دوستان خوبم ممنون از راهنمايي هاتون, من امروز بعد ازظهر ميرم بجنورد:)البته خيلي راحت اين تصميم رو نگرفتم, متاسفانه خواهرزادم بخاطر تب بيمارستان بستري شده, ديشب ليا زنگ زد و گريه مي كرد من تصميم خودم رو گرفتم صبح با وجودي كه خبر دادن بچه حالش بهتره ولي رفتم بليت خريدم :) گاهي بعضي تصميم گيريها خيلي سخته, با وجودي كه عميقاً و از ته قلب كاري رو مي خواهيم انجام بديم ولي فكر مي كنيم بايد دليل و بهونه اي براي اين كار پيدا كنيم. منم دوست داشتم برم بجنورد شايد تب روناك بهونه اي براي رفتنم شد:) در مورد سه تا به بايد بگم من خودم خيلي مقصرم شايد اگه برگشتم در اينمورد بيشتر صحبت كنم و با شما درد دل كنم چون مي دونم اونا هم به خوبي اين مدت رو مي گذرونند من خودم زيادي سخت مي گيرم!! پس تا بعد . برامون دعا كنيد.
مطلب بالا رو ظهر نوشتم اومدم پست كنم ديدم بلاگر خرابه, شايد نبايد مي فرستادم كه خداحافظي من همراه سلامي دوباره باشه:) كارهاي من خنده داره نه؟!! ديشب كه ليا زنگ زد گفت بچه اش مريضه من تصميم جدي گرفتم كه برم بچنورد و سحر به بابا اينا خبر دادم كه ميخوام بيام, با وجودي كه بابا گفت بچه بهتر شده ولي من گفتم حتماً ميام! صبح اول وقت هم رفتم بليت قطار گرفتم و اومدم تند تند كارا رو كردم , حتي چمدونم رو بستم از دوستان سمناني خودم هم خداحافظي كردم(دوستاني كه هرروز با من تماس دارن و از نبودنم نگران ميشن:) بعد از اين همه كار, ليا زنگ زد و اصرار زياد كه نبايد بياي! گفتم بليت گرفتم و همه كارا رو رديف كردم , سه تا به هم خودشونو اماده كردن كه من برم ولي اون گفت نه, دوست ندارم اينطوري بياي, مي دونم بياي اينجا بتو خوش نمي گذره و تو فقط چون نگراني ميخواي بياي, الان من و بچه بيمارستان هستيم بچه هم حالش خيلي خوبه و مشكلي نيست به تو هم اجازه نميدن بياي بيمارستان پس نمي تونيم با هم باشيم بهتره نياي!!خلاصه با كلي اصرار منو مجبور كرد بليتم رو برگردونم و بعد از عيد فطر با خيال راحت برم(فكر كنم سه تا به دعا كردن و خدا نذاشت كه برم:) به هر حال من فعلاً هستم:) اينم سلام دوباره من