ برادرم گفت: دهسال. اون آقا گفت از نه سال به سن تکلیف میرسن باید رعایت کنه و ... خاله ام گفت: آقای محترم این بچه اگه کمی حجابش ناجوره کنار خانواده است و با خانوادش اومده ای کاش تمام مشکلات جوونای ما فقط بیرون بودن کمی از موی سر باشه. بذارید جوون ها کنار خانوادشون آزاد باشند. اون آقای محترم! در جواب خاله ام گفت: کنار خانواده لخت بشینند و شراب بخورن هیچی نگیم؟!! اینجا اعتراض بهروز و شوهر خواهرم و برادرم بلند شد که اینجا نه کسی شراب می خوره و نه لخته! اون آقا که دید همه ما اعتراض کردیم و توجهی به اخطار او نکردیم با تهدید گفت: اگر با حرف گوش نمی کنید باید با تندی با شما برخورد بشه و بعد موبایلش رو دراورد و زنگ زد و گفت: « پریشان هستم, خانواده ای ...» با گفتن اسمش « پریشان» یهو دیدم خاله هام خودشون رو جمع و جور کردن و پچ پچ کردن و گفتن بحث نکنید. اون آقا هم که اینو می خواست ترسوندن ما! از ما دور شد. وقتی او رفت, خاله هام گفتند: او آقا قاضی جدید بجنورده که به کوچکترین چیزی گیر میده و در سطح شهر می گرده پسرهای جوون رو می گیره و نفس شون رو بو می کنه ببینه مشروب خوردن یا نه؟ چند تا عروسی رو بهم زده و عروس و دوماد و خانواده هاشون رو دستگیر کرده و ... خلاصه کارایی می کنه که همه از اسم «پریشان» واقعن پریشان میشن!
من وقتی اینو شنیدم دلم می خواست از قاضی پریشان بپرسم مشلات بجنورد با درست کردن حجاب دخترها و بهم زدن خوشی عروسی ها درست میشه؟ معضلات بسیار بزرگتری هست که نتیجه همین سختگیری های ظاهری و بی توجهی قانونی است! آیا این قاضی محترم می دونه چرا اون موتورسوار چنین اجازه ای به خودش داده که در ِ ماشین بهبود رو باز کنه و سیلی به صورتش بزنه و عینکش رو برداره و بره؟! اونم در مرکز شهر و شلوغترین ساعت روز!
پ.ن1: اگر مسئولین بومی باشن فکر نمی کنید بهتر مشکلات محیط رو درک می کنند و دلسوزانه تر عمل می کنند؟!
پ.ن2: این دو اتفاق باعث شد بچه های من خاطره بدی از بجنورد داشته باشند و به من گفتند: این همین بجنوردیه که تو دوست داری و می خوای برگردی اینجا؟!
هربار از بجنورد بر می گردم سمنان به نظرم زیباتر و تمیزتر و با نظم تر میاد!
سمنان گرم و کویری با وجود کم آبی و گرمای زیاد ولی خیابان های سرسبز و تمیزش نشانه مدیریت درست و خوب رسیدن به این شهر کویریه. ولی بجنورد کوهستانی با هوای خنک و خاک مساعد که میتونه سر سبز تر از این باشه متاسفانه... از بش قارداش بگم که چشمه هایش رو خشکوندن و دیگه صدای آب از جوی هاش بلند نیست . زمزمه آب جوی ها و بادی که بر چنارهایش میوزید و ترنمی که از این همنوایی بلند می شد آرامش بخش کسانی بود که برای پیک نیک و استراحت به آنجا می رفتند ولی الان سکوت است و سکوت . بخاطر زدن 6 چاه در روستای ارکان برای آب شرب بجنورد چشمه های بش قارداش خشک شده و بش قارداش همیشه پرآب , بی آب شده.
از خیابان های منظم سمنان بگم که با وجود شلوغی و ترافیک ولی رانندگی نظم خاص خودش رو داره نیروهای راهنمایی رانندگی به وفور در سطح شهر دیده میشن. موتورسوارهای بدون پلاک و گواهینامه فوری توقیف میشن. ولی بجنورد شهر موتورسوارهای بی قانون- دوچرخه سوارها و عابرین پیاده که کمتر به قوانین راهنمایی توجه می کنند. در این شهر شلوغ و پر ازدحام تعداد کمی مامور راهنمایی می تونید ببینید.
فروش اقساطی پراید باعث شده بیشتر روستاییان به شهر مهاجرت کنند و با خرید یک پراید در آژانس ها کار کنند. بیشتر راننده های آژانس در سطح شهر دور می زنند و مسافرکشی می کنند! این بزرگترین معضل ترافیک بجنورده. اگر شهرداری و راهنمایی رانندگی هماهنگ تر کار کنند معضل ترافیک بجنورد شاید برطرف بشه. شهردای با دادن تراکم های بدون حساب و کتاب در مرکز شهر (خیابان طالقانی) و ساختن آپارتمان ها و سنگین شدن ترافیک در این محدوده, تنها کار درستی که راهنمایی و رانندگی کرده یک طرفه کردن بخشی از خیابان طالقانی ( از فلکه شهید تا چهارراه چه کنم) , یک طرفه کردن بخشی از خیابان شریعتی شمالی به طرف چهارراه چه کنم و یک طرفه کردن کوچه قنادی لاله ( کوچه ای که جنب سینما قرار داره) است. البته کمبود پارکینگ و وجود نداشتن خیابان هایی به موازات خیابان طالقانی باعث سنگینی بار ترافیک در این منطقه است طوری که از میدان هفده شهریور تا چهارراه امیریه و همینطور خیابان شریعتی ( چهارراه چه کنم به طرف جنوب) هنوز هم شلوغ و بی نظم است. امیدوارم مسئولان محترم به ترافیک بجنورد بیشتر توجه کنند. به نظر من رانندگی در بجنورد بخصوص در محدوده مرکز شهر خیلی هنر میخواد! جالب ترین صحنه ای که در بجنورد در این ترافیک بی نظم و درهم و برهم دیدم « تویوتا کمرا Toyota camery» یی بود که برای آژانس کار می کرد و مثل بقیه آژانس ها در سطح شهر بدنبال مسافر بود!
هوای خنک و عالی بجنورد, برنامه های مهمونی و عروسی و دیدار فامیل و دوستان و آشنایان همه و همه باعث شد خیلی خوش بگذره. بیست روز با سرعت تموم شد. اینجا... هوا بی نهایت گرمه ( بهتره بگم داغ) از ظهر که رسیدم مثل تب دارها شدم. باغچه از گرمی هوا خشک شده و درخت انگورمثل خزان زده ها, برگ هایش زرد شده ولی اینجا خونه منه جایی که من در آن مهمان نیستم, متعلق به خودمه و من خوشحالم که دوباره با باک پر به خونه ام برگشتم:)
پ.ن:در این بیست روز من از دنیای مجازی دور بودم حتا فرصت چک کردن ایمیل ها رو هم پیدا نکردم و باکس پر شده بود. از اینکه جواب ایمیل ها دیر شده ,عذر میخوام و بزودی جواب میدم.