كنار پنجره ايستاده بود و به تاريكي شب خيره شده بود . سياهي قيرمانند شب، او را به وحشت مي انداخت و ترسي را كه هميشه در اعماق دلش وجود داشت و او هميشه مي خواست از آن فرار كند، بيشتر مي كرد. صورتش را برگرداند و به طرف تخت نگاه كرد. پسر جوان آرام و بي سر و صدا خوابيده بود. صداي نفس هاي منظمش را مي شنيد. چهره او، با نوری که معلوم نبود از کجا میتابد، روشن بود. مثل كودكي بي آزار در خواب بود. دختر به چهره او نگاه كرد و با خود فكر كرد، به راستي او كيست؟ آيا ممكن نيست او خود شي-طان باشد؟ مگر نه اينكه شي-طان در جلد آدم ها مي رود. مگر نه اينكه شي-طان هميشه در جايي كه هوس هست پيدا مي شود؟ چيزي كه هميشه و هميشه دختر از خود مي پرسيد ولي به جوابي نمي رسيد اين بود که، احساس درون او عشق است يا هو-س؟ همين بیپاسخی اين پرسش او را میترساند . وقتي به گذشته به قبل از آشنايی با پسر، فكر مي كرد ، خود را دختري آزاد و بي خيال مي ديد . فارغ از هر دغدغه اي . خنده هايش عميق و كودكانه با شيطنت خاص خودش همراه بود. دل نگراني نداشت، هميشه شاد بود و از هيچ چيز و هيچ كس نمي ترسيد. ولي وقتي با پسر آشنا شد... آشنايي ساده و دوستانه آنها خيلي زود به شكل يك رابطه نزديك و عاشق-انه در آمد. او نمي توانست بفهمد چرا با اين سرعت پيش رفته است. حس آدم هاي مسخ شده را داشت. هميشه فكر مي كرد مقاوم است و مي تواند احساساتش را كنترل كند ولي در برابر او خود را ضعيف و ناتوان مي ديد. همين او را مي ترساند. او بخاطر پسر بسياري از اعتقاداتش را زير پا گذاشته بود. وقتي پسر براي اولين بار او را بوسيد. احساس لذتي همراه با رخوت به او دست داد. ترس و ناتواني دختر از همان روز شروع شد و امشب براي اولين بارهمه وجودش، جسم و روحش را تسليم او كرد. حالا دوباره آن احساس ترس در او پيدا شده بود. اگر او شي-طان باشد...! اين فكر كه با شي-طان هم آغوش شده تنش را لرزاند. حس بدي به او دست داد، حس انزجار از كاري كه كرده بود. در همين وقت پسر چشمانش را باز كرد. با لبخند به دختر نگاه كرد ، دست هايش را باز كرد و او را به طرف خود خواند. دختر لحظه اي مكث كرد، آرام آرام به طرف او رفت و به نرمي در بغلش خزيد. پسر او را به خود فشرد و در گوشش گفت: حالا تو مال من هستي. مال شي-طان! و تو يك زنِ شي-طان هستی!