هروقت خونه برادرم میرم, آیشین (برادرزادم) دستم رو می گیره و میگه :عمه جون بیا بازی. چنان با ناز خاصی میگه عمه جون ... که من نمی تونم به اون نه بگم:)
اول قایم موشک (قایم باشک) بازی می کنیم. من تا ده می شمرم ... او همیشه میره توی چادر کوچکش قایم میشه . من کمی صداش می زنم ... و بلاخره می رم سراغش. بعد مامان بازی شروع میشه. منومی بره داخل چادر کوچکش . اون میشه مامان و من دخترش!! برام تو ظرف های کوچولوی اسباب بازیش غذا می ذاره و ... داخل اون چادر احساس می کنم گالیور هستم درسرزمین آدم کوچولوها! وقتی از تنگی جا نفسم بند اومد, میگم حالا بریم برات قصه بگم.
قصه هایی که براش میگم, اغلب من درآوردی و همیشه با یک جمله شروع میشه: دختر خوبی بود به اسم آیشین...
برای همین هروقت قصه بخواد میگه قصه آیشین رو بگو. جدیدن با هم بازی غلطه... آی ... غلطه رو می کنیم. من براش قصه تعریف می کنم و به عمد در جاهایی غلط میگم و آیشین میگه غلطه آی غلطه و جمله درست رو میگه .
آیشین این بازی رو خیلی دوست داره , ول کن نیست باید من پشت سرهم داستان ببافم و غلط بگم تا اون درستش رو بگه.
قصه مزرعه ای رو که حیووناش گرسنه بودن و سر و صدا می کردن و ... تعریف می کردم:
گفتم: سگه میو میو کرد و ...
آیشین : غلطه ... هاپ هاپ
گفتم: گوسفند ما ... ما... کرد و ...
ایشین : غلطه ... بع بع
وقتی آیشین گفت بع بع... من در ادامه این شعر رو خوندم
بع بعی میگه بع... بع ... دنبه داری؟
آیشین : نع... نع....
گفتم: پس چرا میگی بع... بع...
آیشین: برای اینکه دلم می خواد!:)
قصه ی وقتی آیشین مدرسه می رفت رو تعریف می کردم و او خیلی بامزه با حرکت پانتومیمم همه اون کارها رو اجرا می کرد.
گفتم: آیشین صبحونه ش رو خورد و روپوش و مقنعه ش رو پوشید و ... آیشین ادای لباس پوشیدن رو دراورد و ژست رفتن به مدرسه و ...
بعد من معلم شدم و به اون نقاشی یاد دادم که بکشه و ... در همین حین براش قصه رو تعریف می کردم. وقتی قصه تموم شد آیشین اومد تو بغلم و گفت: خانم مهلم (معلم) بازم بگو! بعد خندید و گفت: خانم مهلم نه... عمه جون بازم بگو!:)
وجود آیشین باعث شده من کمتر احساس تنهایی و دلتنگی کنم و گاهی چنان از حرفهاش و کارهاش خندم می گیره و غرق بازی کودکانه اون میشم که احساس می کنم برگشتم به دوران کودکی!
پ.ن: این همه قصه های الکی که واسه آیشین تعریف کردم اگه نوشته بودم تا حالا یک کتاب شده بود!