بهدادم از بچگي وابستگي زيادي به من داشت، طوري كه موقع بازي كردن هميشه بايد كنار من بود. اگر تو آشپزخونه بودم او سبد اسباب بازي هاشو دستش مي گرفت اونجا ولو مي كرد تا بازي كنه وقتي مي رفتم توي هال دوباره همينطور دنبالم مي اومد و تمام مدت فقط كارش اين بود كه اسباب بازي هاشو پهن كنه و جمع كنه و فرصت بازي پيدا نمي كرد! الان هم كه يك جوون نوزده ساله شده و دانشجو هنوز هم مثل همون موقع ها دائم دنبال منه ولي اينبار براي حرف زدن با من! اگر تو آشپزخونه هستم مي آد كنارم و يكريز گزارش دانشگاه و درس و دختراي كلاسشون و ... ميده، همينجور كه اون حرف مي زنه من اگر برم توي هال دنبالم مي آد يا برم حياط لباس ها رو پهن كنم اون دنبالم هست و حرف مي زنه! گاهي به اون ميگم اگه من به حرفات گوش ندم تو اين همه حرف رو واسه كي مي زني؟!
ديروز كاري ازش خواستم اون انجام نداد. منم گفتم ديگه با من حرف نزن چون به حرفات گوش نمي دم( از بچگي بدترين تنبيه براي اون قهر كردنم با او بود هر وقت حرف گوش نمي كرد و اذيتم مي كرد اگر مي گفتم باهات قهر مي كنم خيلي ناراحت مي شد) ديروز وقتي گفتم حرف نزن. گفت باشه دلت هم بخواد كه واسه ت اينقدر حرف مي زنم و جوك تعريف مي كنم و .... بعد رفت توي اتاقش ولي نيم ساعت نشد دوباره اومد يك موضوعي يادش اومده بود برام تعريف كنه. من خنديدم و گفتم ديدي نتونستي طاقت بياري؟! خودش هم خنده اش گرفته بود. تنها حرف زدنش كه نيست گاهي كه داريم تلويزيون تماشا مي كنيم با اون هيكل و قد و قواره اش كه دو برابر منه مي آد توي بغلم مي شينه! بازم بگيد بچه هاي آخر لوس نيستن و وابسته نيستن! عمرن بهبود از اين كارا بكنه. بهبود از اول مستقل بود و من هميشه اينو فرق بين بچه اول و آخري مي دونم.
دو تا ‹به› دائم جلوي آينه هستند و يا با موهاشون ور ميرن و يا موزيك مي ذارن و مي رقصن و به خودشون نگاه مي كنن و ... گاهي به اونا ميگم روي دخترا رو سفيد كرديد، پسر اين همه جلوي آينه نميره كه؟! جالب اينه به خودشون نگاه مي كنن و اعتماد به نفس هم به خودشون مي دن!
بهداد هر وقت آماده ميشه بره دانشگاه ميگه امروز باز كلي كشته ميدم. بايد كنار دانشگاه يك درمانگاه بزنن!! امروز توي آينه به خودش نگاه مي كرد و بعد به من گفت: تو خيلي خوش شانس هستي كه شبيه من هستي!!:)