Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Wednesday, May 25, 2005

 

بهدادم از بچگي وابستگي زيادي به من داشت، طوري كه موقع بازي كردن هميشه بايد كنار من بود. اگر تو آشپزخونه بودم او سبد اسباب بازي هاشو دستش مي گرفت اونجا ولو مي كرد تا بازي كنه وقتي مي رفتم توي هال دوباره همينطور دنبالم مي اومد و تمام مدت فقط كارش اين بود كه اسباب بازي هاشو پهن كنه و جمع كنه و فرصت بازي پيدا نمي كرد! الان هم كه يك جوون نوزده ساله شده و دانشجو هنوز هم مثل همون موقع ها دائم دنبال منه ولي اينبار براي حرف زدن با من! اگر تو آشپزخونه هستم مي آد كنارم و يكريز گزارش دانشگاه و درس و دختراي كلاسشون و ... ميده، همينجور كه اون حرف مي زنه من اگر برم توي هال دنبالم مي آد يا برم حياط لباس ها رو پهن كنم اون دنبالم هست و حرف مي زنه! گاهي به اون ميگم اگه من به حرفات گوش ندم تو اين همه حرف رو واسه كي مي زني؟!

ديروز كاري ازش خواستم اون انجام نداد. منم گفتم ديگه با من حرف نزن چون به حرفات گوش نمي دم( از بچگي بدترين تنبيه براي اون قهر كردنم با او بود هر وقت حرف گوش نمي كرد و اذيتم مي كرد اگر مي گفتم باهات قهر مي كنم خيلي ناراحت مي شد) ديروز وقتي گفتم حرف نزن. گفت باشه دلت هم بخواد كه واسه ت اينقدر حرف مي زنم و جوك تعريف مي كنم و .... بعد رفت توي اتاقش ولي نيم ساعت نشد دوباره اومد يك موضوعي يادش اومده بود برام تعريف كنه. من خنديدم و گفتم ديدي نتونستي طاقت بياري؟! خودش هم خنده اش گرفته بود. تنها حرف زدنش كه نيست گاهي كه داريم تلويزيون تماشا مي كنيم با اون هيكل و قد و قواره اش كه دو برابر منه مي آد توي بغلم مي شينه! بازم بگيد بچه هاي آخر لوس نيستن و وابسته نيستن! عمرن بهبود از اين كارا بكنه. بهبود از اول مستقل بود و من هميشه اينو فرق بين بچه اول و آخري مي دونم.




دو تا ‹به› دائم جلوي آينه هستند و يا با موهاشون ور ميرن و يا موزيك مي ذارن و مي رقصن و به خودشون نگاه مي كنن و ... گاهي به اونا ميگم روي دخترا رو سفيد كرديد، پسر اين همه جلوي آينه نميره كه؟! جالب اينه به خودشون نگاه مي كنن و اعتماد به نفس هم به خودشون مي دن!

بهداد هر وقت آماده ميشه بره دانشگاه ميگه امروز باز كلي كشته ميدم. بايد كنار دانشگاه يك درمانگاه بزنن!! امروز توي آينه به خودش نگاه مي كرد و بعد به من گفت: تو خيلي خوش شانس هستي كه شبيه من هستي!!:)

  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

خب تكليف اصلاحات هم با اين رد صلاحيت ها معلوم شد! ...
چند روزه هوا ابري و بارونيه. از اون بارون هاي بهار...
شيندخت و بقيه وبلاگ ها همچنان براي من فيلتر شده. ا...
از ديشب نميتونم وارد وبلاگم بشم. همش اين پيغام ميا...
هيچوقت اسرار دلت را به دوست صميميت نگو، زيرا دوست ...
از آرشيو 26 ژانويه 2004بفرما پاي سيب:)طرز تهيه پاي...
گاهي وقت ها يه كار كوچك مي تونه كلي انرژي مثبت به...
زن در نقش هاي مختلفمادر هستي: به فرزندت عشق مي ورز...
از آرشيو دسامبر 2002ديروز من و بهبود با هم نشسته ب...
روز دوشنبه 9 مي 2005 در يك نمايش هنري، عليرغم سرما...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری