Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, July 22, 2006

 

تعطیلات من

 

چمدان گوشه اتاق به من چشمک می زند که وقت رفتن رسیده!
امسال تعطیلات تابستانیم کمی دیرشروع شد. برنامه هایی پیش آمد که مجبور شدم کمی دیرتر به بجنورد بروم. همیشه نزدیک رفتنم به بجنورد, پرانرژی تر به کارهایم می رسم . امسال تابستان شلوغی دارم, امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
دلم بدجوری هوای دیار کرده. باز دوستانم به من خورده می گیرند که دوباره از بجنورد نوشت و ...!
هر وقت از بجنورد می نویسم ,دوستی به شوخی به من میگه: این بجنورد چی داره که اینقدر ازش می نویسی؟ فقط یک بش قارداش داره و یک بابا امان. بش قارداشش که یک پارکه وسطش یک استخر اونم خالیه!:)
اگر بجنورد هیچ چیز هم نداشته باشه بازهم دوستش دارم چون زادگاهمه و دوران کودکی و نوجوانیم در آنجا شکل گرفته و خاطرات زیادی از آن سال ها دارم. شاید من بجنورد را با خاطرات آن سال ها می بینم . هر کسی این حس را می تواند نسبت به زادگاهش داشته باشد حتا اگر زادگاهش یک روستای کوچک و بدون امکانات باشه!

وقتی از بجنورد می نویسم دلیل این نیست که سمنان را دوست ندارم. من بیشتر از بجنورد در اینجا زندگی کردم و دوست و آشنا دارم . وابستگی من به اینجا خیلی زیاده. اگر روزی از سمنان بروم دلتنگ اینجا و دوستانم می شوم شاید آن روز از خاطرات سمنانم بنویسم:)
سمنان شهر زیبایی ست که در ضمن توسعه خوبی که داشته ولی آرامش خاص خودش را دارد. سمنانی ها مردم پر تلاش و زحمتکشی هستند و به شهرشان هم خیلی اهمیت می دهند.

مدت ها بود می خواستم هدیه ای به دوستان خوب سمنانیم که خواننده شیندخت هستند بدهم.
آهنگی از «وحید حاجی تبار» خواننده پاپ و گیتاریست سمنانی را به این عزیزان هدیه می کنم. (وحید حاجی تبار استاد گیتار بهبود و بهداد بود. )

آهنگ« لیلا لیلا» ی « وحید حاجی تبار» را گوش کنید.

«کوروش یغمایی» هم دیگر هنرمند خوب سمنانی که از خانواده های اصیل و قدیمی سمنان است.
آهنگ پاییز(سراب) او را در اینجا بصورت کلیپ ببینید.






آنها كه در تشييع پيكر پاك «شاه‌كوه محلي» هم ديده نشدند!

  


Thursday, July 20, 2006

 

زندگی بدون جنگ حق مسلم ماست!

 

مشغله های فکری و دل نگرانی ها تمامی ندارد. اخبار لبنان را دنبال می کنم چرا جنگ؟! چرا بچه ها و زنان و غیرنظامی ها باید هدف خودخواهی های دولتمردان قرار بگیرند؟! در این مقاله در مورد احتمال کشیده شدن جنگ به ایران نوشته. یکی از دوستان سوال کرده بود آیا جنگ جهانی سوم نزدیک است؟! از جنگ بیزارم و نمی خواهم به آن فکر کنم.

نگران سربازی بهبودم هستم و نگران آینده.
به اینجا بروید و برای مخالفت با سربازی امضا کنید.
با تشکر از این دوست عزیز که لینک این وبلاگ را برایم فرستادند.

اصلن بهتره به جای لبنان و جنگ و سربازی آموزش آشپزی بگذارم شاید اینطور ذائقه جنگ از ذهنمان خارج شود!

چند وقت قبل مهمون داشتم و من دلمه کلم برگ و دلمه برگ مو و دلمه فلفل درست کردم. طرز تهیه دلمه فلفل را از وبلاگ چنچنه برداشته بودم و چقدر هم عالی بود. هم خوش ظاهر و هم خوشمزه. دستور آشپزی حُسن آقا (چنچنه) حرف نداره قبلن طرز تهیه «کلوچه سرینا» را هم از این وبلاگ برداشتم و درست کردم بسیار خوشمزه است ( هر کسی هم خورده تایید کرده) با تشکر از حُسن آقا .





دلمه فلفل قبل از گذاشتن داخل فر



طرز تهیه دلمه کلم برگ را اینجا می نویسم امیدوارم استفاده کنید.

مواد لازم:
کلم برگ 2 عدد بزرگ
گوشت چرخ کرده نیم کیلو
پیاز یک عدد بزرگ
روغن 2 قاشق غذاخوری
برنج 150 گرم
رب دو قاشق غذاخوری
شکر 3 یا 4 قاشق غذاخوری
سرکه 3 یا 4 قاشق غذاخوری
نمک و فلفل و زردچوبه و زعفران ساییده شده به مقدار کافی






طرز تهیه:
پیاز را خرد کرده با روغن سرخ می کنیم بعد گوشت را اضافه کرده و بهم می زنیم تا کمی سرخ شود و آب گوشت هم کشیده شود. یک قاشق رب گوجه فرنگی – نمک و فلفل و زردچوبه را به آن اضافه می کنیم با یک فنجان آب می گذاریم خوب پخته شود.
برنج را جدا می پزیم وقتی نیم پز شد داخل مایه گوشتی می ریزم و کمی از شکر و سرکه را هم به آن اضافه می کنیم.
کلم برگ ها را شسته و برگ های کلم را جدا می کنیم, در قابلمه ای آب را جوش می آوریم و کمی نمک به آن اضافه می کنیم. برگ های کلم را داخل آب جوش می اندازیم تا نرم شوند . از آب جوش خارج کرده برگ های بزرگتر را از وسط قیچی می کنیم و از مایه دلمه داخل برگ ها می ریزیم و آنرا بقچه مانند یا لوله ای می پیچیم و داخل قابلمه می چینیم وقتی دلمه ها را پیچیدیم و تمام شد بقیه شکر و سرکه باقی مانده را با کمی آب حل می کنیم و کمی زعفران ساییده شده و رب به آن اضافه می کنیم وقتی خوب حل شد روی دلمه می ریزم و در حرارت ملایم می پزیم تا آب دلمه کاملن کشیده شود.

نوش جان
  


Wednesday, July 19, 2006

 

امان از پسرها:)

 

دیشب من و آیشین (برادرزاده ام) رفتیم پارک. آیشین کمی در محوطه بازی با وسایل بازی کرد بعد شروع به دویدن کرد به من گفت دنبالم کن. قبلن وقتی پارک خلوت بود من و آیشین با هم می دویدیم ولی دیشب پارک خیلی شلوغ بود به آیشین گفتم تو بدو منم دنبالت میام او قبول نمی کرد. یک دختر و پسر همسن و سال آیشین توپ بازی می کردند, به آیشین گفتم برو با آنها دوست شو و بازی کن. آیشین گفت نه. برایش سخت بود قدم اول را بردارد و ارتباط برقرار کند. دختر بچه صدایم را شنید به طرف آیشین آمد و گفت: من زرام ( زهرا) اینم مصطفی ست بیا بریم بازی کنیم. آیشین خوشحال شد و با دوتا بچه داخل چمن ها رفت. روی نیمکت نشستم و به آنها نگاه می کردم. زهرا و برادرش مصطفی خیلی شیطون و تیز بودند توی چمن ها ولو می شدند غلت می زدند و با هم کشتی می گرفتند. آیشین فقط به آنها نگاه می کرد و می خندید. آیشین را نگاه می کردم بیاد بهبودم افتادم وقتی در سن و سال آیشین بود هر وقت بجنورد می رفتیم و پسرهای فامیل با هم کشتی می گرفتند و شیطونی می کردند بهبود هاج و واج به آنها نگاه می کرد و وفقط می خندید. چون او هم مثل آیشین تنها بزرگ شده بود و بسیار استرلیزه!
دوستان آیشین کمی توی چمن ها ورجه وورجه کردند بعد بلند شدند توپ بازی کنند. مصطفی شروع کرد به شمردن ده- بیست- سی- چهل ... طوری شمارش کرد که صد به آیشین خورد و توپ را به آیشین داد که پرتاب کند. آیشین توپ را پرت می کرد پسره با ادا بازی و حرکاتی که جلب توجه کنه توپ را می آورد. آیشین هم به اداهای او می خندید او دوباره شروع به شمارش می کرد و هربار شمارش را طوری انجام می داد که صد به آیشین می خورد و توپ را به آیشین می داد. زهرا به برادرش اعتراض کرد ولی مصطفی توپ را فقط به آیشین می داد من که از دور آنها را نگاه می کردم از حرکات این پسر بچه 5 ساله خنده ام گرفته بود با خودم فکر کردم انگار توی خون پسرهاست که برای جلب توجه و خوشایند دختر ها تلاش کنند فرقی نمی کند که پسر بچه 5 ساله باشه یا 50 ساله!

پ.ن: زهرا و مصطفی بسیار ریلکس بودند سر و صورتشان سیاه شده بود گاهی توی چمن ها صندل هایشان را هم می کندند و پابرهنه می دویدند. با خودم گفتم آیا این ها سالم تر هستند که اینطور پر انرژی و شاد بازی می کنند یا بچه های آپارتمانی امثال آیشین ِ ما که حتا دویدن بلد نیستند؟!
  


Tuesday, July 18, 2006

 

والا چی بگم؟!

 

بهبود تعریف می کرد یکی از دوستان ِدوست دخترش به او گفته: بهبود به من بیشتر می خوره !
بهبود می گفت: مرام دخترها برام عجیبه. ما پسرها اگه بدونیم دوستمون از دختری خوشش میاد حتا اگه نظری نسبت به او داشته باشیم دیگه هیچ وقت حرفش رو نمی زنیم ولی دخترها ... بعضی هاشون تلاش می کنن دوست پسرهای دوستان شون رو بدزدن, حتا بعضی ها علاقه ای هم به اون پسر ندارن ولی فقط برای اینکه از چنگ دوست شون در بیارن میرن جلو.

من جوابی برای حرف بهبود نداشتم چون خودم شاهد بودم یکی از همکلاسی هایم همین بلا را سر بهترین دوستش آورد!
  


Monday, July 17, 2006

 

جملات قصار

 



رویاهایت را از دست نده که اگر رویاها بمیرند, زندگی مرغ پرشکسته ای می شود که دیگر نمی تواند پرواز کند.
« لنگستن هیوز»

خوشبختی درونی است نه بیرونی؛ از این رو به آنچه هستیم بستگی دارد, نه آنچه داریم.
«هنری وان دایک»

تنها نشان زندگی, رشد کردن است.
«کاردینال نیومن»

ما آدمیان را بیشتر به دلیل خوبی هایی که خود در حقشان کرده ایم دوست می داریم تا به دلیل خوبی هایی که آنان در حق ما کرده اند.
« لئو تولستوی»

میزان انسانیت انسان این است که چقدر می خواهد و می تواند انسان را دوست بدارد.
« اشلی منتاگو»

دیدن این همه مرگ و فقط کمی زندگی زجر آور است, این همه اندوه و فقط کمی شادی, این همه بخل و فقط کمی سخاوت, این همه بی کسی و فقط کمی عشق.

تا توانی در جهان یک رنگ باش
قالی از صد رنگ بودن
زیر پا افتاده است...

  


Saturday, July 15, 2006

 

روزمرگی

 

خبرهای لبنان را از طریق اینترنت و تلویزیون دنبال می کنم و متاسف می شوم.

با ایمیل خبر اعتصاب غذای همگانی به دستم می رسد. خوشحالم از این اتحاد ولی فقط ناظر هستم و خبرها را دنبال می کنم!

چهلم برادر دوست بهبود بود که در اثر کم توجهی یک مهندس ناظر در خاکبرداری از یک ساختمان و سقوط دیوار زیر آوار ماند دو بچه کوچک از او به جا مانده . با مادرش همدردی کردم واشک ریختم.

تلویزیون سریال نرگس را نشان می دهد. با بازی زنده یاد پوپک گلدره, هربار که او را می بینم متاسف می شوم .

