از اینکه انتخاب شده, خوشحال بود. وقتی کوک می شد , می خواند... می رقصید... وقتی چهره خندان او را می دید- از شادی او, لذت می برد. بارها و بارها او را کوک می کرد... دست هایش را باز و بسته می کرد... با موهایش بازی می کرد... روزی چندین بار این کارها را تکرار می کرد. تا اینکه ... از این عروسک هم خسته شد و او را بطرف بقیه عروسک های کوکی پرتاب کرد. نه آواز دلنشین و نه رقص موزونش او را جذب نمی کرد حتا موهای طلاییش هم برای بازی کردن, او را راضی نمی کرد. عروسک کوکی با چشمان آرامش به او نگاه کرد و با خود گفت: « او فقط یک بازیچه می خواست... بازیچه ای نو!»