با وجودی که کتاب های نخونده زیادی دارم ولی گاهی دوست دارم کتاب هایی که قبلن خوندم و دوستشون دارم رو دوباره بخونم. مثل مرور خاطرات برام میمونه. هربار هم با دقت بیشتر و دید جدیدتری می خونم.
کتاب «جان شیفته» اثر«رومن رولان» رو دوباره شروع کردم و میخونم. این کتاب رو همیشه دوست دارم مزه مزه کنم و آروم بخونم . با وجودی که سرعت کتابخونیم هم مثل رانندگیم بالاست! ولی این کتاب رو مثل خوراکی باارزشی که به کودکی میدن و او از ترس تموم شدن آروم آروم می خوره, منم با ولع ولی آروم می خونمش.
«جان شیفته/ رومن رولان» واقعن شاهکاره.
متن زیر رو از این کتاب انتخاب کردم
حرف بر سر حقی است که هر روح زنده بدان مکلف است: حق دگرگونی.
حتی اگر من, چنان که دلم می خواهد به یک عشق وفادار بمانم, روح من حق دگرگون شدن دارد. بله, من خوب می دانم که این کلمه « دگرگون شدن» مایه ی وحشتتان می شود... خود مرا هم نگران می کند ... این ساعتی که می گذرد, وقتی که ببینم زیباست, دلم می خواهد که دیگر از آن دور نشوم... انسان از این که نمی تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می دهد!...
انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند, می رود, به پیش رانده می شود, باید, باید پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خود می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد, ما را در لذت ساکن یک اندیشه ی یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی کند. فکر کنید که من, با انکه دوستتان دارم, شاید روزی در دایره ی فعالیت شما و اندیشه ی شما احساس تنگی بکنم, من هرگز به فکر آن نخواهم افتاد که ارزش انتخابتان را درباره ی خودتان نفی کنم ولی آیا انصاف است که انتخاب شما بر من تحمیل شود؟ به نظرتان آیا عادلانه نمی آید که برایم این آزادی را قایل باشید که هرگاه ببینم به قدر کافی هوا ندارم, پنجره را و حتی کمی در را باز کنم؟ قلمرو کوچکی برای فعالیت داشته باشم, مصالح فکری, دوستی های خاص خودم داشته باشم, در یک نقطه کره خاکی, در یک دایره ی افق زندانی نمانم, سعی کنم افق خودم را گسترش بدهم, هوای دیگری نفس بکشم, مهاجرت کنم ... می گویم اگر لازم افتاد... هنوز من نمی دانم, ولی در هر حال به این نیاز دارم که احساس کنم آزادم چنین کاری بکنم, آزادم که بخواهم, ازادم که نفس بکشم, آزاد... آزادم که آزاد باشم... حتی اگر نمی بایست آزادی خودم را به کار برم.
شما شاید این نیاز را بی معنی و بچگانه بیابید ولی چنین نیست, مطمئن باشید, این عمیق ترین چیز در وجود من است, نفسی است که بدان زنده ام. اگر آن را از من بگیرند, خواهم مرد... من, به خاطر عشق, همه کار می کنم, ولی اجبار مرا می کشد و همان اندیشه اجبار می تواند مرا به سرکشی وادارد...
پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک شکفتگی دو گانه باشد. من می خواهم که هر کدام, به جای آنکه بر رشد آزادانه ی دیگری حسد برند, با شادی بدان کمک کنند