دنياي بچه ها دنياي عجيبيه. با همه سادگي ولي پيچيديگي هاي خاص خودشون رو دارند و چقدر دنياي اونا زيبا و شيرينه. دوتا دختر كوچولوي من, آيشين گلم (برادرزاده ام) و روناك عزيزم( خواهرزاده ام) رو با هم مقايسه ميكنم. چقدر اونا با هم فرق دارن ولي هردو شيرين و دوست داشتني. آيشين آروم و خيلي تميز و وسواسي. ولي روناك درست بر خلاف آيشين بسيار پر جنب و جوش و پر سر و صدا و بسيار كنجكاو. براي روناك تميزي معنا نداره به هر چيزي دست مي زنه و بهم مي ريزه. يك روز روي سفره, دستش رو توي كاسه ماست كرد. من فوري دستش رو گرفتم و داشتم به اون مي گفتم كار بدي كرده, دستش كثيف شده و همين طور كه مشغول توضيح دادن به اون بودم اون خيلي سريع اون يكي دستش رو كه آزاد بود توي كاسه ماست كرد و اينجوري به من نشون داد كه بي خيال نصيحت و راهنمايي من كار خودمو مي كنم:) شايد ما بزرگترها دوست داشته باشيم بچه هامون مثل آيشين آروم و تميز باشه, چون اينجور خودمون راحت تريم ولي آيا اين آروم بودن بعدها براي آيشين و امثال اون مشكل ساز نيست؟ بچه ها نبايد بچگي كنن؟ بريز و به پاش و شيطنت جزوي از زندگي اوناست و من فكر مي كنم اينجوري شخصيت اونا شكل مي گيره. ديروز خونه آيشين اينا بودم. با هم رفتيم قدم زديم و به پارك محله شون رفتيم. در واقع فضاي سبزي كه فقط تاب براي بازي بچه ها گذاشتن و چند تا سكو براي بالا و پايين رفتن بچه ها و بازي اونا. دختر بچه دو ساله اي اونجا بود كه خيلي ريزتر از سنش بود ولي خيلي تيز و فرز. به راحتي و بدون ترس از سكو بالا مي رفت. ولي آيشين از من خواست كمكش كنم. گفتم : خودت برو. گفت: نمي تونم. گفتم: ببين اون دختر كوچولو مي تونه تو بزرگتر از اوني، سعي كن . آيشين به آرامي بالا رفت. هر چند كند ولي رفت! هر بار كه بالا مي رفت دستاش رو كه خاكي بود تميز مي كرد ولي وقتي ديد اون دختر بچه بدون نگراني از كثيف شدن دست و لباسش بازي مي كنه اونم ديگه اهميتي نداد! بعد از من خواست بريم روي شن ها تا بازي كنه. بردمش. گفت: مي تونم بشينم زمين. گفتم : بشين. خيلي با احتياط نشست. از اينكه زمين نشسته بود احساس خوبي داشت اينو با لبخندش نشون مي داد. بعد گفت: مي تونم صندل هامو در بيارم پاربرهنه بشم؟! اول اجازه دادم. پابرهنه شد ولي بعد گفتم ممكنه سنگها پاتو اذيت كنه يا خورده شيشه لاي سنگها باشه (بس كه پارك هاي ما تميزه!) اونم قبول كرد ولي ديگه نگران اين نبود كه دستهاش يا لباسهاش كثيف ميشه. خيلي راحت بازي مي كرد. من فقط نگاش مي كردم و كنجكاوي اون برام جالب بود. به هر چيزي دست مي زد از اينكه من به اون نمي گفتم. دست نزن كثيفه،اين كارو نكن بده و ... خوشحال بود.( شايد من چون مادر اون نبودم اونو اونجور آزاد گذاشته بودم:) يكساعت تمام در پارك بازي كرد و هربار كه مي گفتم ديگه بسه بريم. با التماس مي گفت: نه، نه، بمونيم! اولين بار بود كه آيشين رو اونقدر پر تحرك و شاد مي ديدم.
اگر ما به جاي خريدن اين همه اسباب بازي هاي رنگارنگ و گرون قيمت كه فقط دكورهاي اتاق بچه ها رو پر مي كنه و بچه ها هيچ انگيزه اي براي بازي كردن با اونا ندارن(شايد ما براي ارضاي خودمون اون اسباب بازي ها رو تهيه مي كنيم!) با حوصله براي اونا وقت بذاريم, بيشتر به شخصيت و آينده اونا كمك نكرديم؟! اين گل هاي آپارتماني مون نياز به نور آفتاب و خاك دارن و يك فضاي باز براي رهايي از قفس!
پ.ن.: گاهي دلم مي خواد زمان رو متوقف كنم. چون فكر مي كنم بزودي آيشين و روناك عزيز هم بزرگ ميشن و فقط خاطره هاي شيرين از دنياي بچگيشون برامون مي مونه، مثل بهبود و بهدام. شايد اين خودخواهي باشه و يا ناشكري ولي واقعن دلتنگ بچگي اونا شد:)