تابستون داغ سمنان هم اومد. داغي كه حتا كولرها رو هم از پا مي اندازه و فقط نسيم گرم تحويلمون مي ده! وجود بهشت زيباي شهميرزاد براي سمناني ها تنها دلخوشي براي گذروندن شب هاي گرم تابستون و چند ساعتي از خنكاي اونجا لذت بردنه.
ديشب شهميرزاد رفته بوديم. هواي خنك و عالي اونجا، صداي پيچش باد در چنارها و مهتاب زيبايي كه بود من رو به گذشته هاي دور برد و دوباره خاطرات دوران نوجواني رو برام تداعي كرد. خاطراتي كه هميشه با بياد آوردنش احساس لذتي به من دست مي ده.
شب هاي تابستون در باغ خاله اينا در حالي كه رديف رختخواب ها در ايوان پهن مي شد و همه تا گردن زير پتو مي رفتيم . صداي باد كه چنارهاي بلند رو به حركت در مي آورد و در نور چراغ زنبوري، سايه هايي روي ديوار درست مي كرد. سايه هايي كه گاهي تحت تاثير قصه هايي كه قبل از خواب خاله براي همه ما تعريف مي كرد، ما رو مي ترسوند. صداي آبي كه در جوي كنار ساختمان، با شدت زياد حركت مي كرد و هيچوقت از حركت نمي ايستاد. نه روز و شب مي فهميد و نه خستگي، فقط جريان داشت. صداي جير جيرك ها و پارس گاه به گاه سگي كه جلوي در باغ بسته شده بود... ولي از همه اين ها فقط خاطره اي مونده. اون باغ خاطراتم ديگه وجود نداره. نصف باغ بخاطر تعريض جاده خراب شد حتا آسياب آبي كه كنار باغ بود. اون جوي بزرگ و پر آب خشك شد و از حركت ايستاد. ساختمون قديمي كه شب ها در ايوون جلوي اون تمام دخترخاله ها و پسر خاله ها و ... مي خوابيديم خراب شد و ساختمون جديدي كه نيمه تموم و متروكه مونده! به جاي چنارهاي قشنگش ، بجاي درخت هاي زردآلو و گيلاسش الان پمپ بنزيني اونجا ساخته شده. بوي خارهاي صحرايي (يوشان) كه هر روز عصر با اون آتشي توي تنور درست مي شد و بوي نون تازه همه جا رو پر مي كرد، حالا بوي بنزين و گازوئيل جاي اونو پر كرده . ( من عاشق بوي يوشان بودم و نون تازه اي كه از اين تنور بيرون مي اومد براي من خوشمزه ترين نونها بود. هنوز هم بوي اونو حس مي كنم... ممممم...) اونقدر اين فضا منو غمگين مي كنه كه سال هاست به اون قسمتي از باغ كه به جا مونده نرفتم( قسمت كوچكي از ته باغ فقط مونده!) دوست ندارم باغ خاطراتم رو اونجور متروكه و تنها ببينم. شايد بخاطر اينكه بچه هايي كه در اين باغ بازي مي كردن همه غريب و دور افتادن و ديگه صداي خنده ها و بازي هاي اونا باغ رو پر نمي كنه ، باغ اينجور غريب و تنهاست.