ديروز من و بهبود با هم نشسته بوديم صحبت می کرديم , از همه جا و همه چيز صحبت کرديم يک گپ دوستانه و کمی هم در دل ! برام جالب بود , که بهبودم اينقدر بزرگ شده که من با اون درد دل می کنم ! انگار همين ديروز بود که من به او درست صحبت کردن رو ياد ميدادم ! آخه بهبود بعضی کلمات را نمی تونست درست بگه و من بايد مدام تذکر ميدادم که : بهبود جان " دو طقبه " نه " دو طبقه " درسته , " المت " نه بگو " املت " و يا " اهلام " غلطه بگو " الهام " و...! ولی حالا اون کنار من نشسته بود و اونقدر قشنگ و خوب صحبت می کرد که من احساس نمی کردم با پسر 20 ساله خودم صحبت می کنم و فکر می کردم با يک دوست دارم درد دل می کنم , بهبود پسر عاقل با درک بالاست, نه اينکه چون پسرمه ازش تعريف می کنم , اينو همه دوستان و آشنايان هم ميگن ؛ خيلی پخته تر از سنشه نمی دونم شايد همه جوونهای نسل جديد اينطور باشن ولی هر چی که هست من از هم صحبتی باهاش لذت می برم و شايد گاهی هم از او چيزهايی ياد ميگيرم , باور کردنی نيست نه ؟! پسر مادرش رو نصيحت کنه! ولی بايد قبول کنيم چون ما هميشه نياز به راهنمايی و کمک داريم چه از بزرگترها و چه کوچکترها! من هميشه فکر می کردم چون دختر ندارم خيلی تنها هستم و کسی رو برای درد دل کردن و هم صحبتی ندارم ولی می بينم که اينطور نيست دختر و پسر فرق نداره فقط بايد باهاشون دوست بود و به اونا اعتماد کنيم فقط همين .
« ای پسر گرامی , ای گرامی ترين پندار , تو ای گنج من ! تو هم مانند ديگر چيزها پنداری هستی ... ای روشنايی دو چشمم ... بی تو آيا هنوز می توانم ديد؟... خدا را شکر ! آيا بايد خدا را شکر بگويم ؟ شکر و سپاس شکمم را , که تو را در قالبش گرفت!»