Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, July 23, 2005

 

خب براي اينكه جوجه ها تلف نشن:)

بجنورد هوا عاليه و روزها هم با سرعت ميكذره.
ديشب رفته بوديم بش قارداش غلغله بود(جمعه ها شلوغتر از هميشه است) ياد سيزده بدر افتادم. جمعيت نزديك به هم نشسته بودن . بجه ها درحال بازي و دختر و بسرهاي جوون در حال جولان دادن بودن. ولي من هر جي به اين جمعيت نكاه ميكردم اشنايي نمي ديدم. وقتي بيست و بنج سال از زادكاهت دور بشي همين ميشه ديكه! يه جورايي دلم كرفت. احساس كردم تو شهر خودم غريب هستم!
  


Tuesday, July 12, 2005

 




بجز همدردی هم کاری می تونیم برای نوشی و جوجه هایش بکنیم؟!


تا وقتی قانون ما از مردان خودخواهی که از پدر بودن فقط اسم شناسنامه ای بچه هاشون رو یدک می کشن, حمایت می کنه, به امثال نوشی و جوجه هاش ظلم میشه و همه فقط می تونن همدردی کنن نه بیشتر!

نوشی جان قوی باش . برات دعا می کنم امیدوارم بتونی حق خودت و مادرهای مظلومی مثل خودت رو بگیری.






تعطیلات تابستونه من شروع شد.

امروز عصر من و بهداد میریم مشهد و از اونجا هم بجنورد. فکر کنم تعطیلات طولانی داشته باشم!
تا بعد.

  


Saturday, July 09, 2005

 

امروز روز خیلی خوبی بوده برام. شنبه خوبی که من اونو به فال نیک می گیرم.


بهدادم در امتحان رانندگی قبول شد.


من اونقدر خوشحال و ذوق زده هستم که خواستم این خبر رو اول در اینجا بنویسم و شما دوستان رو در شادی خودم شریک کنم.
گرفتن گواهینامه بهداد برای من خیلی مهم بود. شاید چون خودم رو مقصر می دونستم و احساس می کردم در حق اون کوتاهی کردم! بهبود وقتی 13 سالش بود من خودم به اون رانندگی یاد دادم و بلافاصله بعد از گرفتن دیپلم هم گواهینامه گرفت. حتا به خواهرم لیا هم من رانندگی یاد دادم و اون گواهینامه ش رو سمنان گرفت. ولی بهداد چون همیشه در حال درس خوندن بود و کمتر وقت آزاد داشت, منهم تا حدودی بی حوصله شده بودم و حال و حوصله آموزش رانندگی رو نداشتم, همین مسئله باعث شد که اون کمتر پشت رل بشینه و کمتر رانندگی کنه . بعد از قبول شدن دانشگاه براش اقدام کردم تا آموزش ببینه و امتحان بده ولی اون که همیشه در درسهاش رتبه اول رو داشت فکر می کرد باید در امتحان رانندگی هم بار اول قبول بشه. وقتی بار اول رد شد, بدجوری سرخورده شد و گفت دیگه امتحان نمیدم! ولی با اصرار براش فیش واریز کردیم و دوباره ثبت نام کردیم (فیشش رو اسفند واریز کردم ولی امروز رفت امتحان داد!:) به هر حال اصرارمون و تلاش خودش نتیجه داد و اون این مرحله از زندگیشو رو هم پشت سر گذاشت و من کمی احساس آرامش می کنم!
برای همین امروز روز خیلی خوبی برام بود خیلی خیلی خوب!
امیدوارم تا چند روز آینده باز هم با خبرای خوب خوشحال بشم , چون بهداد تا مرز شاگرد اولی فقط یک قدم فاصله داره. اون منتظره دوتا از نمراتش رو بگیره تا معلوم بشه شاگرد اول شده یا نه؟!
باوجودی که رشته برق خیلی سخته ولی بچه های درسخونی توی کلاسشون هست و رقابت نزدیکی بینشون هست و به قول خودش دانشگاست دیگه شوخی بردار که نیست! تا حالا که معدل الف شده ولی اینکه اول میشه یا دوم چند روز دیگه معلوم میشه. براش دعا کنید چون برای خودش خیلی مهمه که اول بشه و واقعن هم زحمت کشید و تلاش کرد.
  


 

گاهی فکر می کنم روانشناسی آدم ها چقدر می تونه رشته جالب و متنوعی باشه. شناخت شخصیت هایی با تربیت و فرهنگ های مختلف واقعن جالبه.
باشگاهی که می رم با وجود تنوع آدم ها باعث شده من علاقه مند به شناخت شخصیت و روحیات آدما بشم!! برام جالبه اینقدر آدم های متفاوت در یک محیط کوچک ورزشی وجود دارن.

بیشتر کسانی که باشگاه میان افراد معمولی مثل خودم هستن, ولی تعداد افراد با ظاهر خاص هم کم نیستن! از بین افراد خاص بیشتر آنها مشابه کسانی هستند که در کانال های ماهواره ای فراوان دیده میشن. با همون آرایش های مسخره و جلب توجه کننده! وجود این افراد در باشگاه تا حدودی عادیه چون تبیلغ های ماهواره ای برای لاغر شدن و مدهای لباس های نافی و ... خب باعث میشه این افراد که چیزی از ورزش نمی دونن به باشگاه ها بیان تا شاید در عرض دو روز به اون فرم دلخواه برسن! اما در این بین دیدن افرادی که نقطه مقابل این ماهواره ای ها هستن برام جالبه! امروز یکی از این خانم ها که فکر کنم در جامعه به خواهران زینب معروف هستن, به باشگاه اومده بود. من اولین بار بود از نزدیک یکی از اونا رو بدون چادر و ... می دیدم. خب قیافه اونا کاملن مشخصه (به قول پسرام تابلو هستن:) پر مویی از سر و صورت گرفته تا دست و پا(انگار مو برای اونا علامت باکره بودنه!)
این خانم علاوه بر این مشخصات که در یک محیط ورزشی خیلی زننده و تو چشم بود. هیکل بسیار درشت مردونه با حرکات خشن و زمخت داشت. مثلن آدامس جویدنش, که فکر کنم یک بسته کامل آدامس رو تو دهنش کرده بود و هر از گاهی اونو به صورت بادکنک باد می کرد و ... اونقدر چهره این خانم دیدنی بود که با وجودی که دیدن او با اون همه مو برام چندش آور بود ولی ناخودآگاه چشمم به اون می افتاد. مجسم کنید قیافه اونو در برابر خانمی که موهای کوتاهش رو بصورت سیخ سیخ روی صورتش ریخته بود و کلی ژل زده بود و با آرایش کامل و با لباس ورزشی خیلی شیک و سکسی , ورزش میکرد!
علاوه بر اینا امروز یک دختر جوون همراه مادرش اومده بود. دختره فکر کنم حدودن 17-18 سالش بود. مادرش مثل مدیر های ورزشی ورزشکارها دنبال دخترش بود و اونو از این دستگاه به اون دستگاه می برد. و خودش کاملن مراقب بود که دخترش خوب ورزش کنه (مادره ورزش نمی کرد فقط مواظب حرکات دخترش بود) دختر بیچاره هم هیچی نمی گفت و با حوصله دستورهای مادرش رو اجرا میکرد. وقتی من روی دستگاه دو ثابت بودم, با وجودی که زمانم مونده بود ولی مادره به من گفت بسه دیگه زیاد عرق کردی بیا پایین دخترم بره!!
این خانم چنان با خشونت مواظب ورزش کردن دخترش بود که من با خودم گفتم بیچاره دختره چجوری توی خونه با این مادرسالار زندگی می کنه!

دیدن آدم های جورواجور با این همه شخصیت های متفاوت به نظرم خیلی بهتر از ورزش کردنه چون این جوری اگر پیش برم فکر کنم یک روانشناس بشم و شاید هم مردم شناس!!






کاریکلماتور و کتابخونه آپدیت شد.

اگر میخواهید با من بیشتر آشنا بشید به اینجا هم سر بزنید:)

اینجا رو هم حتمن ببینید, عکس های قشنگی اونجا هست.

  


Thursday, July 07, 2005

 

ضبط ماشین را روشن کرد. پایش را تا ته روی پدال گاز فشار داد. با سرعت و بی هدف رانندگی می کرد. اشک هایش را رها کرده بود. بدون هیچ فکری, اشک می ریخت و رانندگی می کرد. خواننده با صدای بلند فریاد می زد:

فراری ام فراری
از همه کس فراری, از همه جا فراری ...

باد از پنجره ماشین بصورت خیسش می خورد و خنکش می کرد .اشک مثل چشمه ای که بعد از مدت ها سر باز کرده و مسیری برای جریان پیدا کرده, روی صورتش روان بود . به خودش زحمت پاک کردن اشک را هم نمی داد. دیوانه وار رانندگی می کرد. از پشت لایه اشک, فقط هاله ای از نور چراغ ماشین های روبرو و خط کنار جاده را می توانست تشخیص بدهد.
خواننده انگار از زبان او می خواند. فراری بود از همه کس و همه چیز,حتا از خودش.
بیشتر از هر چیز از زن بودنش فراری بود. از بغضی که بخاطر زن بودنش راه گلویش را می گرفت. از این همه تحقیر و حرف های تکراری فراری بود. از این که دائم بخاطر اذیت هایی که میشد پیش این و آن گلایه و درد دل و ناله کند, خسته شده بود. با خود فکر می کرد که اگر مرد بود, باز هم از زندگی و از فشارهای زندگی و از آزاری که می دید ناله می کرد؟!حتمن نه! مردها که ضعیف نیستند, آنها که وابسته نیستند , نیاز به حامی ندارند! مردها, مرد هستند و قوی .
بارها به این فکر کرده بود که آیا اگر مرد بود, باز هم اینقدر شکننده بود؟ اینقدر زود رنج بود؟ و اگر مرد بود ...
با خودش فکر کرد, آیا مرد ها گریه می کنند؟! مردها مگر اشک ندارند؟ او هیچوقت اشک مردی را ندیده بود. یعنی هیچ وقت مردی آزار نمی بیند که اشک بریزد؟!
ناگهان احساس کرد پوست صورتش کشیده می شود. اشک هایش خشک شده بود. دیگر اشکش نمی آمد. آرام شده بود خیلی آرام. سرعت ماشین هم کمتر شده بود. دیگر تند نمی راند و.
خواننده به آرامی می خواند:

آروم آروم آروم
انگاری این دل
به یک حس تازه کرده دچارم
  


Monday, July 04, 2005

 







هر وقت دلتنگ ميشم و كسل، بهداد سربسرم مي ذاره ميگه مي دونم دلتنگ روناك شدي( خواهرزاده ام) بعد آهنگ روناك بیژن مرتضوی رو مي ذاره ميگه الان شارژ ميشي! جريان شارژ شدنم هم اينه؛ اواخر خرداد سال پيش, يك شب توي آشپزخونه مشغول كار بودم بهداد آهنگ روناك رو گذاشت, اولين بار بود كه مي شنيدمش. بهروز روي ميز ريتم گرفت منم حسابي سرحال شدم و كمي ورجه وورجه كردم و خلاصه پرانرژي به كارام رسيدم. بعد هم چون هوا گرم بود به بهونه آب دادن باغچه هاي جلوي در رفتم حسابي خيابون و باغچه ها رو آبپاشي كردم (البته با همون ريتم آهنگ روناك :) همون موقع ديدم كنار در كارتونك بسته منم كه حساس! فوري شلنگ رو گرفتم روي در و بغلش رو با آب تميز كردم ولي چشمتون روز بعد نبينه, آب ريخت رو زنگ و اتصال كرد اونم يك بند شروع كرد به زنگ زدن! از اون موقع هر وقت بچه ها مي خوان سربسرم بذارن ميگن آهنگ روناك رو بذاريم تا مامان شارژ بشه!

امروز هم تو باشگاه اتفاقن من روي دستگاه دو ثابت بودم( ترد میل) كه آهنگ روناك رو گذاشتن منم دوباره كوك شدم و با سرعت زياد شروع کردم به دويدن. مربي هم داد زد پهلوون دوپينگ كردي؟! منم گفتم آره با آهنگ روناك!
(مربي هميشه منو پهلوون صدا مي كنه چون نسبت به سنم خوب كار مي كنم و سنگين، اونم هميشه ميگه پشتكار خوبي داري خوب از خودت كار ميكشي و عرقتو در مياري . هندونه زير بغلم ميده منم بيشتر فعاليت مي كنم ، خبر نداره پهلوون هستم ولي پهلوون پنبه:)

حالا هم دلتنگ روناكم هستم، چند روزي كه پيش ما بود با كاراش بيشتر دل منو آب كرد، هنوز صداش تو گوشمه كه مي اومد تو آشپزخونه دستكش ها رو از دستم در مي آورد و مي گفت: حياط، حياط. و مي خواست ببرمش تو حياط يا وقتي پستونكش رو مي خواست با حركت خيلي قشنگي لباش رو جمع مي كرد و با انگشت به لبش اشاره مي كرد و مي گفت: مم ... مم و من چقدر اين حركتش رو دوست داشتم و اونو اونقدر ماچ مي كردم و مي چلوندمش تا دادش در مي اومد.( برای رفتن بجنورد و دیدار دوبارش لحظه شماری می کنم:)
  


Saturday, July 02, 2005

 

حرف های آقای کلهر مشاور فرهنگی آقای احمدی نژاد, در مصاحبه اش با شبکه مهاجر تا حدودی خوشاینده! ( شایعه است که آقای کلهر وزیر ارشاد کابینه جدید قراره بشه)

مصاحبه اخیر کلهر با شبکه مهاجر در مورد بازگشت خوانندگان لوس‌‏آنجلسي به ايران ؛آزادی بیان ؛آزادی پوشش ؛آزادی ماهواره؛حفظ حریم خصوصی ؛تعامل آزاد دختران و پسران موجی از اعتراض را در بین اصولگرایان برانگیخت

آیا ممکنه موسیقی بانوان هم آزاد بشه؟! این رویای شیرین واقعی بشه؟!

