از وقتی با دنیای مجازی و وبلاگ نویسی آشنا شدم , احساس می کنم خیلی تغییر کردم , رشد کردم . تجربه ای که در طول این چهارسال بدست آوردم خیلی بیشتر از تجربه چهل و چهارساله زندگیم بود. خوب و بد, غمگین و شاد... همه و همه من رو با دنیای جدیدی آشنا کرد. از طریق دنیای مجازی تونستم اول خودم رو بشناسم ( قوت و ضعف هام رو) بعد هم به اطرافم با دید دقیق تر نگاه کنم.
در این دنیای مجازی بارها دلم شکست ولی خورده هاشو جمع کردم و دوباره چسب زدم و سعی کردم ترمیم کنم زخم هاش رو.
بارها غرورم جریحه دار شد ولی سعی کردم غرورم رو زیر پا له کنم و به دوستی ها فکر کنم.
در دوستی از صداقتم سواستفاده شد و بی اعتمادی به سراغم اومد ولی سعی کردم جبران کنم ضعف هام رو تا بتونم باز هم اعتماد کنم...
ولی با همه این ها , این دنیای مجازی و وبلاگ نویسی رو دوست دارم . در صفحه روزانه نویسی درد دل هام رو نوشتم. وقتی خوشحال بودم با شادی و وقتی غمگین بودم با دلتنگی نوشتم . کودک درونم رو آزاد گذاشتم تا کودکانه شادی و غمگینی ش رو نشون بده بدون نگرانی از قضاوت ها! می خواستم در این خانه شیشه ای خودم, خود واقعیم باشم و کمتر تظاهر کنم. ولی بدون توجه به احساس درونیم, متهم به خاله زنک نویسی شدم! من ادعای نویسندگی نداشتم و ندارم و بارها گفتم اینجا خونه درددل های منه, می خوام اونچه که در درونم هست بریزم بیرون.
از بجنوردم نوشتم, زادگاهم که بیست و پنج ساله از اون دورم و هر چه خاطره دارم مربوط به دوران کودکی و نوجوانیه. بجنوردم تغییر کرده ؛ هم شهر و خیابون هاش و هم آدم هاش . ولی برای من هنوز همون بوی سی سال پیش رو میده. وقتی جلوی «دبیرستان ایراندخت » ش می ایستم و به ساختمون کهنه اون نگاه می کنم , چهارسال از بهترین سالهای نوجوانیم رو بیاد میارم, سالهای پرشرو شوری ... به کوچه های قدیمی شهرم میرم و می بینم ساختمان های قدیمی همه از بین رفته و تبدیل به آپارتمان شده و چهره کوچه ها رو تغییر داده که حتا کوچه قدیمی خودمون رو هم نمی تونم بشناسم!
وقتی می بینم بجنوردم مظلومانه داره برای حفظ هویت خودش مقاومت می کنه تا زبان ترکی که زبان اصلی اونجاست فراموش نشه, و رقص زیبای بجنوردی که بین نسل جدید ناشناخته است و آروم آروم میره که در لابلای رقص های غربی و تقلیدی گم شه, دلم می گیره و دوست دارم از بجنورد بنویسم... ولی چوب ناسیونالیستی برسرم می زنن.
بارها دلم گرفت, بارها تصمیم گرفتم خداحافظی کنم و تموم کنم شیندخت رو . مثل خیلی ها که رفتن, ولی نتونستم. شیندخت دختر کوچک منه. نه... بهتره بگم شیندخت خود من هستم که دختر کوچکی شدم. و کم کم دارم رشد می کنم و بزرگ میشم! این رشد و بزرگ شدنم رو مدیون شما هستم که در این چهارسال همراه من بودید. وبلاگ هایی که در کنار شیندخت هست, علایق من هستن, مثل کلکسیونی که یک دختر بچه دوست داره جمع کنه ولی باز هم متهم شدم اینبار از طرف یک دوست!
دیشب وقتی این متلک رو در لابلای ایمیل دوستی خوندم:
«مبارکت باشه وبلاگای زنجیره ایت و مبارکت باشه اعتبارت و موقعیتت.»
همون لحظه تصمیم گرفتم , تموم کنم وبلاگ نویسی رو چون این حس که بعد از چهار سال اینجا نوشتن هنوز نتونستم شخصیت واقعیم رو نشون بدم و هنوز دوستانی هستن که من رو این می بینن! و فکر می کنن نوشتن در یک وبلاگ کوچک اعتبار و موقعیتی به من داده و یا میده و یا من برای اعتبار و موقعیت این ها رو می نویسم واقعن متاسف میشم و دلم می گیره, بدجوری هم دلم می گیره. همینجور که از دیشب بغضی در گلوم نشست. بغضی که بخاطر همه اذیت هایی که از وبلاگ نویسی شدم و سعی کردم با سکوت فراموش کنم, دوباره پیدا شد.
ولی این بغض با یه پیغام دیگه و ایمیلی دیگه مثل همیشه فراموش شد. ایمیل دوست بجنوردیم آقای احسان سیدی زاده که مثل بقیه همشهری هام من رو مورد لطفشون قرار دادن .
دوباره تلاش برای ماندن و نوشتن... و چتر سوراخ شده از باران متلک ها را بالای سرم نگه می دارم و ادامه میدم شاید یک روز این دوست و دوستان دیگرم من رو بهتر بشناسن .و بدونن برای من چه در زندگی و چه وبلاگ نویسی دوستی ها , کمک به دیگران و خوشحال کردن اشخاص خیلی بیشتر از اعتبار و احترام ظاهری ارزش داره! (اگر وبلاگ نویسی اعتباری داشته باشه!)
وقتی دوستی از خارج کشور برام ایمیل می زنه و میگه روزنوشت های من رو می خونه و احساس نزدیکی به وطن می کنه و خاطراتی رو براش تداعی می کنه که باعث شادی اون میشه. و یا یکی از همشهری هام برام می نویسه, از اینکه در مورد زادگاه مون می نویسم و این وبلاگ کوچک من تنها دریچه به زادگاهیه که سالها ازش دوره... اینها انگیزه برای ماندن و نوشتن به من میده حتا اگه دوستانم دلم رو بشکنن!
می دونید من شراره هستم, (جرقه ای که یهو به هوا می پره وخیلی زود خاموش میشه. ) به دل گرفت حرف دوستانم هم برای من مثل همین جرقه است فقط خواستم درددلی کنم. همین:)