یکنواختی و روزمرگی زندگی, گرمای هوا , همه این ها باعث می شود گاهی غر بزنم ولی زندگی می کنم و با روزمرگی ها مشغول!

به جمله ای که ظهر پشت نیسانی خواندم فکر می کنم, آیا فرقی می کرد؟!:


ای کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت!
  


Tuesday, July 11, 2006

 




يحيي شاكو محلي، يكي از مشهورترين و شجاع‌ترين عاشقان محيط زيست ايران، بامداد روز دوشنبه به شهادت رسيد!




با گذشت حدود يك
ماه از كشته شدن محيط‌بان اداره كل محيط زيست استان گيلان در تالاب بين‌المللي انزلي ساعت 2 بامداد امروز 19 تيرماه سال جاري مسوول نظارت و بازرسي اداره كل محيط زيست خراسان شمالي در درگيري با شكارچيان غيرمجاز در منطقه حفاظت‌شده سالوك اسفراين به شهادت رسيد.


لینک از بلاگ نیوز

***
وقتی تازه با اینترنت آشنا شدده بودم بعد از سایت گویا, سایت پندار دومین سایتی بود که با آن آشنا شدم و از خواننده های پرو پاقرص آن بودم.
سایت پندار جدیدن با راه اندازی پندار من امکانات جدیدی در دسترس خوانندگانش قرار داده.
با ثبت نام در پندار من یک صفحه ی شخصی خواهید داشت. اخبار وب سایت های گوناگون و ابزار های تازه و جالب، در دسترس شما خواهد بود. هر گونه و هر زمان که بخواهید..

***

خانم دبورا تريسمن سردبير بخش داستان نيويوركز، در دسامبر 2005 با اسماعيل كاداره درباره داستان‌ها و زندگي‌اش در آلباني كمونيست صحبت كرده است.

***

نمیدونم کجا خوندم که سر درس یکی از علما یه بابایی هی یه سوال تکراری مینوشته میداده به استاد و جواب میخواسته .استاد هم میخونده سوال رو ولی جواب نمیداده. تا اینکه بعد از چند جلسه یارو اعتراض میکنه و استاد سوال رو برای بقیه میخونه:
اگه استاد به مدت یک هفته با یه زن جوون و زیبا مجبور به ماندن در یک اتاق در بسته باشن چه طور پرهیز میکنن؟ و استاده در جواب فقط میگه انشاءالله خدا همچین موقعیتی رو فراهم نمیکنه.
  


Monday, July 10, 2006

 

من و آیشین

 

آیشین (برادرزاده م) دستم را گرفت و به اتاقش برد و گفت: عمه جون شنگول و منگول بازی کنیم؟
گفتم چجوری؟
گفت: شما آقا گرگه بشو بیا در بزن منم خانم بزی و شنگول و منگول (خودش در چند نقش بازی می کرد:)
فهمیدم منظورش اجرای نمایشی شنگول و منگول بود. اولین بار بود که این طوری بازی می کردیم
من در زدم و آیشین گفت: کیه کیه در می زنه- درو با لنبر ( لنگر) می زنه؟!
من گفتم: منم منم مادرتون... آیشین گفت نه اینطوری که نه و بعد صداشو کلفت کرد و با صدای کلفت مثل آقا گرگه گفت : منم منم مادرتون ...
بهدادم که تماشگر این نمایش بود از حرکات آیشین از خنده ریسه رفته بود!
آیشین خیلی عالی و مثل یک بازیگر تئاتر تمام داستان شنگول و منگول را اجرا کرد!

***

آیشین خیلی قشنگ و مرتب وسایل شام را می چید. من بوسیدمش و گفتم: ای کاش من ده تا از این دخترها داشتم. بهداد فوری گفت : اونوقت بابا بیچاره می شد تا جهیزیه این ده تا دختر رو درست کنه!:)
  


Saturday, July 08, 2006

 

بچه گربه

 






این عکس جولی گربه بهبودم است. جولی وقتی دوسه روزه بود به خانه ما آمد و الان بیش از یکماه است که پیش ماست. او با وجودی که خیلی شیطون و دوست داشتنی است ولی من اصولن مخالف نگهداری حیوان در خانه هستم بخصوص در داخل خانه!

بخاطر این بچه گربه دوست داشتنی دوتا پسرهام با هم بحث کردن و بحثشان به دعوا کشید و ...
وقتی بهبود و بهداد باهم دعوا می کنند باخودم فکر می کنم حتمن اشکال از من بوده که نتوانستم آنها را درست تربیت کنم و برای خودم متاسف میشوم!






دلم نمی خواهد ، دهم به کسی آزار
بیزارم از زندگی پر آزار
دوستی و وفا کجاست ؟
وقتی که دورویان را گرم است بازار


***

از همه مفتضح تر اینه که می خوان ماهی رو توی آب خفه کنن. یک جا به اصطلاح«اخلالگران» رو تو آمستردام زیر باتون لت و پار می کنن, یک جا با یک دنیا تزویر اما با دلسوزی می گن: « باید سعی کرد و حرف های جوانان را فهمید, باید به آنها اعتماد کرد.» خیلی مضحکه. فعللاً دارن یک طبقه پایه اختراع می کنن و اسمش رو می گذارن طبقه جوانان

خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری /ترجمه سروش حبیبی


***

دارم ياد مي گيرم كه بعضي از خاطرات را تا كنم و در جيب كتم بگذارم اما كتي ندارم

***
موفقیت یک دختر بجنوردی در استرالیا

مهیا قدوسی15 سال پیش همراه خانواده اش به استرالیا مهاجرت کرد .او ضمن فعالیت های فوق برنامه ای و کمک به انجمنها وموئسسات خیریه مختلف در روز استرالیا بعنوان شهروند جوان سال 2006 محل سکونتش انتخاب وبه دریافت جوایزو تقدیر نامه های متعدد نائل گردید.

  


Wednesday, July 05, 2006

 

یادگار سفر شمال

 






قشنگ ترین طلوع آفتابی که دیدم. وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم خورشید طلوع می کند. منظره قشنگی از پنجره اتاقم که رو به دریا بود , دیده می شد. خواب آلوده این عکس را گرفتم.

***
موقع رفتن به شمال صبح زود حرکت کردیم. هوا عالی بود . من و بهروز(همسرم)هوای تمیز را تنفس می کردیم و بیاد خاطرات جوانی افتادیم . من از باغ خاله اینا تعریف می کردم که شب های تابستان آنجا می خوابیدیم و صبح زود با بوی نان تازه از خواب بیدار می شدیم و می گفتم الان بوی اون موقع ها رو حس می کنم. بهروز هم از باغ خواهرش در روستای کریک تعریف می کرد و خاطرات آن روزها. هردومون بو می کشیدیم و مست هوای تازه که بهدادم گفت:
این بوی گوسفندهاست, شما از بوی گوسفندها خاطره دارید؟!:)

***
غرق زیبایی جاده های شمال بودم و با آهنگ ویگن حال می کردم. ویگن می خواند:

زن زیبا بوَد در این زمانه بلا
خونه ای بی بلا هرگز نمونه ای خدا


بهروز در حالی که با دست به من اشاره می کرد و می خندید با ویگن خواند : بلا... بلا!!

پ.ن: برای گوش کردن آهنگ روی شعر کلیک کنید.
  


Monday, July 03, 2006

 

داستان واقعی

 

همه ما داستان های عاشقانه و داستان های زندگی های عبرت آموز را برای سرگرمی و پر کردن اوقات فراغتمان خواندیم بخصوص در جوانی, از آنها لذت بردیم و خیلی سطحی و گذرا از آنها گذشتیم و فراموش کردیم. همیشه هم آنها برای ما فقط یک داستان بوده, غیر واقعی و سرگرم کننده. ولی شاید بسیاری از این داستان ها به عینه در زندگی های ما دیده شده با مسائل و مشکلات تکراری مانند همین داستان ها. مسائلی از قبیل عشق های شکست خورده- ازدواج های شکست خورده- دخالت های خانواده ها در ازدواج و مشکلات ناشی از آن و ... ولی هیچوقت نه از داستان های کتاب هایی که خواندیم درس می گیریم و نه از داستان های واقعی زندگی و همیشه هم این مشکلات وجود دارد و روز بروز هم بیشتر می شود و آمار طلاق در کشور ما روز بروز بالاتر می رود.

امروز خبری شنیدم که احساس می کنم پایان خوش داستان یک زندگی است که سال ها فراموش شده بود؛ فراموش که نه, باید گفت عادی شده بود. چون از شنیدن این خبر خوشحال شدم می خواهم داستان این زندگی را مختصر بنویسم امیدوارم حوصله خواندنش را داشته باشید:)

حدود هفده سال پیش دختر و پسری به طرز سنتی ازدواج کردند. پسر تنها پسر یک خانواده نسبتن متجدد ولی با درآمد متوسط . او سرپرست مادر پیرش هم بود چون پدرش را ازدست داده بود. دختر از یک خانواده مرفه ولی سنتی. دختر به شوق فرار از تعصبات سنتی پدر و برادرانش و با شناختی که از خانواده پسر داشت تن به این ازدواج داد که شاید با این ازدواج او هم از قید چادر و مسائل سنتی همراه آن آزاد شود ولی غافل از اینکه پسر برخلاف خواهرهایش که بسیار شیک پوش و متجدد بودند, او کاملن متعصب و مذهبی بود. ( اگر اینجا از چادر اسم بردم بخاطر اینکه دختر فقط بخاطر سنتی بودن خانوادش چادر سر می کرد وگرنه اصلن مذهبی نبودند!) این دو جوان مثل بسیاری از جوانها بعداز ازدواج با مشکلات فرهنگی و اختلاف سلیقه هایی روبرو شدند. پسر وابسته به مادر و خواهرهایش و از طرفی محدود کردن دختر بخاطر تعصبی که داشت . دختر در یک خانواده مرفه و راحت بزرگ شده بود و فکر می کرد بعداز ازدواج آزادی هایی هم خواهد داشت و با عکس آن روبرو شد. تمام اینها با دخالت های خانواده هردو طرف باعث شد مشکلات این دو جوان روز بروز بیشتر شود. و تا جایی که اختلاف آنها شکل جدی گرفت و با بدنیا آمدن فرزندشان هم این مشکلات حل نشد. اولین عکس العمل با قهر دختر شروع شد. او فرزند نوزادش را برداشت و قهر کرد. پسر به توصیه خانوادش دنبال دختر نرفت چون خانوادش می گفتند: « خودش قهر کرده باید خودش هم برگردد اگر بری دنبالش پررو میشه و ازت امتیاز می گیره!» . خانواده دختر هم که دیدن پسر سراغ دخترشان نمی آید از سر لجبازی نوزاد سه ماهه را به خانه ی پسر فرستادند که به خیال خودشان با سختی کشیدن پسر دنبال دختر بیاد ولی با لجبازی پیغام فرستاده بودند که فرزند چنین مردی را نمی خواهند بزرگ کنند.
این دو جوان مثل بازیچه خودشان را در اختیار خانوادهایشان قرار دادند تا هرجور که می خواهند تصمیم بگیرند و این بازی را با لجبازی و خودخواهی پیش ببرند بدون اینکه به سرنوشت این دو جوان و دختر کوچک آنها فکر کنند. خودخواهی ها و لجبازی هردو خانواده باعث بهم خوردن زندگی این دوجوان شد. ما فقط نظاره گر نزدیک این بازی بودیم هیچکس اجازه دخالت و میانجی گیری نداشت چون هیچ کدام نمی خواستن از موضع شان پایین بیایند. من نمی توانم قضاوت کنم در این ماجرا مقصر کی بود و کدام خانواده بیشتر تقصیر داشت چون خارج از گود بودم ولی فقط همین قدر می دانم که خودخواهی هردوطرف و فکر نکردن به آینده این دو جوان و فرزند نوزادشان باعث شد آنها با لجبازی تمام این بازی را ادامه دهند . با اذیت هایی که هردو طرف کردند. شکایت ها- درگیری ها و ... نتیجه این شد که این دختر و پسر بعد از حدود دوسال از هم جدا شدند و دختر کوچکشان نزد پدر ماند و دختر چون بچه را پس فرستاده بود از دیدن بچه هم محروم ماند!
به همین راحتی یک زندگی بهم خورد. دختر این بار برای فرار از سنت تن به ازدواج نداد بلکه راه منطقی و عقلانی تری انتخاب کرد. ادامه تحصیل داد. دانشگاه- کار خوب و رسیدن به تمام ان آزادی هایی که او می خواست در پناه ازدواج به آن برسد. او دختر موفقی شد از نظر مالی هم در سطح بالا ولی افسرده. شکست در ازدواج و دوری از فرزند از او یک دختر غمگین و افسرده ساخت. پسر هم دیگر ازدواج نکرد عاشقانه دخترش را بزرگ کرد . مسائل و مشکلاتی که هر پدری برای بزرگ کردن بچه دارد او هم داشت و مادر پیرش هم از این زحمت بی نصیب نماند . تا اینکه ...
امروز خبری که شنیدم این بود دختر شانزده ساله این آقا رفته پیش مادرش! بعد از سال ها که او محروم از دیدن مادرش بود امسال او از طریق یکی از همکلاسی هایش شماره تلفن مادرش را گیر می آورد و بعد از مدتها تماس تلفنی و دیدن و ... بلاخره تصمیم می گیرد پیش مادرش برود. اینکه چطور او توانسته پدرش را راضی کند و ... هیچ نمیدانم فقط می دانم چون پدرش او را خیلی دوست داشت شاید برای خوشحال کردن دختر به او اجازه داده برود.

این داستان زندگی که با تلخی شروع شد و همه عاقبت آن را هم به همین تلخی می دیدند ولی با این کار دریچه روشنی باز شد. و امید اینکه شاید این دختر باعث شود بعد از هفده سال پدر و مادرش با هم دوباره ازدواج کنند!
من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و دعا می کنم داستان این زندگی با خوشی تمام شود. این دو جوان که چوب ناآگاهی و کم تجربگی خود و خودخواهی بزرگترهایشان را خوردند و هفده سال از بهترین سال های زندگیشان را به مفتی به باد دادند, بتوانند روزهای خوبی در زندگی داشته باشند و روزهای خوبی برای تنها دخترشان بسازند.
برایشان دعا کنید.





به این آدرس بروید و به حسین کعبی رای بدهید تا بهترین بازیکن جوان شود. در حال حاضر کعبی هفتم است و تا 7 جولای فرصت هست

  


Sunday, July 02, 2006

 

تشکر

 

چقدر خوبه تعطیلات
چقدر خوبه سفر
چقدر خوبه دیدار دوستان
چقدر خوبه لذت بردن- استراحت کردن – آرامش
و بعد... چقدر خوبه برگشتن به خونه
چقدر خوبه, خونه:)

***

و اما فوتبال...
متاسفانه آرژانتین باز هم بد شانسی آورد و به تور میزبان خورد و مهمان نوازی میزبان با پذیرایی عالی داورها باعث شد آرژانتین حذف شود! تیم محبوب پسرهای من (آرژانتین) جذف شد و آنها دلخور . تیم محبوب همسرم (برزیل) حذف شد, البته پسرهام خوشحال از این حذف! ولی تیم محبوب من (پرتغال) با حذف عالی انگلیس جزو چهار تیم اول شد و من امیدوارم به فینال هم برسه. آلمان که حتمن ایتالیا را حذف می کند چون بازی خوب آلمان و پوئن میزبانی شانس قهرمانی آلمان را بیشتر کرده. قاره اروپا در این دوره مقتدرانه قاره امریکا را کنار گذاشت! جام جهانی بیشتر شبیه جام ملتهای اروپا شده!

***

از همه دوستانی که تولدم را تبریک گفتند ممنونم, خیلی زیاد و شرمنده محبت ها و لطف همه شما عزیزان هستم.
مهرتان پایدار.
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

تغییر ادرس
خانه جدید
تولد امام رضا
سانسور یا سکوت؟!
مراکز خرید مدینه
بدون شرح!
سکوت ، گاه هزاران معنی دارد که از گفتن بر نمی آید....
ته چین
دروغ خوشایند!
اصلاح یک شعر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری