Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Friday, December 02, 2005

 

حاجی مامان

 





دیشب آیشین (برادرزادم) خونه ما بود. تلویزیون فیلمی نشون می داد که در یک صحنه مردی در حال شکنجه یا همچین چیزی بود . آیشین با گریه گفت تلویزیون رو خاموش کنین نمی خوام ببینم ,می ترسم. کانال رو عوض کردیم ولی آیشین گریه می کرد و آروم نمی شد. بعد با گریه گفت فیلم روناک رو بذار (منظورش فیلمیه که از خواهرزادم گرفتیم) بهداد هم یکی از فیلم ها رو گذاشت . فیلم نوروز سال هفتاد و نه بود که بخاطر کنکور بهبود , تنها سالی بود که سمنان موندیم و مامان اینا اومده بودن. این فیلم ما رو به خاطرات گذشته برد و اینکه سال ها چقدر زود می گذره و در این 5 سال بچه ها چقدر بزرگتر شدن و تغییر کردن. ادامه اون قیلمی بود که از مرحوم حاجی مامانم گرفته بودیم. یادمه وقتی می خواستیم ازش فیلم برداری کنیم , روسریش رو مرتب کرد و گفت مرتبم؟ انگار خودش رو برای مصاحبه تلویزیونی آماده می کرد!
در فیلم من از خاطرات گذشته ش سوال می کردم مثل اولین سفرش به حج که مصادف با کشته شدن ملک فیصل بود- سفرش به لبنان- کشف حجاب و ... البته تمام سوال هایی که می کردم حاجی مامان بارها و بارها برام تعریف کرده بود و من جواب هاشو می دونستم. در یه قسمت از فیلم ازش سوال کردم, وقتی روس ها به بجنورد حمله کردن کدوم یکی از بچه هات بدنیا اومد؟ حاجی مامان کمی فکر کرد و گفت : مهین (خاله دومم) ولی من می دونستم که اشتباه می کنه و قبلن گفته بود که مامانم موقع حمله روسها بدنیا اومده (1321) من به حاجی مامان گفتم: نه ... مامان من بود. دوباره حاجی مامان با قاطعیت گفت: نه... به گمانم مهین بود! (در این قسمت همه در فیلم می خندن و به من میگن, اون بدنیا آورده بهتر می دونه یا تو؟!:)

دیدن فیلم , خاطرات زیادی رو برامون زنده کرد . همون موقع حس کردم چقدر دلم برای حاجی مامان تنگ شده. اونو خیلی دوست داشتم او هم منو خیلی دوست داشت. طوری که گاهی خاله کوچکم می گفت: شانس داری, چکار کردی که اینقدر تو رو دوست داره!
واقعن کاری نکرده بودم بجز اینکه اونو عمیقن دوست داشتم و هروقت بجنورد می رفتم , اول می رفتم اونو می دیدم و با حوصله پای صحبت های تکراری اون می نشستم (چون سال ها بود توی رختخواب بود و حرف جدیدی برای گفتن نداشت بجز , خاطرات گذشته!)
الان سه ساله که او فوت کرده جای خالیش رو واقعن حس می کنیم. عیدهامون دیگه اون لطف و صفای قبل رو نداره . تابستون ها که میرم بجنورد دیگه خونه حاجی مامان پاتوق ما نیست برا گپ زدن. فاصله ایجاد شده مثل دونه های تسبیحی که نخش پاره شده!
قدر مادربزرگ هاتون رو بدونین . اونا واقعن برکت خانواده هستن.
روحش شاد.
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

کامپیوتر لم تاپ
دل
یک کامنت قشنگ
بانک اطلاعات ...
فنجان سفید لب طلایی
یک روز خوب فمینیستی
عارف بجنوردی
درد دل
فوتو بلاگ
دل پری از ...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری