Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, May 28, 2005

 

كنار پنجره ايستاده بود و به تاريكي شب خيره شده بود . سياهي قيرمانند شب، او را به وحشت مي انداخت و ترسي را كه هميشه در اعماق دلش وجود داشت و او هميشه مي خواست از آن فرار كند، بيشتر مي كرد.
صورتش را برگرداند و به طرف تخت نگاه كرد. پسر جوان آرام و بي سر و صدا خوابيده بود. صداي نفس هاي منظمش را مي شنيد. چهره او، با نوری که معلوم نبود از کجا می‌تابد، روشن بود. مثل كودكي بي آزار در خواب بود. دختر به چهره او نگاه كرد و با خود فكر كرد، به راستي او كيست؟
آيا ممكن نيست او خود شي‌-طان باشد؟
مگر نه اينكه شي-طان در جلد آدم ها مي رود. مگر نه اينكه شي-طان هميشه در جايي كه هوس هست پيدا مي شود؟
چيزي كه هميشه و هميشه دختر از خود مي پرسيد ولي به جوابي نمي رسيد اين بود که، احساس درون او عشق است يا هو-س؟
همين بی‌پاسخی اين پرسش او را می‌ترساند .
وقتي به گذشته به قبل از آشنايی با پسر، فكر مي كرد ، خود را دختري آزاد و بي خيال مي ديد . فارغ از هر دغدغه اي . خنده هايش عميق و كودكانه با شيطنت خاص خودش همراه بود. دل نگراني نداشت، هميشه شاد بود و از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد. ولي وقتي با پسر آشنا شد...
آشنايي ساده و دوستانه آنها خيلي زود به شكل يك رابطه نزديك و عاشق-انه در آمد. او نمي توانست بفهمد چرا با اين سرعت پيش رفته است. حس آدم هاي مسخ شده را داشت. هميشه فكر مي كرد مقاوم است و مي تواند احساساتش را كنترل كند ولي در برابر او خود را ضعيف و ناتوان مي ديد. همين او را مي ترساند. او بخاطر پسر بسياري از اعتقاداتش را زير پا گذاشته بود. وقتي پسر براي اولين بار او را بوسيد. احساس لذتي همراه با رخوت به او دست داد. ترس و ناتواني دختر از همان روز شروع شد و امشب براي اولين بارهمه وجودش، جسم و روحش را تسليم او كرد. حالا دوباره آن احساس ترس در او پيدا شده بود.
اگر او شي-طان باشد...!
اين فكر كه با شي-طان هم آغوش شده تنش را لرزاند. حس بدي به او دست داد، حس انزجار از كاري كه كرده بود.
در همين وقت پسر چشمانش را باز كرد. با لبخند به دختر نگاه كرد ، دست هايش را باز كرد و او را به طرف خود خواند. دختر لحظه اي مكث كرد، آرام آرام به طرف او رفت و به نرمي در بغلش خزيد. پسر او را به خود فشرد و در گوشش گفت:
حالا تو مال من هستي. مال شي-طان! و تو يك زنِ شي-طان هستی!
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

زندگي رو ميشه به بازي فوتبال تشبيه كرد كه تا دقيقه...
بهدادم از بچگي وابستگي زيادي به من داشت، طوري كه ...
خب تكليف اصلاحات هم با اين رد صلاحيت ها معلوم شد! ...
چند روزه هوا ابري و بارونيه. از اون بارون هاي بهار...
شيندخت و بقيه وبلاگ ها همچنان براي من فيلتر شده. ا...
از ديشب نميتونم وارد وبلاگم بشم. همش اين پيغام ميا...
هيچوقت اسرار دلت را به دوست صميميت نگو، زيرا دوست ...
از آرشيو 26 ژانويه 2004بفرما پاي سيب:)طرز تهيه پاي...
گاهي وقت ها يه كار كوچك مي تونه كلي انرژي مثبت به...
زن در نقش هاي مختلفمادر هستي: به فرزندت عشق مي ورز...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری