Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Monday, May 30, 2005

 

چقدر تفاوت هست بين مادرها!

هميشه مادر بعنوان مظهر عشق و فداكاري در نظر گرفته ميشه ولي اين در همه مادرها صدق نمي كنه ونميشه مقياس خاصي براي اون در نظر گرفت. بعضي ها فقط چون دوست داشتن فرزندي داشته باشن، بچه دار شدن و عنوان مادر بودن رو يدك مي كشن و از وظايف مادري در حد وظايف مادي و جسمي فرزندشون رو تامين مي كنن ! ولي بعضي از مادرها به نظر من فراتر از انسان و مثل يك فرشته مي مونن.

من دو نمونه مادر رومثال مي زنم تا خودتون قضاوت كنيد.

رفته بودم آرايشگاه. دختر 6 ساله خانم آرايشگر، يك دختر ريزه ميزه و ظريف ولي خيلي پر جنب و جوش و كمي شيطون بود(البته شيطنتت او خيلي طبيعي و به مقتضاي سنش بود) ولي خانم آرايشگر دم به ساعت با لحن تندي به دخترش تذكر مي داد و خط و نشون مي كشيد كه بريم خونه اِل مي كنم و بِل مي كنم ... البته دختر بچه شيطنت خودش رو مي كرد فقط گاهي كه مادرش با عصبانيت زياد به اون نگاه مي كرد كمي آروم مي شد. بعد خانم آرايشگر به دوستش گفت: مي خوام بفرستمش تهران پيش مادربزرگش تا كمي از دستش نفس بكشم. بذار اذيتهاشو واسه اونا هم ببره و اونا رو اذيت كنه!!
اين حرف خانم ارايشگر براي من عجيب بود كه كسي تنها فرزندش رو اينجور از خودش دور كنه و با اين نفرت از اون حرف بزنه!

اما يك مادر ديگه درست عكس اين خانم:

برادرزاده دوستم، يك دختر 17 ساله داره كه معلول جسمي و ذهنيه. اين خانم بخاطر اين مشكلش دچار ناراحتي روحي شد و قرص هاي افسردگي قوي كه استفاده كرد، باعث شد ديگه بچه دار نشه. اين خانم بسيار جوون و زيباست. با چنان عشقي به دخترش مي رسه كه باور كردني نيست. دختري كه فقط قد و هيكل يك دختر 17 ساله رو داره با تمام مشكلات بلوغش! ولي ذهن اون در حد يك بچه كوچكه. اين خانم اگر مهموني ميره بخاطر دخترش(هميشه هم بهترين لباسها رو براي دخترش مي خره و اونو خيلي تميز و مرتب درست مي كنه) اگر مي رقصه و مي خنده، بخاطر دخترش. (هر چند خنده هاش و رقصش غمي رو كه در وجودش هست نشون مي ده) او حتا حاضر نشد وقتي دخترش كوچكتر بود به مدرسه استثنايي ها بذاره چون محيطش رو مناسب نمي دونست و خودش وقت زيادي براي آموزش اون گذاشت. تا اينكه كمي بزرگتر شد بعد اونو فرستاد. هر روز دخترش رو با ويلچر پياده روي و پارك مي بره. تمام عشق و زندگي اين خانم دختر معلولشه. و من هر وقت اونو مي بينم از ته قلبم به اون آفرين ميگم و به نظر من اون بالاتر از يك مادره خيلي بالاتر. چون بسياري از كساني رو ديده بودم كه فرزندان عقب مونده شون رو به شبانه روزي ها مي سپرن ولي او با همه مشكلاتي كه اين دختر براي اون داشت تحمل كرد و يك لحظه از مراقبت اون غافل نشد.
ولي هيچ وقت خوبي بدون پاداش نمي مونه. امسال بعد از اينكه مدتي تحت درمان بود. صاحب پسر سالم و زيبايي شد تا نتيجه اين همه خوبي هاشو ببينه. و حالا عشق مادري شو بين يك فرزند سالم و يك فرزند عقب مونده تقسيم مي كنه.
و اين هديه خدا، نتيجه صبوري و اميدواري اوست.

پس هيچوقت نا اميد نباشيد، حتا در بدترين شرايط زندگي.
  


Saturday, May 28, 2005

 

كنار پنجره ايستاده بود و به تاريكي شب خيره شده بود . سياهي قيرمانند شب، او را به وحشت مي انداخت و ترسي را كه هميشه در اعماق دلش وجود داشت و او هميشه مي خواست از آن فرار كند، بيشتر مي كرد.
صورتش را برگرداند و به طرف تخت نگاه كرد. پسر جوان آرام و بي سر و صدا خوابيده بود. صداي نفس هاي منظمش را مي شنيد. چهره او، با نوری که معلوم نبود از کجا می‌تابد، روشن بود. مثل كودكي بي آزار در خواب بود. دختر به چهره او نگاه كرد و با خود فكر كرد، به راستي او كيست؟
آيا ممكن نيست او خود شي‌-طان باشد؟
مگر نه اينكه شي-طان در جلد آدم ها مي رود. مگر نه اينكه شي-طان هميشه در جايي كه هوس هست پيدا مي شود؟
چيزي كه هميشه و هميشه دختر از خود مي پرسيد ولي به جوابي نمي رسيد اين بود که، احساس درون او عشق است يا هو-س؟
همين بی‌پاسخی اين پرسش او را می‌ترساند .
وقتي به گذشته به قبل از آشنايی با پسر، فكر مي كرد ، خود را دختري آزاد و بي خيال مي ديد . فارغ از هر دغدغه اي . خنده هايش عميق و كودكانه با شيطنت خاص خودش همراه بود. دل نگراني نداشت، هميشه شاد بود و از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد. ولي وقتي با پسر آشنا شد...
آشنايي ساده و دوستانه آنها خيلي زود به شكل يك رابطه نزديك و عاشق-انه در آمد. او نمي توانست بفهمد چرا با اين سرعت پيش رفته است. حس آدم هاي مسخ شده را داشت. هميشه فكر مي كرد مقاوم است و مي تواند احساساتش را كنترل كند ولي در برابر او خود را ضعيف و ناتوان مي ديد. همين او را مي ترساند. او بخاطر پسر بسياري از اعتقاداتش را زير پا گذاشته بود. وقتي پسر براي اولين بار او را بوسيد. احساس لذتي همراه با رخوت به او دست داد. ترس و ناتواني دختر از همان روز شروع شد و امشب براي اولين بارهمه وجودش، جسم و روحش را تسليم او كرد. حالا دوباره آن احساس ترس در او پيدا شده بود.
اگر او شي-طان باشد...!
اين فكر كه با شي-طان هم آغوش شده تنش را لرزاند. حس بدي به او دست داد، حس انزجار از كاري كه كرده بود.
در همين وقت پسر چشمانش را باز كرد. با لبخند به دختر نگاه كرد ، دست هايش را باز كرد و او را به طرف خود خواند. دختر لحظه اي مكث كرد، آرام آرام به طرف او رفت و به نرمي در بغلش خزيد. پسر او را به خود فشرد و در گوشش گفت:
حالا تو مال من هستي. مال شي-طان! و تو يك زنِ شي-طان هستی!
  


Thursday, May 26, 2005

 




زندگي رو ميشه به بازي فوتبال تشبيه كرد كه تا دقيقه نود معلوم نيست چه اتفاقاتي مي افته و چه سرنوشتي در انتظار ماست! (البته بازي فوتبال اروپايي نه تيم هاي داخلي!:)

بازي زيباي ليورپول و آ.ث. ميلان رو ديديد؟ من نيمه اول رو ديدم و با خيال راحت از اينكه ميلان با سه گل قهرمان يوفاست رفتم خوابيدم ولي وقتي صبح اخبار ورزشي رو ديدم باورم نميشد كه ليورپول قهرمان شده باشه! در عرض شش دقيقه سه گل بزنه تا مساوي كنه! هر چند ليورپول استحقاق قهرماني رو داشت ولي خب من از تيم هاي انگليسي خوشم نمي آد ودوست داشتم ميلان قهرمان بشه.



لينكس اولين و بزرگترين آرشيو لينكدوني. حتمن سر بزنيد.

  


Wednesday, May 25, 2005

 

بهدادم از بچگي وابستگي زيادي به من داشت، طوري كه موقع بازي كردن هميشه بايد كنار من بود. اگر تو آشپزخونه بودم او سبد اسباب بازي هاشو دستش مي گرفت اونجا ولو مي كرد تا بازي كنه وقتي مي رفتم توي هال دوباره همينطور دنبالم مي اومد و تمام مدت فقط كارش اين بود كه اسباب بازي هاشو پهن كنه و جمع كنه و فرصت بازي پيدا نمي كرد! الان هم كه يك جوون نوزده ساله شده و دانشجو هنوز هم مثل همون موقع ها دائم دنبال منه ولي اينبار براي حرف زدن با من! اگر تو آشپزخونه هستم مي آد كنارم و يكريز گزارش دانشگاه و درس و دختراي كلاسشون و ... ميده، همينجور كه اون حرف مي زنه من اگر برم توي هال دنبالم مي آد يا برم حياط لباس ها رو پهن كنم اون دنبالم هست و حرف مي زنه! گاهي به اون ميگم اگه من به حرفات گوش ندم تو اين همه حرف رو واسه كي مي زني؟!

ديروز كاري ازش خواستم اون انجام نداد. منم گفتم ديگه با من حرف نزن چون به حرفات گوش نمي دم( از بچگي بدترين تنبيه براي اون قهر كردنم با او بود هر وقت حرف گوش نمي كرد و اذيتم مي كرد اگر مي گفتم باهات قهر مي كنم خيلي ناراحت مي شد) ديروز وقتي گفتم حرف نزن. گفت باشه دلت هم بخواد كه واسه ت اينقدر حرف مي زنم و جوك تعريف مي كنم و .... بعد رفت توي اتاقش ولي نيم ساعت نشد دوباره اومد يك موضوعي يادش اومده بود برام تعريف كنه. من خنديدم و گفتم ديدي نتونستي طاقت بياري؟! خودش هم خنده اش گرفته بود. تنها حرف زدنش كه نيست گاهي كه داريم تلويزيون تماشا مي كنيم با اون هيكل و قد و قواره اش كه دو برابر منه مي آد توي بغلم مي شينه! بازم بگيد بچه هاي آخر لوس نيستن و وابسته نيستن! عمرن بهبود از اين كارا بكنه. بهبود از اول مستقل بود و من هميشه اينو فرق بين بچه اول و آخري مي دونم.




دو تا ‹به› دائم جلوي آينه هستند و يا با موهاشون ور ميرن و يا موزيك مي ذارن و مي رقصن و به خودشون نگاه مي كنن و ... گاهي به اونا ميگم روي دخترا رو سفيد كرديد، پسر اين همه جلوي آينه نميره كه؟! جالب اينه به خودشون نگاه مي كنن و اعتماد به نفس هم به خودشون مي دن!

بهداد هر وقت آماده ميشه بره دانشگاه ميگه امروز باز كلي كشته ميدم. بايد كنار دانشگاه يك درمانگاه بزنن!! امروز توي آينه به خودش نگاه مي كرد و بعد به من گفت: تو خيلي خوش شانس هستي كه شبيه من هستي!!:)

  


Monday, May 23, 2005

 

خب تكليف اصلاحات هم با اين رد صلاحيت ها معلوم شد! آقاي كروبي و آقاي معين كه نتونستن با هم كنار بيان ولي اينطوري ديگه لااقل تكليف اطلاحاتي ها مشخص ميشه!
هنوز هم نميخواهيد انتخابات رو تحريم كنيد؟!
مثل اينكه بايد آماده يك حكومت نظامي باشيم. همينطور كه از قبل پيش بيني شده، سال خروس ، سال حكومت نظامي!!
  


Sunday, May 22, 2005

 

چند روزه هوا ابري و بارونيه. از اون بارون هاي بهاري. يهو ابرهاي سياه پيدا ميشه و رگبار بارون... ولي امروز هوا صاف و آفتابيه و يك هواي لطيف پس از باران!
قبلن راجع به يكي از خصوصيات اخلاقيم نوشته بودم كه زود رنج هستم و حساس و بيشتر شبيه هواي بهاري. اينو كساني كه از نزديك منو مي شناسن بخوبي مي دونن. دوستان رو نت هم كه مدتيه باهاشون آشنا هستم تا حدودي منو شناختن(نداي عزيز خوب مي دونه چي ميگم:) ولي هميشه گفتم با وجودي كه خيلي زود رنج هستم ولي هيچوقت از كسي عميقن نمي رنجم . همينطور كه زود ناراحت ميشم خيلي زود هم فراموش مي كنم و چيزي به اسم كينه و نفرت در دل من وجود نداره. حتا كساني كه واقعن اذيتم كردن و دلم رو شكستن ولي من خيلي زود قراموش مي كنم و مي بخشم. البته اگر اذيت و دل شكستن عميق باشه و از طرف كساني كه برام باارزش و عزيز هستن، اثر زخمش مي مونه ولي هميشه بخشيدم و هيچوقت نتونستم تلافي بكنم و هيچ جوري نمي تونم دلي رو بشكنم. شايد كساني كه به عمد اذيتم كردن و دلم روشكستن منو بي رگ و هالو بدونن، كه به اين راحتي گذشت مي كنم و فراموش مي كنم. ولي من با بخشيدن اونا به خودم كمك مي كنم و براي همينه كه هميشه احساس آرامش مي كنم. ولي نمي دونم چجور كسي مي تونه خودش رو انسان خوبي بدونه در حالي كه به عمد دلي رو مي شكنه!

***

فيلتر شدن شديد وبلاگ ها در سمنان.

در اين رابطه با چند تا از آي اس پي ها تماس گرفتم، جالب بود كه خود اونا نمي دونستن كه فيلتر شدن! وقتي ادرس وبلاگ خودم وچند تا وبلاگ ديگه رو دادم اونا گفتن باز نشد. مطمئن شدم كه مخابرات سمنان سنگ تموم گذاشته . برام جالب بود كه سايت خبري بي بي سي باز مي شد ولي سايت اكسير كه حتا روزنگار فارسي نويسي هم نداره فيلتر شده!
اين همه بگير و بنند براي انتخابات از پيش تعيين شده؟! صدا و سيما كه اعلام كرده طبق آماري كه گرفته نود درصد مردم راي ميدن!!. من نميدونم اين نود درصد مردم از كجا ميان؟ من كه از هر كسي مي پرسم راي نميده پس اين همه آدم فقط ده درصد هستيم؟!!
خب فيلتر شدن وبلاگ ها توسط مخابرات ثابت مي كنه كه چقدر وبلاگ نويسي مهم بوده و با ارزش بوده، ما خودمون خبر نداشتيم! حتا با ارزش تر از ماهواره و سايت هاي سكسي!
  


Saturday, May 21, 2005

 

شيندخت و بقيه وبلاگ ها همچنان براي من فيلتر شده. امروز با آي اس پي كه اشتراك اينترنت دارم و آشناست، تماس گرفتم. گفتن كه از طرف مخابرات تمام وبلاگ ها فيلتر شده. گفتم بخاطر انتخاباته؟! گفت نمي دونم احتمالن! يادمه پارسال هم موقع انتخابات مجلس همين بساط رو داشتيم. مخابرات سمنان در اين زمينه خيلي فعاله!! نمي دونم باز كدوم شهرها فيلتر شده، هر چي كه هست در بقيه جاها هم همين بساطه چون آمار كانترم اينو نشون ميده. البته بجنورد فيلتر نشده و به راحتي از اونجا وارد وبلاگم ميشن. خب بجنورد در همه موارد سيستمش با بقيه شهرها فرق داره! بيخود كه پاريس كوچولو لقب نگرفته (باز حس ناسيوناليست ام گل كرده:)
من در حال حاظر فقط از طريق بلاگر مي تونم وارد شيندخت بشم و بقيه وبلاگ ها برام باز نميشن.

***
دوست خوبم آقا سياوش سوالي در كامنت قبلي پرسيدن در رابطه با فرق كره حيواني و روغن حيواني
روغن حيواني خالص تر از كره است. كره حيواني از دوغ درست ميشه، مقداري دوغ در اون وجود داره كه وقتي كره حرارت داده بشه و دوغ اون تبخير بشه، روغن خالص بجا مي مونه. (البته من طرز تهيه اونو دقيق بلد نيستم فقط تا همين حد مي دونم. چون ما هميشه روغن حيواني آماده مي خريم و هيچوقت كره رو تبديل به روغن نكرديم)
روغن حيواني بسيار خوش طعم است و البته كلسترول هم نداره. روغن حيواني كرمانشاهي از معروفترين روغن هاست و البته روغن حيواني بجنورد هم كه به ‹روغن زرد› معروفه به مرغوبيت روغن كرمانشاهيه.
اميدوارم گذرتون به بجنورد بيفته تا از شما با پلويي كه با روغن حيواني(روغن زرد) درست شده پذيرايي كنيم:)
  


Thursday, May 19, 2005

 

از ديشب نميتونم وارد وبلاگم بشم. همش اين پيغام مياد:
We can't find "shindokht.blogspot.com"
فكر كردم اشكال از سرور باشه. از جاي ديگه اكانت تهيه كردم متاسفانه اونم باز نشد. اول فكر كردم شايد بخاطر انتخابات باز وبلاگها رو فيلتر كردن ولي خب من كه سياسي نمي نويسم! ولي بعد ديدم اين اشكال براي وبلاگهاي بلاگر پيش اومده. البته نميدونم براي همه اينطوره يا باز هم مخابرات سمنان اين كار رو كرده! چون ايميلي از دوست خوبم داشتم كه در مورد مطلبم نوشته بود . پس در شهرهاي ديگه ممكنه اين اشكال نباشه. فعلن كه هيچ نميدونم.
حالا كه وبلاگم باز نميشه و شايد علت سياسي داشته باشه بهتره كمي سياسي بنويسم تا دلم خنك بشه بخاطر باز نشدن وبلاگم!

وقتي انتخابات مجلس رو تحريم كردم، قاطعانه تصميم داشتم كه انتخابات رئيس جمهوري رو هم تحريم كنم. هر چند مي دونستم اين كار به ضرر خودمونه و رئيس جمهور هم چيزي مثل نماينده هاي مجلس ميشه ولي خب تصميم قطعي رو گرفته بودم ولي وقتي زمزمه احتمال كانديد شدن آقاي ميرحسين موسوي پيش اومد، منم تصميم گرفتم كه به ايشون راي بدم. هر چند كه مطمئن بودم آقاي موسوي خودشون رو كانديد نمي كنن و مطرح كردن اون شرايط هم بخاطر همين بود. و چقدر خوشحال شدم كه آقاي موسوي خودشون رو كانديد نكردن و بهترين تصميم رو گرفتن. اشتباهي كه آقاي خاتمي و آقاي بختيار كردن و سوابق سياسي خودشون رو خراب كردن، ايشون نكردن.
حالا با قاطعيت مي تونم بگم من اين انتخابات رو تحريم مي كنم.
  


Wednesday, May 18, 2005

 


هيچوقت اسرار دلت را به دوست صميميت نگو، زيرا دوست صميمي تو هم دوست صميمي ديگري دارد!
  


 

از آرشيو 26 ژانويه 2004




بفرما پاي سيب:)




طرز تهيه پاي سيب تقديم به همه دوستان خوبم كه تقاضا كرده بودن, بخصوص رامش عزيز

مواد لازم براي خمير پاي:
آرد 500 گرم
كره 300 گرم ( يا روغن جامد 250 گرم)
پودر قند يك قاشق سوپخوري
شير يك فنجان
نمك كمي
طرز تهيه خمير:
آرد را در ظرفي ريخته, نمك و پودر قند و شير را روي آرد مي ريزيم و بهم مي زنيم, بعد كره را قطعه قطعه مي كنيم و وسط خمير مي ريزيم و خمير را با كره خوب مخلوط مي كنيم بطوريكه چسبندگي پيدا كنه ولي كش نياد, اين خمير نبايد زياد ورز داده بشه, فقط خمير چسبندگي پيدا كنه و قابل بازكردن باشه و بعد خمير را در نايلون مي گذاريم تا دو, سه ساعت بماند.

مواد لازم براي پاي سيب:
سيب 500 گرم ( يا 6 عدد متوسط)
پودر قند 3تا 4 قاشق سوچخوري
كره 50 گرم
دارچين يك قاشق سوپخوري
كشمش سبز دو, سه قاشق سوپخوري
زرده تخم مرغ 1 عدد
طرز تهيه:
براي تهيه اين پاي به يك ظرف نسوز كم عمق احتياج داريم, ته ظرف را كمي چرب مي كنيم, بعد خميري كه قبلاً آماده كرديم كمي ورز مي دهيم ( اين خمير را موقع استفاده خوب ورز مي دهيم) بعد يك سوم آنرا كنار مي گذاريم و دو سوم خمير را به شكل دايره كمي بزرگتر از ظرف باز مي كنيم خمير را داخل ظرف مي گذاريم, بايد خمير ته و اطراف ظرف را بپوشاند, سيب ها را قبلاً قاچ مي كنيم و بصورت ورقه هاي نازك در مي آوريم ( سيب ها به طريقي كه براي مربا بكار مي رود قاچ ميشود فقط نازكتر) سيب ها را روي خمير پهن مي كنيم به اين ترتيب كه يك ورقه سيب , كمي پودر قندو كمي دارچين, كمي كشمش, باز سيب و پودر قند و ... به همين ترتيب ادامه ميدهيم تا ظرف پر شود, كره را قطعه قطعه مي كنيم و روي سيب ها مي گذاريم ( كساني كه رژيم دارند مي توانند كره را حذف كنند , من خودم معمولاً كره نميذارم, البته با كره لذيذ تره:) بعد بقيه خمير را كه كنار گذاشته بوديم باز مي كنيم و روي سيب ها را با خمير مي پوشانيم و اطراف دوتا خمير را بهم مي چسبانيم و چين مي دهيم ( مثل اطراف پيراشكي يا شيريني قطاب) سپس زرده تخم مرغ را با يك قاشق شير و كمي زعفران هم مي زنيم و روي خمير مي ماليم و با چنگال روي خمير خط مي اندازيم. فر را با حرارت 300 درجه گرم مي كنيم و ظرف را در فر قرار مي دهيم تا مدت يكساعت بماند, روي پاي سيب بايد كاملاً طلايي شده باشه, البته مي تونيم درجه فر رو كمتر كنيم و مدت پخت رو بيشتر ( با حرارت كم ملايم تر پخته ميشه, البته مي تونيم گاهي در فر رو باز كنيم و ببينيم كه آماده شده يا نه, چون برخلاف كيك كه در مدت پخت نبايد در فر باز بشه, براي پاي هيچ اشكالي نداره
  


Monday, May 16, 2005

 

گاهي وقت ها يه كار كوچك مي تونه كلي انرژي مثبت به آدم بده و آدم رو شارژ و سرحال كنه.
امروز نزديك ظهر از باشگاه كه برگشتم و بعد از دوش گرفتن مشغول كار تو آشپزخونه بودم. زنگ خونه رو زدن. وقتي رفتم درو باز كردم ديدم دوستم فخري با يك دسته گل خيلي قشنگ( يك دسته گل بزرگ از گل هاي ميخك قرمز و زرد) جلوي در وايساده و بعد با خنده گفت: ‹ تولدت مبارك› ! با تعجب نگاش كردم و خنديدم گفتم : خواب ديدي؟ تولدم؟ امروز؟! اون مثل هميشه با خنده هاي پر سر و صداش گفت: خب مگه حتمن بايد روز تولدت باشه؟ اصلن دوست داشتم امروز برات گل بيارم. مي دونستم تو خيلي گل دوست داري واست آوردم. يه جايي خوندم كه اگه بدون اينكه روز خاصي باشه گلي هديه كني خيلي باارزشه(فكر كنم اين تيكه از خودش باشه چون اون اصلن اهل مطالعه و اين حرفا نيست:)
منم ازش تشكر كردم گفتم واقعن همينطوره، براي من كه اين گل خيلي باارزشه و با اين كارت نمي دوني چقدر منو شارژ و سرحال كردي. اينكه حس كني دوستان خوبي داري كه هميشه بيادت هستن و مي خوان خوشحالت كنن يك دسته گل رو به بهترين و باارزشترين هديه تبديل مي كنه.
فخري از اون آدم هاي شاد و شلوغ و بسيار با رو حيه است با وجودي كه سال هاست بيماري قلب داره حتا يكبار در حين بالن زدن به حال مرگ افتاده بود و نتونسته بودن عملش كنن ولي با همه بيماريش هميشه مي خنده و شاده و اگر ساعت ها كنارش باشي احساس خستگي نمي كني. فخري و خانواده اون اولين دوستان سمناني ام هستن. من الان مثل عضوي از خانواده اونا هستم. شايد وجود دوستان خوبي مثل اون باعث شده اين همه سال در سمنان دووم بيارم و كمتر احساس غربت بكنم.

فخري عزيز ممنونم كه با گل هاي قشنگت روز خوبي برام ساختي
مرسي

***

يكي از دوستانم براي پايان نامه اش از من كمك خواسته. اون طراحي مي خونه. و از من خواسته‹ ده تا سايت معتبر در باره لباس و مد› رو به اون معرفي كنم. همينطور مطالبي در مورد‹ نقش نقوش در لباسها› . در اين زمينه اگر شما عزيزان هم اطلاعاتي داريد لطفن كمك كنيد. ممنونم
  


Sunday, May 15, 2005

 

زن در نقش هاي مختلف

مادر هستي: به فرزندت عشق مي ورزي. با تمام وجود دوستش داري و هميشه بهترين ها را براي او مي خواهي. از خودت مي گذري و خودت فقط در وجود فرزند معنا پيدا مي كني و شكل مي گيري ولي تنها خواسته تو ذره اي محبت و احترام است. اگر روزي حس كني همين هم از تو دريغ شده و بخواي اعتراض كني. اونروز ديگه مادر خوبي نيستي. مادري كه خواسته اي بخواد مادر نيست. دوست داشتنش واقعي نيست و اونروز مي شنوي كه ميگن چجور مادري هستي تو؟ و دوست داشتنت رو واقعي نمي دونن و ميگن: توهم دوست داشتن بوده!

همسر هستي: يك همسر خوب و فداكار. تمام خوشي ها و لذت ها را در وجود همسرت و در كنار اون مي دوني. براي خودت چيز زيادي نمي خواي . هميشه وظيفه تو محبت كردن، گذشت كردن و بهترين و نمونه بودنه. اگر روزي حس كني كه تمام سال هايي كه خوب بودي، از خوبي تو سواستفاده شده، اگر گذشت كردي گذشت هات ناديده گرفته شده و ... و اگر بخواي اعتراض كني اونروز همسر خوبي نيستي. وميگن چجور زني هستي تو؟! زني كه آسايش براي همسرش نخواد، بهترين ها رو براي اون نخواد زن نيست و تمام اين مدت توهمي از زن خوب بودن داشته!

عاشق هستي: با تمام وجودت عشقت رو دوست داري. بخاطر عشق از خود و خيلي چيزها مي گذري. تمام زندگيت با عشقت معنا پيدا مي كنه. سختي ها، ناملايمات، حرف ها و بحث ها و ... تحمل مي كني فقط بخاطر رسيدن به عشقت. فقط براي اينكه عشق و دوست داشتنت رو ثابت كني. اگر روزي حس كني اوني كه عاشقش هستي و براش اين همه از خودگذشتگي كردي براي دوست داشتنت ارزش قائل نيست حتا اونو باور هم نداره و در برابر اعتراضت ميگه:
دوست داشتنت توهم بود و اون توهم هم ديگه تموم شده!

پس
مادر باش
همسر باش
عاشق باش
ولي چيزي براي خودت نخواه
هيچ
  


 

از آرشيو دسامبر 2002

ديروز من و بهبود با هم نشسته بوديم صحبت می کرديم , از همه جا و همه چيز صحبت کرديم يک گپ دوستانه و کمی هم در دل !
برام جالب بود , که بهبودم اينقدر بزرگ شده که من با اون درد دل می کنم ! انگار همين ديروز بود که من به او درست صحبت کردن رو ياد ميدادم ! آخه بهبود بعضی کلمات را نمی تونست درست بگه و من بايد مدام تذکر ميدادم که : بهبود جان " دو طقبه " نه " دو طبقه " درسته , " المت " نه بگو " املت " و يا " اهلام " غلطه بگو " الهام " و...!
ولی حالا اون کنار من نشسته بود و اونقدر قشنگ و خوب صحبت می کرد که من احساس نمی کردم با پسر 20 ساله خودم صحبت می کنم و فکر می کردم با يک دوست دارم درد دل می کنم , بهبود پسر عاقل با درک بالاست, نه اينکه چون پسرمه ازش تعريف می کنم , اينو همه دوستان و آشنايان هم ميگن ؛ خيلی پخته تر از سنشه نمی دونم شايد همه جوونهای نسل جديد اينطور باشن ولی هر چی که هست من از هم صحبتی باهاش لذت می برم و شايد گاهی هم از او چيزهايی ياد ميگيرم , باور کردنی نيست نه ؟! پسر مادرش رو نصيحت کنه! ولی بايد قبول کنيم چون ما هميشه نياز به راهنمايی و کمک داريم چه از بزرگترها و چه کوچکترها!
من هميشه فکر می کردم چون دختر ندارم خيلی تنها هستم و کسی رو برای درد دل کردن و هم صحبتی ندارم ولی می بينم که اينطور نيست دختر و پسر فرق نداره فقط بايد باهاشون دوست بود و به اونا اعتماد کنيم فقط همين .



« ای پسر گرامی , ای گرامی ترين پندار , تو ای گنج من ! تو هم مانند ديگر چيزها پنداری هستی ... ای روشنايی دو چشمم ... بی تو آيا هنوز می توانم ديد؟...
خدا را شکر ! آيا بايد خدا را شکر بگويم ؟ شکر و سپاس شکمم را , که تو را در قالبش گرفت!»

" از کتاب جان شيفته / رومن رولان "
  


Saturday, May 14, 2005

 





روز دوشنبه 9 مي 2005 در يك نمايش هنري، عليرغم سرما و بارش باران 2000 نفر در مركز شهر بروج(Bruges) لخت مادرزاد شدند تا يك عكاس آمريكايي بنام Spencer Tunick از آنها عكسبرداري كند.
اين رخداد نمايشي سرآغازي براي جشنواره ي سالانه ي Corpus 05 بود. جشنواره ي مزبور همه ساله با خوب شدن هوا از ماه مي تا سپتامبر بدرازا مي كشد.
اين عكاس امريكايي توانست در هواي سرد و باراني و در شهر باستاني بروج در اين پروژه از 1229 مرد و 701 زن لخت در حالتهاي گوناگون عكسبرداري كند. آنها در خطوط مستقيم ايستادند، روي زمين خيس و سرد دراز كشيدند، زانو زدند و ... تا آثار هنري زيبايي ايجاد شود!

عكسها را در سايت آقاي عكاسباشي ببينيد.

***
جشنواره ملي اينترنتي خليج فارس.

مطالبي در مورد اكوتوريسم بجنورد را
در شيندخت- بجنورد بخوانيد.


كاريكلماتور هم با كاريكلماتورهايي
درباره خليج فارس آپديت شد.


زنان بدون مردان ، شهر نوش پارسي پور را اينجا
بخوانيد.


اگر به خواندن ضرب المثل هاي مختلف كشورمون علاقه مند هستيد، به اينجا سربزنيد.
  


Friday, May 13, 2005

 

از اونروز كه وبلاگم بهم ريخت و فهميدم بيشتر مطالب آرشيوم پاك شده، بدجوري دلم گرفت. ولي ديشب وقتي توي كانترم ديدم از سرچ اومدن و رفتم ديدم، تونستم باز تعدادي از مطالبم رو گير بيارم و اين خيلي خوشحالم كرد و اميدوار شدم كه دوباره بتونم آرشيوم رو كامل كنم. الان تعدادي از مطالبم رو سرجاش گذاشتم ولي هنوز خيلي مونده. شيندخت مثل خونه زلزله زده يا توفان زده اي شده كه هر تيكه اش يه جاست و بايد كلي بگردم تا پيدا كنم. پس كمكم كنيد لطفن اگر از سرچ به شيندخت مي آييد لطف كنيد بجز كلمه سك-سي، فيلم سك-سي و ... كلمات ديگه رو هم سرچ كنيد. مگه هيچ مطلب خواندني تر از سك-س وجود نداره تو اين نت؟!

***

با خودم فكر مي كردم چه خوب بود همين جور كه با يك دكمه تمام حافظه وبلاگم پاك شد، خاطرات بدي كه در ذهنمون هست و مثل زخمي كهنه در قلبمون وجود داره رو مي شد پاك كرد طوري كه هيچوقت به اون فكر نكنيم!(هر چند زخم هاي كهنه ديگه دردي ندارن ولي ديدن و به يادآوردنشون باعث چندش و ناراحتي ميشه!)

***

بهدادم وقتي فهميد مطالب شيندخت پاك شده، گفت: هك شدي؟! گفتم نه؛ خودم اشتباهي پاك كردم. بعد سوژه دست اون افتاد و هي سربسرم مي ذاشت كه مامان خودشو هك كرده! خدا نكنه پيش بهداد كاري رو اشتباه بكنيم و يا حرفي رو اشتباه بزنيم(به قول خودش سوتي بديم) ديگه ول كن نيست. ولي ديروز خودش يه سوتي داد كه من و بهبود حسابي بهش خنديديم. من و دوتا ‹به› مي رفتيم خريد. تو ماشين طبق معمول سي دي ‹دي جي علي گيتور› رو گذاشتن و هر دوشون هم با اون مي خوندن. من كه نه علاقه اي به اين آهنگ ها دارم نه مي فهمم چي ميگه با اون صداي نخراشيده! ولي بهبود يه دفعه آهنگ رو قطع كرد و به بهداد گفت: چي خوندي؟! بهداد جا خورد و تكرار كرد. بهبود خنديد و گفت: تو ديگه چرا؟ تو كه انگليسي ات خوبه، چرا اشتباه مي خوني. بعد درستش رو با معنيش به بهداد گفت. بهداد براي اينكه كم نياره گفت : خب من آلمانيشو گفتم! ولي من خيلي حال كردم و كلي خنديدم و گفتم ديگه تو باشي كه سوتي بگيري!
  


 

جمله ای خطاب به خودش !

 

مطلب زير از آرشيوم مونده. اولين و آخرين داستان كوتاهي كه نوشتم همراه نقد و توضيح اون.


اكتبر 2002

داستان زير اولين داستان کوتاهی است که خودم نوشتم اميدوارم خوشتون بياد , با تشکراز
ليلای عزيز(وبلاگ داستان ليلا صادقی ) که زحمت کشيدند و ويرايش داستان من را انجام دادند واگر داستانم قابل خوندن است به لطف اين دوست عزيز است.

جمله ای خطاب به خودش !


دوان دوان از پله های سالن بالا رفت . طبق معمول دير آمده بود و با ترفندی خودش را از ديد ناظم بد عنق نجات داد ؛ به کلاس که رسيد در زد و وارد کلاس شد. دبير پيش پای او رسيده بود و با لبخندی به او گفت : باز هم که دير کردی؟!
سرش را پايين انداخت و خودش را خجالت زده نشان داد, ولی توی دلش قند آب می کرد و به خاطر همين لبخند و جمله ای خطاب به خودش , توبيخ ناظم زير زبانش مزه می کرد!!
مادرش هميشه مشغول شستن و ساييدن بود و با کوچکترين بهانه ای داد و بيداد و ناسزا بود که گر می گرفت و پدر هم که هميشه آخر شب پيدايش می شد و بعد, غر زدن های مادر و عصبانيت پدربود که دختر را توی دالان اتاقش می خزاند توی رختخوابی که اغلب آنجا خودش را به خواب می زد !
احساس تنهايی می کرد و دوستهای اوفقط کسانی بودند که پشت يک نيمکت می نشستند و با هم به تخته سياه و حرکت گچ روی آن نگاه می کردند و نه بيشتر !!
از وقتی دبير جديد رياضی آمده بود, احساس می کرد همدمی داردکه می تواند با او توی فکرش حرف بزند . ناخود آگاه دلش می خواست توجه او را به خودش جلب کند و دبير که مرد کوتاه قد و چاقی با سری بی مو( بقول بچه ها کچل ) بودويک عينک پنسی هم که به چشم می زد از بچه ها لقب چهار چشمی را گرفته بود. هميشه کت و شلوار اسپرت با پيراهن روشن و تميزی و کفشهای واکس زده می پوشيدکه مثل آيينه برق می زد. بوی ادکلون خوشبو و سيگار باريک و قهوه ای و گران قيمتش هم در کلاس می پيچيد ( بعد ها فهميد اسم سيگارش مور است )هر وقت می خواست سيگار بکشد عذر خواهی می کرد و از کلاس بيرون می رفت.
اولين باری که او دير به کلاس رسيده بود, با لبخندی مهربان فقط گفته بود :چرا دير کردی ؟ و نه مثل بقيه بی احترامی و توهين !!
برای همين دختر بعد ها به عمد کمی دير می آمد تا برای چند لحظه به او نگاه کند و خطاب به او چيزی بگويد .
کم کم با او راحت تر صحبت می کرد و تپش قلبش هم کمتر شده بود, اصولاًخجالتی بود و با هر کس حرف می زد صورتش گل می انداخت و تپش قلب و لرزش صدا باعث می شد کمتر چيزی بگويد .
دبير برايش گفته بود که پدر و مادر ندارد و فقط سه برادر بزرگتر دارد و به آنها فقط احترام می گذارد و به آنها علاقه ای نداردو تنها به برادر زاده کوچکش دلبستگی دارد که با مهربانی و شيرين زبانی او را به خود جلب کرده .
آن سال چقدر زود گذشت !فقط رياضی را با علاقه می خواند و هيچ دوست نداشت مدرسه تعطيل شود. بعد از اولين امتحان که رياضی بود ديگر او را نديده بود.
تعطيلات تابستان شروع شدو کم کم فراموشش کرده بود که اواخر تابستان شنيد که دبير محبوب او کسی که راهنمايی اش می کرد و گاهی در اواخر ساعت کلاس با هم درد دل می کردند و او که آنقدر خوب بود و خوب حرف می زد و..؟ کسی چه می دانست بعد از تمام شدن جنگ هم ديگر از او خبری نشد .
حرفهای خوب دبير يادش می آمد ؛ يک بار که مثل هميشه دير کرده بود و اين بار به تور ناظم افتاده بود , دبير با ناراحتی گفته بود چرا اجازه می دهی کسانی مثل او ( ناظم ) تحقيرت کنند و به شخصيت با ارزش تو توهين کنند ؟ شخصيت تو خيلی با ارزش است. هميشه به خودت احترام بگذار تا ديگران هم به تو احترام بگذارند .
  


 

توضيحي كه در مورد داستانم نوشتم

 

اكتبر 2002

من قبل از هر چيز از دوستانی که داستان منو خوندن و برام ايميل زدن و نظرشون رو گفتن تشکر می کنم.
بعضی از دوستان که به من لطف دارند و مثل هميشه تعريف می کنند من اينارو به عنوان تعارف قبول می کنم . دوست خوبم آقا سعيد از وبلاگ کوچه رند خيلی خوب وکامل انتقاد کردن که من واقعاً از اين دوست خوبم ممنونم و اگر دوباره هوس داستان نويسی به سرم زد ( هرچند که ميگن اگه هوسه يه دفعه بسه !)حتماً نکاتی که ايشان تذکر دادن رو در نظر می گيرم و خيلی از کمک و راهنمايی شان ممنونم ولی چند تااز دوستان نظراتی دادند که من فکر می کنم برداشت غلط از داستان من داشتند و اونا مقصر نيستند اينجا من مقصرم که با بد نوشتن و توضيح بدم باعث شدم اين دوستان اينطور برداشت کنند و اين ثابت می کنه که : کار هر کس نيست خرمن کوفتن …( اينجا بايد بگم نويسندگی ! ) و لی من لازم دونستم يک توضيحی بدم تا شايد اين اشکال داستانم رفع بشه و اين دوستان رااز اشتباه در بيارم.
من قصد نداشتم يک داستان عاشقانه بنويسم و اين داستان شايد هر روز در جامعه ما ديده بشه و مشابه آن را من ديدم و شايد بگم به نوعی حس کردم و چون خودم مادر هستم و فکر می کنم بايد جوونها بخصوص نوجوونها که در سن بدی هستند وبيشتر در رويا زندگی می کنند و آنچه که دوست دارند می خواهند در رويا به آن برسند, را بيشتر درک کنيم و به احساساتشون توجه کنيم و شايد برخورد من با چند تا از اين دخترها در فاميل و آشنا باعث شد من اين سوژه را انتخاب کنم و اگر من توضيح کامل در مورد دبير دادم به اين علت بود که اين داستان حالت عشقی پيدا نکنه و بدونيد که اين دختر کمبود محبت والدين و دوست را در يک دبير و اونهم دبير رياضی نه ادبيات ! پيدا کرد چون معمولاً دبيرهای رياضی خشک تر هستند و من شخصيت دبير داستان را در دبير رياضی گذاشتم تا باز هم اين فکر که معمولاً دبيرهای ادبيات احساسی هستند پيش نياد و با توضيح بيشتر در مورد دبير خواستم بگم اين دبير شخصيتش اينطور بود و با همه با احترام و مودب بود ( مثل عذر خواهی بابت کشيدن سيگار !) ولی اين دختر چون کمبود محبت داشت وبه واسطه سنش که همه چيز را در رويا برای خودش بزرگ می کرد علاقة خاصی به دبير پيدا کرده بود و اون هم گذرا بود و شايد محبت پدرانه ! و همينطور دبير نسبت به دختر, محبتی که کمبود خواهر و کانون گرم خانواده را جبران کند !
ولی متاسفانه خيلی از دوستان اين داستان را با داستانهای عاشقانه اشتباه گرفتن و به من تذکر دادن که سن دو طرف زياده و بهتر بود من اختلاف سنی را در نظرمی گرفتم و يا اينکه چطور يک دختر نوجوون عاشق دبير پير ميشه؟!
ولی اگر با روحية جوونها و نوجوونها تو اين سن آشنا بوديد می دونستيد گاهی کمبود محبت باعث ميشه علاقه های کاذب بوجود بياد مثل همين دختر داستانم و يا پسر جوونی که مثلاً کمبود محبت مادر را در زنی که خيلی بزرگتر از خودش است و شايد همکار ويا استاد دانشگاهش و يا… پيدا می کند و به او علاقه مند ميشه , اينا واقعيتهايی است که شايد ما کمتر توجه می کنيم !
من اين توضيح رو دادم تا دوستان از اشتباه دربيان اميدوارم تونسته باشم منظورم رو خوب بيان کنم حالا وقتی ميگم کار هرکس نيست نويسندگی ! باور می کنيد ؟
من يک داستان کوتاه نوشتم برای هضم اين داستان مجبور شدم دوباره يک رمان بنويسم!
  


Thursday, May 12, 2005

 

شروعي دوباره

 





چند روز پيش بخاطر دستكاري كه در شيندخت كردم و البته ناشي بودنم باعث شد همه چيز بهم بريزه
و تمام مطالب شيندخت پاك بشه. البته كمك پزشك خوب شيندخت اونو از مرز نابودي نجات داد چند روزي در حال كما بود ولي خب فعلن زنده شده هر چند چيز زيادي در حافظه اش نمونده! از اون سه سال مطالب آرشيو مقدار كمي باقي مونده.
سه سال هر روز تقريبن اينجا نوشتم، شايد مطالب باارزشي نبود ولي خودم اونا رو دوست داشتم. هر بار به آرشيوم سر مي زدم خاطراتي برام زنده مي شد. ولي همه اونا بخاطر يك اشتباه كه هيچ وقت هم جبران نمي شه پاك شد. به همين راحتي. هميشه همين طوره، خراب كردن خيلي راحت تر و سريع تر از ساختنه. به هر حال شيندخت شروعي دوباره داره و باز با كمك شما دوستان، مي خوام شيندخت رو ادامه بدم اميدوارم بهتر از قبل باشه. شايد گاهي مطالبي كه از آرشيو مونده رو اينجا پست كنم ، براي دوستان قديمي ترم شايد خسته كننده باشه. ولي به هر حال شيندخت نياز به كمك داره تا دوباره جون بگيره.

***

ديديد وقتي فيلم هاي سينما رو تبليغ مي كنند، مي نويسند، همزمان در سينماهاي پايتخت و چند شهر بزرگ. تبليغ سينمايي اين مدلي ديده بوديم ولي تبليغ وبلاگي ... اينجا رو ببينيد:)
خب مهرانه ديگه كاراش هميشه غافلگير كننده و تك.
  


 

هروقت دلتنگ مي شم مي رم حياط رو آبپاشي مي كنم و كمي آب روي درخت انگور مي پاشم در حالي كه قطره هاي آب از برگ هاي انگور مي ريزه. روي صندلي زير درخت مي نشينم و كتاب مي خونم. و يك فنجان چاي هم كنارم كه گاهي مزه مزه مي كنمش. امروز هم از اون روزا بود كه بعد از آبپاشي زير درخت انگور خونمون نشستم و كتاب خوندم. البته، همراه جيك جيك گنجشك ها كه گاهي دور ظرف غذايي كه براشون كنار باغچه گذاشتم، مي شينن چيزي مي خورن و با جيك جيك تشكر مي كنن و ميرن(از زمستون كه اين ظرف غذا رو گذاشتم هنوز هم برنج هاي مونده رو مي ريزم توش و گنجشك ها و قمري ها هنوز هم مهمون خونه ما هستند)
  


 



اين يك باشگاه ورزشي مجهز به مهد كودك در امريكاست. اي كاش عكسي از داخل اونجا داشتم تا تفاوتها رو مي ديديم:)


چرا ورزش مي كنيم؟
ورزش مي كنيم براي سلامتي يا زيبايي؟! خب شايد بگيم هردو. اين درسته كه همه به زيبايي خودمون اهميت مي ديم. و دوست داريم زيباتر به نظر برسيم ولي زيبايي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن سلامتي؟! اين روزها بازار باشگاه هاي ورزشي داغه. بعد از سالن هاي آرايش بيشترين تابلوها مخصوص باشگاه هاي بدنسازيه. يادمه بيست سال پيش در سمنان فقط يك باشگاه ورزشي براي خانم ها بود كه اونم سالن ورزشي عمومي بود كه ساعات خاصي رو براي خانم ها گذاشته بودن و چقدر خلوت و كم طرفدار بود. ولي حالا هر محله اي شايد يك باشگاه ورزشي مخصوص خانم ها داشته باشه. اين خيلي خوبه و باعث خوشحالي كه فرهنگ ورزشي خانم ها بالا رفته ولي وقتي هدف اصلي اونايي كه به باشگاه ميان رو ميبيني نمي دوني چي بگي. بجز تاسف كاري هم نميشه كرد! اول اينكه اين باشگاه ها بيشتر شبيه به سالنهاي مده. از مربي ورزشي گرفته تا ورزشكارا به ظاهر و آرايش خودشون بيشتر از ورزش اهميت ميدن. خانم ها و دختران جوون با آرايشي به باشگاه ميان كه آدم فكر ميكنه اونجا باشگاه عروسيه نه ورزشي! بيشترين استفاده اونا هم از دستگاه هاييه كه فقط براي لاغر شدن سريع. مثل سوناي خشك و دستگاه هاي ماساژ و ...
اگر وزشي هم مي كنن فقط به فكر لاغر شدن هستن و دم به ساعت روي وزنه ميرن و با كم كردن وزنشون به خودشون مي بالن. يكروز خانم جووني كه بساير لاغر بود روي دستگاه داشت ورزش مي كرد و با مربي صحبت مي كرد. من فكر كردم اون مياد براي اضافه وزن(چون بعضي خانم هاي لاغر ورزش مي كنن تا وزنشون بالا بره) ولي وقتي شنيدم به مربي ميگه هرچي رژيم مي گيرم فقط صورتم لاغر ميشه و قسمت هاي ديگه بدنم تغييري نمي كنه. من با تعجب به اون نگاه كردم و گفتم از اين هم لاغر تر؟! اونم خنديد گفت اره. آخه اسكلتي مده!!(امان از اين ماهواره و تبليغاتش كه همه معيارها رو بهم زده:) توي دلم گفتم الان هم چيزي از اسكلت كم نداري!(همون موقع ياد يك مطلب دوست خوبم اكسير مشهد افتادم كه نوشته بود دختراي امروزي مثل علامت لاي كتاب شدن:) امثال اين خانم كم نيستن، يك من كرم پودر به صورت ميزنن و ريميل و ... بعد ميان مثلن ورزش كنن. اينا به پوستشون حتا موقع ورزش هم فرصت نميدن كمي نفس بكشه. توي باشگاه ها كه اغلب زيرزمينه و همين جوريش براي ورزش غير استاندارده و هوا كمه، اين همه آرايش... عجيبه كه عرق هم نمي كنن! من كه آخر ورزشم هميشه مثل موش آب كشيده هستم اينا رو نمي دونم چكار مي كنن.
ولي امروز خانم مسني رو ديدم كه خيلي با حرارت ورزش مي كرد و خيس عرق شده بود. برام جالب بود. وقتي سنش رو پرسيدم گفت 65 سال. گفتم افرين، چقدر عاليه كه با اين سن ورزش مي كنه واينقدر هم خوب ورزش مي كنه. اين خانم واقعن براي سلامتي و جسم و روحش ارزش قائله و از نظر من به اون ميگن ورزشكار.
  


 

ازدواج در جامعه ما مثل يك سنت مي مونه. عملي كه انجام دادنش در سنين خاصي بايد حتمن صورت بگيره. حالا چقدر از اين ازدواج ها حساب شده است معلوم نيست. مهم ازدواج كردنه! براي دخترها اين عمل مهمتر از پسرهاست چون براي اونا محدوده سني هم مطرحه و اگر از سن خاصي بگذره شايد فرصت ازدواج از دست بره! بخاطر همين بسياري از دخترها گاهي مجبور ميشن ناخواسته تن به ازدواج بدن. تحت فشار قرار گرفتن از طرف خانواده كه بايد يكي از خواستگارها رو انتخاب كنه. حرف هاي اطرافيان مثل: ‹ ديگه داره دير ميشه، پس كي ميخواي ازدواج كني؟ ...› و امثال اين كه بيشتر باعث فشارهاي روحي ميشه و ناگزير تن به ازدواج ميدن. در گذشته ازدواج هاي اجباري زياد بود و دختري كه ازدواج مي كرد اگر از ازدواجش راضي هم نبود مجبور بود تحمل كنه ولي امروز بخاطر بالا رفتن آگاهي ها و انتظارات از همسر آينده كمتر تن به ازدواج اجباري ميدن ولي باز هم كم نيست، چون به همين دليل كه حتمن بايد ازدواج كنن و گذشتن سن، شايد در يك مرحله بناچار مجبورميشن به ازدواج اجباري تن بدن. يكي از دوستان مي گفت به دخترم(دخترش 24 ساله است) تا آخر امسال فرصت دادم كه از بين خواستگارانش يكي رو انتخاب كنه وگرنه خودم شوهرش ميدم! خانم تحصيلكرده اي رو مي شناسم كه بخاطر بالا رفتن سن و ترس از مجرد بودن ناچارن يكي از خواستگارانش رو انتخاب كرد الان با گذشت چند سال از ازدواج و داشتن يك بچه، پشيمون از اين ازدواجه و خانوادش رو بخاطر اصرار در ازدواج مقصر ميدونه. چند وقت قبل يكي از همكلاسي هاي دوران دانشگام اومده بود خونه مون. اون گرگان زندگي ميكنه ولي گاهي كه سمنان مياد به منهم سري مي زنه. او يكسال از من كوچكتره ولي ازدواج نكرده. اين دفعه در مورد ازدواج صحبت مي كرد. خانوادش خيلي اصرار مي كنن اون ازدواج كنه، حتا نمي تونه براي كار يا ادامه تحصيل به شهر ديگه بره. مي گفت خانوادم ميگن ازدواج كن بعد هرجا خواستي برو! مي گفت خواستگارهام اصلن مناسب نيستن و من نمي تونم از بين اونا انتخاب كنم. ولي خسته شدم از اين همه اصرار خانواده. من گفتم: هيچوقت اين كار رو نكن. خانوادت مي خوان مسئوليت خودشون رو كم كنن. تو به عنوان يك دختر مجرد باري بر دوش اونا هستي براي همينه براي ازدواجت اصرار مي كنن فقط چون خودشون رو راحت كنن ولي در آينده چه پيش مياد براشون مهم نيست و فردا مشكل تو بيشتر ميشه. اگر واقعن مناسب نيستن زير بار ازدواج تحميلي نرو! اصرار كن برو درس بخون. برو كار كن.(اون مي تونست ادامه تحصيل بده و موفق بشه ولي بخاطر هزينه تحصيل ناچار شد ادامه نده و حتا براي كار هم نتونست از پيش خانوادش بره) اين مشكل در شهرستان ها خيلي بيشتره. چون حق تنها زندگي كردن و مستقل بودن رو ندارن. هنوز اين فرهنگ براي ما جا نيفتاده كه دختري اگر نخواد ازدواج كنه مي تونه هر جور كه دوست داره زندگي كنه و مستقل باشه. اينهم يكي از تبعيض هاي وحشتناك بين زن و مرد در جامعه ماست.

***

دختران براي انكه شوهر داشته باشند ازدواج مي كنند. شتاب مي ورزند كه به خانه بخت بروند، زيرا ازدواج، آزادي بيشتري براي آنها تامين مي كند.
جنس دوم / سيمون دوبووار


***
در همين رابطه متني از كتاب جنس دوم انتخاب كردم كه اينجا بخوانيد.
  


Wednesday, May 11, 2005

 

بعضي وقت‌ها در ادارات دولتي مسئولاني رو مي‌بينيم كه با گذاشتن ته ريش مي‌خوان چهره متدين پيدا كنن, ولي اون ته ريش به جاي مذهبي نشون دادن اونا متظاهر بودنشون رو نشون مي‌ده. از آدم‌هاي متظاهر كه بخاطر پست و مقام خودشون رو به اين ريخت در مي‌آرن واقعن بدم مي‌آد. از اين آدم‌ها در جامعه ما كم نيستن ولي من هيچ‌وقت از نزديك با اونا برخورد نداشتم كه بدونم چقدر رياكار هستن؟! دو روز قبل براي مراسم جشن عروسي دختر دوستم(قدسي) تهران رفته بوديم. در جشن عروسي يك آقا و خانمش بيشتر از همه جلب توجه مي‌كرد. علت جلب توجه اونا, رقص اين آقا با ته ريش و ظاهري مذهبي! و طرز لباس پوشيدن و حركات همسرش موقع رقص بود. در عروسي بيشتر خانم‌ها لباس دكولته پوشيده بودن ولي هيچ كدوم به اندازه همسر اين آقا جلب توجه نمي‌كردن! من معتقدم سكسي بودن لباس دليل جلف بودن نيست, بلكه حركات جلف كسي كه اون لباس رو پوشيده باعث ميشه كه ما احساس كنيم طرف جلفه! چه بسا كساني با لباس‌هاي كمتر سكسي و يا پوشيده حركاتي انجام مي‌دن كه بيشتر از كسي كه لباس سكسي پوشيده جلب توجه مي‌كنن. اين خانم هم از همين دسته بود كه حركات بسيار زننده داشت. موقع رقص كه بهتر بگم ورجه وورجه, چون چيزي از رقص نمي‌دونست و فقط حركات الكي همراه با عشوه و لوندي انجام مي‌داد.( گاهي اين احساس به اون دست مي‌داد كه سوزان روشنه! اين مثال رو زدم كه بهتر حركات اونو مجسم كنيد:) اين خانم با همسرش با ته ريش و پيرهن بدون كراوات در اون جمع تابلو بودن. فقط رقص اين آقا و خانم كه از اول تا آخر مي‌رقصيدن باعث جلب توجه نشد, خوردن مشروب آقا با همسرش به حد افراط و حركات زننده اي مثل بغل كردن و ... باعث شد كه بيشتر تو چشم بيان. براي همين خيلي كنجكاو شدم بدونم اين آقا با اين ظاهر متفاوت توي جمع دوستان ِ همسر دوستم كيه؟ وقتي از دوستم پرسيدم, گفت اين آقا مدير كل... ( يك اداره دولتيه!) درضمن دوستم گفت اين خانم, همسر دوم اين آقاست. اينو از ظاهر جوون همسرش مي‌شد فهميد و از شخصيت اون آقا! بايد بگم همسر ايشون موقع رفتن از فرط مستي و رقص زياد كه در انتها تمام رقصش فقط بالا و پايين پريدن بود, نمي‌تونست راه بره!
با خودم فكر كردم مملكت ما به كجا مي‌رسه با اين مسئولان متظاهر؟!

×××

درحاشيه عروسي: بعد از مدت‌ها عروسي خوبي رفتيم و واقعن چسبيد. اركستر و خواننده اي كه صداش انصافن خوب بود و مجلس رو گرم كرده بود و پير و جوون رو به رقص واداشت. گاهي نياز داريم فراموش كنيم سن و سال رو و كمي قاطي جوون‌ها, جووني كنيم:)جالبترين صحنه, در آخر عروسي بود كه اين خواننده خوش ذوق درخواست كرد مهمون‌ها به احترام اين آهنگ بايستند و بعد, آهنگ ”اي ايران, اي مرز پرگهر... “ رو زد و خوند! اولش كمي برامون عجيب و خنده دار اومد ولي اون آهنگ و خوندن خواننده همه رو جوگير كرد و تمام مهمون‌ها مرد وزن و پير وجوون با هم اين سرود رو خونديم.
  


Wednesday, May 04, 2005

 

‹قول مردونه› هم از اون واژه هاي مردسالارانه است كه تو دهن ها افتاده. حتا آيشين كوچولوي ما وقتي بخواد قول بده. دست ميده و ميگه قول مردونه! به من ثابت شده قول خانم ها خيلي از آقايون معتبر تره. خود من قولي نميدم وقتي هم قول بدم حتمن پاش هستم. به نظر من قول دادن و عمل كردن به اون ارزش قائل شدن براي حرف خودمونه. براي همين از بدقولي خيلي بدم مي آد.
ولي امروزه همه قول ها آبكي شده و به قول معروف شده مثل قول خياط ها!
  


Monday, May 02, 2005

 







دو چيز است كه آدمي را به شگفت مي اندازد و هر چه بيشتر بينديشي شگفتي تو از آن دو چيز بيشتر خواهد شد؛ يكي آسمان پر ستاره اي كه بالاي سر ماست و ديگري قانون اخلاقي اي كه در دل ماست.

‹كانت›
  


Sunday, May 01, 2005

 

روز جهاني كار گر گرامي باد.

فردا اول ماه مي و روز جهاني كارگره. از اين روز هم مثل بقيه گرامي‌داشت ها فقط تعطيليش نصيب كارگرها ميشه, نه هيچ چيز ديگه! تمام قوانين كار به نفع كارفرماست و كارگر هيچ حق و حقوقي نداره.

بخاطر روز كارگر كارخونه بهروز اينا امروز رو هم تعطيل كردن(البته از مرخصي ساليانه كم ميشه, فقط به نفع خودشون عمل مي‌كنن) من‌هم از فرصت استفاده كرده و از وجود بهروز استفاده كردم و كلي كار عقب افتاده داشتيم كه انجام دادم. مشغول كار بوديم و بهروز كمك مي‌كرد كه بچه ها از دانشگاه اومدن. اونا هر وقت بهروز رو مشغول كمك كردن به من ببينند , سربسرش مي‌ذارن. امروز هم با گفتن اين جمله‌ها كه: مي‌بينيم شهردار زنجان شدي! در بست در اختيار رئيس جمهوري و ... با بهروز شوخي مي‌كردن. من‌هم طبق معمول تو دهنشون مي‌زنم كه كي گفته كه اين كارا مال زنه و ... (البته اونا هميشه به شوخي اين حرف‌ها رو مي‌زنن ولي متاسفانه اين ديد كه كار خونه مربوط به زناست توي ذهن اونا هم جا باز كرده!) خلاصه همين حرف باعث بحث فمينيستي بين منو پسرهاي آنتي فمينيستم شد و موقع نهار با هم بحث مي‌كرديم و بهروز هم كه مثل هميشه از روش محافظ كارانه خودش استفاده مي‌كنه و به جاي حمايت از يك طرف هميشه سعي در خاموش كردن بحث مي‌كنه و مثل هميشه گفت: بيكاريد راجع به اين چيزا بحث مي‌كنيد؟! حرف قحطيه از اين حرف ها موقع نهار مي‌زنيد و ... و بحث رو قطع كرد. بعد از نهار بهدادم اومد منو بغل كرد و گفت: كي گفته مردا خوبن؟ حرف حرف زن‌هاست. اصلن زنها نژاد برتر هستند. و مردها به اونا ظلم كردن و ... من حدس زدم يه خبراييه كه اينجوري ميگه وگفتم خب... منظور؟! اونم خنديد و گفت حالا اكانت بده برم اينترنت! من كه از خنده روده بر شده بودم گفتم نخير ... اين نژاد برتر امروز اكانتي نميده كه شما بري اينترنت!
×××
امروز صبح هم بهداد گفت مي دوني تركيب اول اسم همه ما ميشه چي؟
گفتم :چي؟
گفت: ” به هاي شر“
×××
اين روزا مثل اينكه من خيلي فمينيست شدم! البته من هيچ‌وقت ادعاي فمينيستي ندارم ولي از اينكه آقايون به راحتي به خودشون اجازه بدن به خانم‌ها توهين كنن و اونا رو تحقير كنن واقعن عصباني ميشم. حالا كه بحث فمينيستي شد, بهتر سري به كتابخونه سايت سهراب بزنيد و مطلبي كه از” كتاب جنس دوم سيمون دوبووار“ اونجا گذاشتم رو بخونيد.
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

تغییر ادرس
خانه جدید
تولد امام رضا
سانسور یا سکوت؟!
مراکز خرید مدینه
بدون شرح!
سکوت ، گاه هزاران معنی دارد که از گفتن بر نمی آید....
ته چین
دروغ خوشایند!
اصلاح یک شعر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری