همیشه دوست داشتم دختری داشته باشم و این کمبود رو گاهی توی زندگیم حس می کنم. با وجودی که پسرهای خوبی دارم ولی فکر می کنم اگه دختر داشتم ....
حتا حرف های مامانم بعداز دنیا اومدن بهدادم, برای اینکه ناراحت نباشم نتونست نظرم رو عوض کنه. او می گفت: دختر می خوای چکار...؟ یادت رفته درد زایمانت...؟ می خوای اونم مثل تو درد بکشه؟ یا مادر بشه و مثل من پشت در اتاق زایمان تنش بلرزه و اشک بریزه. همه اینا رو قبول داشتم ولی باز هم دختر دوست داشتم و با خودم عهد کرده بودم بچه ها که بزرگ شدن و رفتن پی زندگیشون , سرپرستی دختربچه ای رو قبول کنم. بعد که خدا آیشین (برادرزادم) رو به ما داد کمی این خلا پر شد. اون لحظه تو بیمارستان, وقتی آیشین بدنیا اومد از خوشحالی خبر دختر بودن به پرستار مژده گانی دادم و با عجله دویدم که به برادرم خبر بدم., همه با تعجب نگام می کردن و می پرسیدن چه نسبتی دارم؟! براشون عجیب بود. ولی واقعن حس کردم خدا به من دختری داده. چون از روزی که با خانم برادرم برای آزمایش رفتیم و جواب مثبت بود, من همراهش بودم و لحظه لحظه های رشد اونو شاهد بودم. و آیشین جای خالی دختر نداشته مو برام پر کرده. گاهی به آیشین میگم دوست داری دخترم باشی و خونه ما بمونی و .... او هم با وجودی که به من علاقه داره ولی با نگرانی از اینکه از مادرش دور بشه, میگه: دخترت هستم ولی میرم خونه مون صبح میام پیشت!:)
با همه این ها هنوز هم سر تصمیمم هستم و یک روز سرپرستی دختر بچه ای رو قبول می کنم. برام عجیبه که می بینم کسانی که بچه دار نمیشن ترجیح میدن بدون بچه و در خونه ساکت و بی روح زندگی کنن ولی بچه ای رو به فرزندی قبول نکنن!
پ.ن: آیشین دوروزه رفته بجنورد و من جای خالیش رو حس می کنم و دلم براش تنگ شده.