روز چهارشنبه با دوستم قدسی برای تمرین آوازش رفتم.
گروهشون چهار تا نوازنده ویولن داشت. یک ویولن باس و یک نفر که سنتور می زد و در جاهایی که لازم بود تنبک هم می زد و قدسی خواننده گروه. ( صدای قدسی عالیه اون سالها تمرین کرده و کلاس های مختلف با سبک های مختلف رو گذرونده الان در فرهنگسرای بانو آموزش میده)
آوازی رو برای کنسرتشون که قراره مرداد ماه برگزاربشه, تمرین می کردن. یک آواز عارفانه بسیار زیبا . این آواز اونقدر قشنگ بود که من سه ساعت تمرین اونا رو اصلن احساس نکردم .
شعر این آواز رو اینجا می ذارم امیدوارم یک روز صدای آواز دوستم رو اینجا بذارم:)



بخوان خدای را بخوان گره گشای را بخوان

مگر نوای مرغ حق ثمری, بخشد
بما صفای عالم دگری , بخشد

بر آور ای نشان حق زدل , آوایی
مگر که بر دعای ما اثری ,بخشد

بخوان خدای را بخوان, گره گشای را بخوان

چون من در این سکوت شب, تویی و شب نخفتگان
که حق عیان نمی شود به چشم خواب رفتگان

مگر به همنوائیم, دهی ز خود رهاییم
بخوان در این سکوت شب, به درگه خداییم

بخوان خدای را بخوان , گره گشای را بخوان

با نام حق, آتش ها در جانم افکندی
از جان مگو, آتش در ایمانم افکندی
ای آسمان چون سوز آوازم بشینیدی
خورشید و مه رقصان در دامانم افکندی

بخوان خدای را بخوان, گره گشای را بخوان

مگر نوای مرغ حق ثمری , بخشد
بما صفای عالم, دگری بخشد
برآور ای نشان حق زدل, آوایی
مگر که بر دعای ما
اثری بخشد
اثری بخشد.
  


Friday, July 01, 2005

 

از همه دوستان خوبم که با ایمیل و کامنت تولدم رو تبریک گفتن ممنونم.
داشتن دوستان خوبی مثل شما برای من نعمتیه. امسال چهارمین ساله که من تولدم رو با دوستان مجازیم جشن گرفتم و این باعث خوشحالی و افتخار منه که دوستان به این خوبی دارم. (بخاطر محبت های شما عزیزان و تبریک های پر مهرتون تصمیم دارم حالا حالا ها عمر کنم و تولدم رو جشن بگیرم:)

دیشب هم تولدم رو در شهمیرزاد جشن گرفتم. (این خیلی عالیه که دوبار تولدم رو جشن گرفتم .اینجوری بد عادت میشم و اونوقت شاید همیشه بخوام تولدم رو متفاوت جشن بگیرم!:)






هر وقت از کلمه «نعمت» استفاده می کنم یاد یک خاطره می افتم. من چون کتاب زیاد می خونم, همیشه به کتابخونه های دوستان و آشناها سرک می کشم تا کتابی گیر بیارم . یکبار امین(برادرم) گفت یکی از دوستانم کتابخونه بزرگی داره بریم هر کتابی می خوای خودت انتخاب کن. با هم رفتیم خونه دوستش . باورم نمی شد کسی این همه کتاب داشته باشه. یک اتاق رو بصورت کتابخونه درآورده بود و تمام قفسه های اون تا سقف پر کتاب بود. همه شماره گذاری شده و مرتب. احساس کردم توی کتابخونه عمومی هستم! من که از دیدن اون همه کتاب ذوق زده شده بودم نمی دونستم کدوم رو انتخاب کنم(مثل گرسنه ها که چند جور غذا می بینن و نمی دونن از کدوم بخورن!) همین جور که کتاب ها رو بر می داشتم و نگاه می کردم به خانم دوست امین گفتم:« چه نعمتی تو خونه دارید.»
امین خندید و گفت:« واقعن, چه نعمتی دارن!» بعد هی تکرار می کرد:« نعمت به این خوبی تو خونه داشتن نعمتیه!» اینو می گفت و همه می خندیدن.
بعد فهمیدم اسم دوستش نعمت بود!

  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

تغییر ادرس
خانه جدید
تولد امام رضا
سانسور یا سکوت؟!
مراکز خرید مدینه
بدون شرح!
سکوت ، گاه هزاران معنی دارد که از گفتن بر نمی آید....
ته چین
دروغ خوشایند!
اصلاح یک شعر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری