با تشکر از شهربانوی عزیز که محبت می کنه و با حوصله وقت می ذاره اشعار زیبای ترکی رو برای شیندخت و شعر ترکی ترجمه می کنه. این گل های لاله تقدیم به تو شهربانوی خوب و مهربون. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی و به طراوت این گلها. زندگیت گلبارون باشه همیشه.
چهار روز تعطیلی اجباری بدون برنامه ریزی قبلی واقعن خسته کننده است. از این چهارروز نتونستیم برای سفر استفاده کنیم ولی دیروز زدیم به کوه و دشت و جاتون خالی حسابی هم خوش گذشت.
دیروز رفتیم منطقه حفاظت شده «پرور» در «شهمیرزاد». قرار بود صبح خیلی زود بریم کوه ولی خب صبح خیلی زود ما 6 صبح شد و وقتی رسیدیم همه گرسنه بودن و صبحونه می خواستن:) بساط چادرها و صبحونه رو روبراه کردیم و بعد از صبحونه کوه رفتیم.
نمای چادرهامون از بالای کوه
صبح که رسیدیم هیچ کس نبود و ما تنها بودیم ولی تا ظهر اونجا خیلی شلوغ شد و تعداد زیادی برای پیک نیک اومده بودن .
عده ای موزیک گذاشته بودن ومی رقصیدن عده ای دیگه فوتبال بازی می کردن, یک گروه الک- دولک و عده ای هم ورق بازی می کردن. جالب این بود که فقط خانم ها کوه می رفتن.(شاید چون خانم ها نه می تونستن برقصن و نه فوتبال بازی کنن:) عکس کوه خانم ها رو اینجا ببینید.
هوای آفتابی پاییزی هم با ما یاری کرد و روز خوبی رو گذروندیم هر چند موقع نهار باد سردی می وزید که مجبور شدیم نهار رو داخل چادر بخوریم ولی با همه این ها پیک نیک خیلی خوبی بود.
گلهای وحشی که آیشین چیده بود و از من خواست از گلهاش عکس بگیرم:)
همه مااز طبیعت زیبا لذت می بریم ولی به فکر حفظ و تمیز نگه داشتن اون نیستیم. این هم عکس زباله هایی که از کوه جمع کردم. متاسفانه خیلی بیشتر از این ها بود ولی کیسه پلاستیکی من کوچک بود!
پرنده ه های زیبایی هم دورو بر چادرمون جولان می دادن که خیلی شبیه کلاغ بودن یکی از دوستانمون گفت اسم ترکی اون« گی قرقه» است اسم فارسی اونو کسی می دونه؟
این هم نوعی خار که زمان دانشجویی در گردش علمی به ما نشون دادن و گفتن اسمش « کلاه میرحسن Acanthophyllum» است
اصلاحیه: اسم درست این خار « کلاه میر حسن»Acanthophyllumاست. و من اشتباهی « کلاه ملا حسن» نوشتم. زیاد هم بیراه ننوشته بودم میرها ملا شدن!:)
با تشکر از آقای درویش که اسم درست این گیاه رو گفتند.
*** در مملکت غریبی زندگی می کنیم! دولت مردان مان ثبات فکری ندارند و هر روز سازی کوک می کنند . در سال های دهه شصت بخاطر جنگ و نیاز به تشکیل ارتش بیست میلیونی! تشویق به زاد و ولد و ازدیاد جمعیت بود که اثراتش را الان می بینیم . همین کودکان دهه شصت جوانان بیکار جویای کار امروز هستند! وقتی افزایش جمعیت جوان و کمبود و چند شیفته بودن مدارس , بیکاری و ... به اوج رسید و به دولت فشار وارد کرد شعارهای دوتا بچه کافیه و ... شروع شد طوری که فرزند چهارم خانواده از مزایای کوپن و ... محروم می شد و حالا تشویق برای فرزند بیشتر! آیا آقای احمدی نژاد به مدارس دولتی با امکانات کم آن سر زده؟ کلاسی ده متر مربعی با سی دانش آموز که در هم می لولند. آیا ایشان توانستند کمبودهای این همه دانش آموز و جوانان بیکار را جبران کند که جایزه تشویقی برای زاد و ولد بیشتر می گذارد؟!
پ.ن: امروزه شعار یک دونه بچه کافی رو باید بکار ببندیم چون واقعن یک دونه بچه کافیه!:)
یه مدتیه بهروز در شستن ظرف ها کمکم می کنه. دیشب قبل از خواب رفتم آشپزخونه سر زدم دیدم روی میز یک دستمال روی چیزی به این صورت کشیده شده
فکر می کنید زیر دستمال چیه؟!
وقتی دستمال رو برداشتم دیدم ظرف غذای بهروزه که آخر شب غذا خورده بود. ازش پرسیدم اینو چرا این جوری اینجا گذاشتی؟ گفت: گذاشتم که سحر توی همین غذا بخورم!:)
اگر همه آقایون اینجور کار کنند دنیا گلستان می شود!:)
لازمه انجام دادن هرکاری و موفق شدن در اون کار, داشتن پشتکار و اعتماد به نفسه. اینو همه ما می دونیم و بارها از اعتماد به نفس پایین مون نالیدیم و حتا کسانی هم که فکر می کنن اعتماد به نفس بالایی دارن باز هم در بسیاری از موارد مکثی کردن و توانایی خودشون رو دست کم گرفتن. چه عواملی در پایین بودن اعتماد به نفس دخالت داره و چه چیزهایی برای بالا بردن اعتماد به نفس کمک می کنه و... این سوالها رو بارها از خودم پرسیدم و در موردشون مطلعه کردم وبرای کمک به بالا بردن اعتماد به نفس خودم و خانوادم تلاش کردم ولی در بعضی موارد باز هم شک و تردید که ناشی از همین پایین بودن اعتماد به نفسه به سراغم آمده. هربار کاری رو خواستم انجام بدم حتا در خودم توانایی انجام آن کار رو دیدم ولی حرف های منفی دیگران و به قول معروف «آیه یاس» آنها باعث شده پیگیر اون کار نباشم ( اینجا لازمه مثل اون قورباغه کر بود!) ولی این بار واقعن تصمیم گرفتم برای کاری که می خوام انجام بدم پیگیر باشم و با اعتماد به نفس بالا تلاش کنم حتا اگه همه بگن سخته و نمیشه و ...
یکی از آشناهامون که آقای مسنی هستند در مورد قبولی خودشون در کنکور برام تعریف کردند واقعن برام جالب بود ایشون می گفتند: « من در دوران دبیرستان نمره انگلیسیم «بیست و پنج صدم» بود و همیشه از تک ماده استفاده می کردم. آرزوم بود که یکبار از این درس نمره 7 بگیرم. برای رشته ای که می خواستم شرکت کنم زبان انگلیسی شرط اول بود و باید از انگلیسی نمره 40 می گرفتم. بیشتر از صد سوال بود . با خودم فکر کردم اگر چهارتا چهارتا (a-b-… ) بزنم حداقل باید 35 بگیرم و شانس بیارم 40 می گیرم. من بطور سیستماتیک زدم و انگلیسی رو از روش ریاضی حل کردم و نمره 45 گرفتم و قبول شدم. در محیطی قرار گرفتم که استادهام همه انگلیسی بودن. اوایل که آکادمیک بود با هر کلک و تقلبی نمره گرفتم البته خیلی اذیت شدم ولی از رو نرفتم. ولی کم کم یاد گرفتم طوری که 6 ماه بعد من مدت 45 دقیقه با مسئولمان سر موضوعی با زبان انگلیسی بحث کردم. این برام خیلی لذت بخش بود که من بیست و پنج صدمی در درس زبان حالا داشتم با یک انگلیسی زبان بحث می کردم! من تا وقتی دیپلم گرفتم نمی دونستم که حروف« هاش و ایگرگ» که در ریاضی بکار می بریم انگلیسی نیست و فرانسه است و در انگلیسی « اچ- وای» است.»
وقتی این آقا خاطراتش رو تعریف کرد بهشون گفتم: عجب اعتماد به نفسی داشتید؟ ولی ایشون در جوابم گفتن: این اعتماد به نفس نبود, پررویی بود!
پ.ن:گاهی واقعن لازمه در کارهامون پررو و سمج باشیم:)
هر وقت انار می خورم یاد این شعری که در کتاب فارسی کلاس سومی هاست می افتم
صد دانه یاقوت دسته به دسته / با نظم و ترتیب/ یکجا نشسته سرخ است و زیبا / نامش انار است/ هم ترش و شیرین/ هم آبدار است
من عاشق انار هستم اونم از نوع قرمز و ترش:) مرحوم عموم همیشه می گفت: انار میوه بهشتیه یک دونه شو هم نباید دور بریزی! امشب این انار ترش و قرمز رو بیاد عمورضا خوردم. روحش شاد.
از این سفر دو هفته ای خاطرات زیادی دارم . خاطراتی که هیچوقت فراموش نمی کنم. شاید گفتن آنها برای شما خسته کننده باشه ولی برای خودم بیاد ماندنی ست.
فراموش نمی کنم اون صبحی رو که بعد از نماز وقتی با چشم اشک آلود سر از سجده برداشتم دست یک زن عرب بطرفم دراز شده بود و یک مشت دستمال کاغذی رو بطرفم گرفته بود در حالی که با دست دیگه اش سرم رو نوازش می کرد جملاتی به عربی می گفت که من از بین آنها فقط « حبیبی... الله» رو متوجه می شدم. یا دختر عربی که با من با زبان اشاره و نیمه عربی و فارسی و انگلیسی و ... بحث بر سر شیعه و سنی می کرد! من به او می گفتم شیعه و سنی برادر ولی او مصرانه می گفت: لا برادر! ولی با همه سماجتش برای این بحث , با زبان بی زبانی با هم دوست شدیم گفت دانشجوی دامپزشکی است! همسر جوانش رو به من نشان داد . من هم در مورد رشته خودم و پسرهام گفتم همینطور سن خودم و بچه ها او هم با تعجب گفت: ماشاالله! وقتی ازش خداحافظی کردم من رو بغل کرد و بوسید!
سجاده ای که جایزه گرفتم:)
در آخرین روز سفر در جلسه ای که از طرف کاروان گذاشته بودند قرعه کشی می کردند. از خانمی پرسیدم برای چیه؟ گفت: به کسانی که دیشب در ختم قرآن شرکت کردند به قید قرعه, جایزه می دهند. من هیچ وقت در تمام عمرم چیزی برنده نشدم و هیچ وقت به شانس اعتقادی ندارم و برام مهم نیست. ولی اون لحظه از صمیم قلب دوست داشتم جایزه رو ببرم با وجودی که می دونستم اون جایزه ارزش مادی نداره ولی برام مهم بود. شاید بعد از بحثی که با روحانی کاروان داشتم احساس می کردم به من به چشم یک کافر نگاه می کنه! شاید یک محک زدن برای خودم بود, نمی دونم؛ ولی همینطور که بدست پسر بچه ای که داشت کاغذها رو هم می زد تا اسمی بیرون بکشه نگاه می کردم تو دلم هم از خدا می خواستم اون جایزه مال من باشه. همون لحظه اسم من رو خوندن. هیچ وقت اینقدر خوشحال نشده بودم و این جایزه برام خیلی باارزشه, یک یادگاری از این سفر خوب
*** من همیشه در گرما کم طاقت بودم ولی در این سفر با همه گرمی و شرجی بودن هوا (بخصوص در مکه) عرق می ریختم ولی احساس گرما نمی کردم! در این سفر کلی انرژی مثبت ذخیره کردم هم بخاطر وجود کعبه و مرکز جاذبه اش و هم آن همه انسان هایی که خالصانه با یک هدف آنجا بودن و دعا می کردن. همه این انرژی مثبت باعث شده بود من پر انرژی باشم واز سفرم لذت ببرم طوری که بعضی از همسفرانم می گفتند باید بریم کنار شراره از او انرژی بگیریم!
شب آخر تا صبح در مسجدالحرام بودم و دلم نمی خواست آنجا رو ترک کنم و آرامشی که در این سفر بدست آورده بودم رو نمی خواستم از دست بدم. اولین بار بود اینقدر دور از خانواده بودم ولی دلتنگ هیچ کس نبودم! همینطور که در اولین خاطره ام نوشتم به اصرار به این سفر رفتم ولی موقع برگشتن دلم نمی خواست سفرم تموم بشه و اگه می تونستم بیشتر می موندم و الان گاهی دلتنگ حال و هوای آنجا می شوم.
این سفر برای من بسیار دوست داشتنی و بیاد ماندنی بود . قبلن در مورد زیبایی های آنجا زیاد شنیده بودم ولی تا وقتی خودم نرفتم و از نزدیک این حس خوب رو پیدا نکردم نمی تونستم بفهمم !
*** از دوست خوبم آقای ساعی که راهنمایی ها و توصیه هاشون در این سفر خیلی کمکم کرد, سپاسگزارم و براشون آرزوی سلامتی دارم.
همیشه برام عجیب بود وقتی می دیدم دوستان خارج از کشور سریال های ایرانی رو از ماهواره نگاه می کنن. سریال هایی که ما در داخل رغبت به تماشای آنها نمی کنیم ولی اونا با داشتن بهترین فیلم ها و سریال ها این فیلم ها رو نگاه می کنن. وقتی از یکی از این دوستان سوال کردم جوابی به من داد که برام جالب بود چون هیچوقت به این جنبه اش فکر نکرده بودم.
این دوست گفت: ما به محتوا و موضوع سریال کاری نداریم بیشتر برای آشنایی با جو داخل ایران و تغییراتی که در این سال ها شده این فیلم ها رو نگاه می کنیم و برامون جالبه . وقتی جام جم اومد تازه متوجه شدیم که چقدر لغت به محاوره روزانه اضافه شده ما اوایلش اصلا نمی فهمیدیم مثلا می گفتند کلید کرده / تابلو / سرکار گذاشته / سرکاریه... چون زمان ما فقط یک لغت عوض همه اینها بود که: اذیت می کنه حتی الان توی فیلم ها می بینیم در مورد ماشین میگن چنجر داره یا نه؟ ما نمی فهمیم یعنی چی ترجمه چنجر میشه تغییر دهند نمی دونم منظورشون اتو ماتیک است؟ عوض کننده یعنی چی؟ یا توی سریال ها پیاده روهای بالای شهر رو می بینیم در یک متر مربع هم آسفالت- هم سیمان- هم موزائیک وهم خاکی دیده میشه, تعجب می کنیم. در یک سریال ماشین پلیس رو دیدیم که یه دونه از چراغ های جلوش اصلا نبود که از خود فیلم ما رو بیشتر خندوند!
پ.ن: وقتی ایمیل این دوستم رو برای بهداد می خوندم, بهداد با خنده گفت به دوستت بگو به جای دیدن این سریال ها بره توی دانشگاه های ایران,لغات و اصطلاحات خفنی یاد می گیره که نیاز به فرهنگ لغت جدید داره!
یکی از خانم های همسفرمون رو از قبل می شناختم . شوهر پیرش رو هم دیده بودم و می دونستم او زن دوم همسرشه ولی نمی دونستم که موقع ازدواج , شوهرش دختری داشته که از او بزرگتر بوده! این خانم وقتی دختر بچه 13 ساله ای بوده ,عمه اش فوت کرده او با شوهر عمه اش ازدواج کرده. در سفر این خانم, دختر ِهمسرش رو با ویلچر این ور اونور می برد و با مهربانی و حوصله زیاد به او می رسید.
برای زیارت حرم پیامبر باید ساعت خاصی می رفتیم. فقط یکی از ابعاد حرم مختص خانم ها بود. تعداد زیاد خانم ها و هجوم آنها به طرف حرم همین یک بعد رو که چیزی از حرم دیده نمی شد را هم سخت کرده بود.( جلوی حرم را با قفسه ای پر از قرآن بسته بودند که داخل حرم دیده نمی شد) زائرین هر کشور را یک دختر عرب با پلاکاردی که نام کشور روی آن نوشته شده بود کنترل می کرد تا طبق نوبت اجازه ورود به داخل حرم بدهند. ( آدم رو بیاد مسابقات ورزشی می انداخت) زائرین مصر و سودان در یک سمت و زائرین ترکیه در سمت دیگه و اندونزی و مالزی هر کدام در گوشه ای آرام نشسته بودند و قرآن می خواندن و دعا می کردند تا اینکه نوبتشان برسه ولی زائرین ایرانی دائم در حال چانه زدن با دختر عربی که مسئول گروه بود. و دائم در فکر این بودند که بطریقی دودره بازی کنن و با کلک از گروه جدا شن و به سمت حرم بروند. یکی می گفت چادر مشکی سرتون کنین و خودتون رو قاطی عرب ها کنید. یکی دیگه می گفت چادرتون رو بردارید و قاطی زائرین کشورهای دیگه بشید خلاصه هر کسی به طریقی می خواست با کلک زودتر بداخل حرم بره. دختر عرب هم با فارسی نصفه و نیمه که بلد بود دائم التماس می کرد: خانوم ... صبر ... شلوغ... ولی کو گوش شنوا. یک خانم اهوازی صحبت های دختر عرب رو ترجمه کرد و گفت بیچاره میگه اگه برید داخل حرم خودتون اذیت میشید چون شلوغه جا نیست. من با خودم فکر می کردم این همه اصرار برای کلک زدن آیا بخاطر شوق زیاد ما ایرانی ها برای زیارته و چون ما خیلی مسلمون تر از بقیه هستیم و یا بخاطر زرنگ بودنمونه؟!!
پ.ن: برای ورود به حرم پیامبر از دو صحن بزرگ می گذشتیم که سقف این دو صحن واقعن زیبا و دیدنی بود. سقف صحن اول از چوب کنده کاری شده و بسیار زیبا بود که موقع طلوع آفتاب بصورت کشویی روی صحن را می پوشاند و غروب آفتاب کنار می رفت. صحن دوم از چهار چتر بزرگ بصورت گل شیپوری بود که موقع طلوع آفتاب چترها باز می شدند و موقع غروب آنها جمع می شدند. بسیار زیبا و دیدنی بود ولی متاسفانه بردن دوربین بداخل حرم پیامبر ممنوع بود و کاملن بازدید بدنی می شدیم . معماری داخل مسجد النبی هم بی نظیر بود.
متاسفانه زیارت در مدینه کاملن مردانه است و زن ها اصلن به حساب نمی آیند. حرم پیامبر که فقط قسمت کوچکی برای زیارت خانم هاست. قبرستان بقیع هم کاملن مردانه است و خانم ها فقط از پشت پنجره ها نگاه می کنند و زیارت نامه می خونن! این سوال برای من پیش اومده که چرا مکان های مذهبی رو زنونه – مردونه کردند؟! زیارت خانه خدا کاملن آزاده؛ مرد و زن در کنار هم در صف های فشرده و همه مراسم مختلطه و هیچ اشکالی در آن نیست حتا بخاطر کثرت جمعیت مرد و زن با هم تماس پیدا می کنند ولی زیارت مکان های دیگه که قداستش در حد کعبه نیست زنونه - مردونه کردند , چرا؟!
این محلی است که 7 مسجد در آن قرار دارد از جمله مسجد سلمان فارسی و مسجد حضرت فاطمه (س) ولی حجاج به جای توجه به مساجد به دست فروش ها توجه می کردن!
در زیارت دوره که از طرف کاروان ها برای بازدید اماکن مقدس می بردن , زائرین بیشتر فکرشون خرید بود و همه جا فقط دنبال دستفروش هایی که در این اماکن بساطشون رو پهن کرده بودن و تنها خریداران آنها هم ایرانی ها بودند!
صحنه های جالبی هم زائرین ایرانی در بازارها درست می کردند. موقع نماز فروشنده ها با عجله مغازه ها رو تعطیل می کردن و شتابان به طرف حرم می رفتن برای اقامه نماز جماعت و ایرانی ها در کنار درهای بسته فروشگاه ها می نشستند تا آنها از نماز برگردند! ( ما زائر بودیم و حاجی و آنها ...!!)
این دو عکس منطقه عرفات است . به جای چادرهای سفید که در حج تمتع این منطقه رو سفید پوش می کند در حج عمره دستفروش ها پر کردند. روحانی کاروان در مورد این محل صحبت می کرد ولی زائرین بدنبال خرید خودشون بودن اونم چه آشغالهایی !
***
فوتو بلاگ هم با عکسهای جدیدی از سفر حج آپدیت شد حتمن ببینید ( حدود 12 عکس)
این جمله ای بود که وقتی خواندم نمی خواستم باور کنم. شعرهایش را دوست داشتم. الان فقط می تونم بنویسم یادش گرامی و روحش شاد.
این شعر عمران صلاحی را در ژانویه 2004 در شیندخت و شعر ترکی گذاشته بودم.
گوندوز گونه عادتى وار٫ گئجه اولدوزلارا٫ آيا بوداقلار باهارا ميوه لر يايا گمىلر دنيزه٫ باليقلار چايا پنجره لر آچيلماغا٫ بير آز تازا هاوايا آچيق يئلكن عادتى وار يئللره آراز دلى سئللره آينا گؤزه للييه٫ داراق تئللره غريب آدام عادتى وار وطنه داغلار دومانا٫ چنه آيريليق گونلرى منه من سنه!
------------------------------------------
روز به آفتاب عادت دارد٫ شب به ستارگان و ماه شاخساران به بهار٫ ميوه ها به تابستان كشتيها به دريا٫ ماهيها به رود پنجره ها به باز شدن٫ به كمى هواى تازه بادبان گشوده به بادها عادت دارد ارس به سيلهاى ديوانه آينه به زيبايى شانه به گيسو انسان غريب به وطن عادت دارد كوهها به مه روزها به جدايى من من به تو!
"عمران صلاحی "
این هم یک شعر زیبا از عمران صلاحی
نام کوچک
درخت را به نام برگ بهار را به نام گل ستاره را به نام نور کوه را به نام سنگ دل شکفتة مرا به نام عشق عشق را به نام درد مرا به نام کوچکم صدا بزن!
*** کلام تو سنگ را آب می کند, از دوست خوبم آقای جدیدی در باره عمران صلاحی. حتمن بخوانید.
آیشین کوچولوی ما آمادگی میره. شعر زیبای « یادش بخیر » آقای سراج اکبری و کودکستان رفتن آیشین, من رو برد به دنیای کودکیم و خاطرات اون سال ها. رفتم سراغ دفترچه دیکته کلاس اولم یادگاری از دوران کودکیم .
وقتی آیشین رو با کلاس اول خودم مقایسه می کنم خنده ام می گیره. آیشین خیلی ظریف و شکننده اس اگه کسی از کنارش رد شه اون وحشت می کنه. در کودکستانی که مختلطه و پسر بچه های شیطون زنگ تفریح از سر و کول هم بالا میرن و به همه تنه می زنن, آیشین نازک نارنجی ما از ترس ترجیح میده زنگ تفریح توی کلاس بمونه! ولی من با وجودی که از نظر جثه مثل آیشین لاغر و شکستنی بودم ولی خیلی پر جنب و جوش و شلوغ بودم. یادمه مامان هر روز روپوشم رو اتو و کفش هام رو واکس می زد که مرتب باشم .روزهای بارونی چون کوچه بن بست ما گلی بود گاهی من رو بغل می کرد تا سر خیابون می برد که کفش هام گلی نشه گاهی هم با کفش کهنه تا سر خیابون می رفتم مامان کفش های واکس زده م رو اونجا می داد بپوشم! ولی ظهر که به خونه بر می گشتم مثل از جنگ برگشته ها بودم.( تقصیر از من نبود که زمان ما کفش اسپرت مد نشده بود و ما باید با کفش های چرمی واکس خور بازی و ورجه وورجه می کردیم :)
قیافه آیشین رو با اون مقنعه و روپوش با خودم مقایسه می کنم. موهای دم موشی یا گیس شده با تِل سفید کشی که به سر می زدم و یقه سفید گیپوری که روی روپوشم می بستم همیشه تمیز و مرتب بود و من چقدر اون تل کشی رو دوست داشتم. ( البته وقتی از مدرسه بر می گشتم یقه روپوشم یک دور کامل چرخیده بود و موهام هم به لطف تل کشی حفظ می شد:)
اولین دیکته ام ( حدود 40 سال پیش:)
اون موقع ها دنیای بچگی مون دخترونه – پسرونه نشده بود ما به راحتی می تونستیم همپای همبازی های پسرمون بازی و ورجه وورجه کنیم. کلاس پنجم , مدرسه ملی ادب می رفتم . بعد از عید بخاطر امتحان نهایی کلاس پنجمی ها رو بردن مدرسه پسرونه آریا. مدت سه ماه, مدرسه ما مختلط بود و چقدر با پسر ها به سر و کله هم می زدیم یکبار حسابی با پسرهای کلاسمون دعوامون شده بود . مدیر مدرسه دوست پدرم بود ( مرحوم آقای نقی پوران ) رفتم از پسرها به ایشون شکایت کردم . اون موقع تازه کلمه « متلک » رو یاد گرفته بودم, فکر می کردم متلک شکل قشنگ فحش دادنه! به خیال خودم می خواستم قشنگ صحبت کنم گفتم: پسرا به ما « متلک میگن» مدیرم خنده اش گرفته بود و گفت: چی میگن؟ منم چند تا از فحش های پسرا رو گفتم. مدیر با خنده گفت پدرشون رو در میارم . بعد ها که معنی « متلک » رو فهمیدم از مدیرم خجالت می کشیدم.
برای اینکه کسانی که از سرچ« خاطرات انوشه انصاری» به شیندخت میان, دست خالی برنگردند برای خواندن خاطرات «انوشه انصاری» که خیلی هم جالبه به اینجا بروید.
در سفر حج بطور تصادفی متوجه شدم یکی از همسفرانمون آقای « علی اکبر سراج اکبری» اهل قلم هستند و مقالات طنز اجتماعی در«روزنامه نسیم خراسان» بجنورد می نویسند. با ایشان صحبت کردم و در مورد شیندخت و بجنورد گفتم. ایشان هم علاقه مند شدند و گفتند که خاطرات کودکی شان را به صورت شعر به زبان ترکی سرودند. در بازگشت از سفر به منزلشان رفتم و ایشان با کمال سخاوت سی دی ضبط شده صدایشان همراه متن شعرشان را در اختیارم گذاشتند.
با تشکر از آقای سراج اکبری؛ بخشی از شعر ترکی « یاداولسون» را همراه با ترجمه و بخش کامل این شعر را همراه با صدای آقای سراج اکبری در شیندخت و بجنورد گذاشتم حتمن بخوانید و بشنوید. مطمئنن لذت خواهید برد حتا اگه با زبان ترکی آشنا نباشید.
شب های مهتاب پشت بام می خوابیدیم. نگاهمان را به سوی ستاره ها می فرستادیم و به خیال کودکی فرو می رفتیم. زود پیر شدیم سیراب خواب نشدیم. حیف شد در دوران کودکی نماندیم .