ديروز عصر آيشين(برادرزاده ام) از من خواست بريم پارك. با هم رفتيم پارك محله شون. در بين راه به من گفت: بايد برام بستي بخري!
گفتم: ‹بايد› نه، بگو لطفن. اونم لبخند قشنگي زد و گفت: لطفن!
توي پارك بازي كرد و بستني شو خورد. بعد گفت مي خوام برم با بچه ها دوست بشم! اولين بار بود كه آيشين تصميم گرفته بود بره طرف بچه ها. اون چون هميشه تنها بوده كمتر با بچه ها قاطي ميشه و اصولن شخصيت آرومي هم داره ، بيشتر دوست داره تنها بازي كنه، حتا توي پارك. براي همين اين حرف از طرف آيشين هم برام جالب بود و هم باور نكردني!
گفتم : خب برو . اون گفت: با هم بريم.
گفتم: نه ، من همينجا مي شينم خودت برو.( مي خواستم تنهايي بره و بيشتر دوست داشتم ببينم اون چكار مي كنه!)
من روي نيمكت نشستم اون به طرف يه عده دختر بچه كه تو محوطه بازي بودن رفت (فاصله اش با من زياد بود ولي از دور مي تونستم ببينمش) آيشين به طرف بچه ها رفت كمي ايستاد نگاشون كرد. بعد رفت روبروي اونا نشست.( هر چند وقت يكبار هم به طرف من نگاه مي كرد تا مطمئن بشه من همونجا هستم و براي هم دستي تكون مي داديم:) اونا اصلن توجهي به آيشين نمي كردن و با هم مي خنديدن و ... كمي بعد آيشين رفت نزديك اونا نشست. بچه ها بلند شدن و كمي اينور اونور رفتن و يه جاي ديگه نشستن. آيشين دوباره رفت كناراونها. همون موقع يكي از بچه ها كاغذ رنگي كه دستش بود و همه بچه ها از اون داشتن نصف كرد و يك تيكه به آيشين داد. آيشين با خوشحالي به طرف من نگاه كرد و با دستش اون كاغذ رو تكون داد. منم براش دستي تكون دادم.
كم كم يخ آيشين باز شد. بچه ها مي دويدن و دنبال هم مي كردن، آيشين هم با خوشحالي دنبال اونا مي رفت (همه بچه ها از آيشين بزرگتر بودن براي همين آيشين بيشتر در حاشيه بود)
يه بار اومد طرفم با هيجان گفت: اون دختر صورتي(منظورش بلوز صورتي بود) با دوستم بي تربيتي مي كنه! (احتمالن حرف بدي زده كه آيشين اينو گفت!) از هيجانش و از اينكه يكي رو به عنوان ‹دوستم› خطاب مي كرد، اونقدر لذت بردم كه بغلش كردم و بوسيدم. اون دوباره به طرف بچه ها رفت.
بچه ها قطار بازي كردن. از لباس هم گرفته بودن و بصورت قطار آروم مي دويدن. آيشين هم ته صف اونا رفت و از بلوز يكي از بچه ها گرفت. اينجوري قاطي اونا شد. ديگه اصلن توجهي به من نمي كرد و تمام حواسش به بازي بود. اولين بار بود كه مي ديدم آيشين اينقدر پر تحرك بازي مي كنه و با خوشحالي مي دوه و ...
تلاش آيشين براي نزديك شدن به جمع بچه ها برام جالب بود. اينكه مي خواست دست دوستي طرف اونا دراز كنه و آيا اونا اين دست رو قبول مي كردن يا نه؟ همه اينا منو به فكر انداخت كه اولين قدم براي نزديك شدن به كسي و ايجاد رابطه خيلي سخت و مهمه. ولي برداشتن قدم اول شجاعت مي خواد. بعد از اون بستگي به طرف مقابل داره كه اين دست دوستي رو به گرمي تو دستاش نگه داره و يا اينكه بي تفاوت و با سردي از كنار اون بگذره. همه آدم ها در هر سني براي ايجاد يك رابطه دوستانه تلاش مي كنن ولي نوع اون فرق داره . اگر كسي قدمي براي دوست شدن بر نداره هميشه تنهاست. علاوه بر اون حفظ دوستي مهمتر از ايجاد دوستيه.
آيشين آروم آروم اولين قدم براي دوست شدن رو برداشت و اين تلاش اونقدر براي او، ارزش داشت كه حتا به رگبار بارون با دونه هاي درشت كه اونو خيس مي كرد هم توجهي نمي كرد. من زير بارون نشسته بودم و از بوي خاك بارون خورده كه خيلي دوست دارم و از بوي اين دوستي بي ريا و بچگونه لذت مي بردم.
. در اين زندگي، آدمي نبايستي قلبي هميشه باز و صادق داشته باشد؛ و حقايقي كه بيش از هر چيز ديگر براي ما اهميت دارند،بايستي هميشه تا نيمه بازگو شوند... كتمان و راز داري، صفت بدي نيست و حقه بازي و فريب نيز به شمار نميرود...
متن كامل را اينجا بخوانيد.