Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Tuesday, January 17, 2006

 

بازی های آیشین و من

 

هروقت خونه برادرم میرم, آیشین (برادرزادم) دستم رو می گیره و میگه :عمه جون بیا بازی. چنان با ناز خاصی میگه عمه جون ... که من نمی تونم به اون نه بگم:)

اول قایم موشک (قایم باشک) بازی می کنیم. من تا ده می شمرم ... او همیشه میره توی چادر کوچکش قایم میشه . من کمی صداش می زنم ... و بلاخره می رم سراغش. بعد مامان بازی شروع میشه. منومی بره داخل چادر کوچکش . اون میشه مامان و من دخترش!! برام تو ظرف های کوچولوی اسباب بازیش غذا می ذاره و ... داخل اون چادر احساس می کنم گالیور هستم درسرزمین آدم کوچولوها! وقتی از تنگی جا نفسم بند اومد, میگم حالا بریم برات قصه بگم.
قصه هایی که براش میگم, اغلب من درآوردی و همیشه با یک جمله شروع میشه: دختر خوبی بود به اسم آیشین...
برای همین هروقت قصه بخواد میگه قصه آیشین رو بگو. جدیدن با هم بازی غلطه... آی ... غلطه رو می کنیم. من براش قصه تعریف می کنم و به عمد در جاهایی غلط میگم و آیشین میگه غلطه آی غلطه و جمله درست رو میگه .
آیشین این بازی رو خیلی دوست داره , ول کن نیست باید من پشت سرهم داستان ببافم و غلط بگم تا اون درستش رو بگه.
قصه مزرعه ای رو که حیووناش گرسنه بودن و سر و صدا می کردن و ... تعریف می کردم:

گفتم: سگه میو میو کرد و ...
آیشین : غلطه ... هاپ هاپ
گفتم: گوسفند ما ... ما... کرد و ...
ایشین : غلطه ... بع بع
وقتی آیشین گفت بع بع... من در ادامه این شعر رو خوندم
بع بعی میگه بع... بع ... دنبه داری؟
آیشین : نع... نع....
گفتم: پس چرا میگی بع... بع...
آیشین: برای اینکه دلم می خواد!:)

قصه ی وقتی آیشین مدرسه می رفت رو تعریف می کردم و او خیلی بامزه با حرکت پانتومیمم همه اون کارها رو اجرا می کرد.
گفتم: آیشین صبحونه ش رو خورد و روپوش و مقنعه ش رو پوشید و ... آیشین ادای لباس پوشیدن رو دراورد و ژست رفتن به مدرسه و ...
بعد من معلم شدم و به اون نقاشی یاد دادم که بکشه و ... در همین حین براش قصه رو تعریف می کردم. وقتی قصه تموم شد آیشین اومد تو بغلم و گفت: خانم مهلم (معلم) بازم بگو! بعد خندید و گفت: خانم مهلم نه... عمه جون بازم بگو!:)

وجود آیشین باعث شده من کمتر احساس تنهایی و دلتنگی کنم و گاهی چنان از حرفهاش و کارهاش خندم می گیره و غرق بازی کودکانه اون میشم که احساس می کنم برگشتم به دوران کودکی!

پ.ن: این همه قصه های الکی که واسه آیشین تعریف کردم اگه نوشته بودم تا حالا یک کتاب شده بود!
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

بخشش
بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بي مهري كه نس...
عید قربان مبارک
فرهنگ لغت مردانه
شهامت
یکی از همشهری های خوبم از ملبورن استرالیا عکس های...
حقوق زنان
بهبود
رشد
سال نو میلادی مبارک

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری