پری کوچولوی قصه ها, روی ماسه های نرم کنار ساحل نشسته بود ؛ در حالی که زانوهایش را به بغل گرفته بود بالا آمدن آرام آرام خورشید را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد چقدر طلوع خورشید زیباست.
نور طلایی خورشید که در افق خاکستری می درخشید تابلوی زیبایی درست کرده بود. پری کوچولو با وجودی که غمگین بود ولی زیبایی و آرامش دریا لذت خاصی به او می داد. او از خودش پرسید, آیا طلوع خورشید را بیشتر دوست دارد یا غروب را؟ نمی توانست برای این سوال خود جوابی پیدا کند. همیشه شنیده بود غروب غمگین است و او در آن لحظه غمگین بود- می خواست غمگین بودن غروب را ببیند. خورشید آرام آرام مثل دختر عشوه گری با ناز خود را به وسط آسمان کشیده بود . پری کوچولو تصمیم داشت خورشید را تا وقت غروب همراهی کند.
او گاهی به خورشید و گاهی به آبهای زیبای دریا نگاه می کرد. موج های آرام دریا با ریتم خاصی حرکت می کردند , انگار برای خورشید خودنمایی می کردند. شاید هم از گرمای نور خورشید مست شده و برای خورشید می رقصیدند!
نسیم خنکی از طرف دریا وزید . پری کوچولو لرزید و زانوهایش را بیشتر به خود فشرد وقتی به خورشید نگاه کرد دید در حال پایین رفتن است.
وقت غروب بود. چقدر زود گذشت. چقدر فاصله طلوع تا غروب کوتاه است!
او رفتن خورشید را دنبال کرد. خورشید همانطور که آرام آرام آمده بود به همان آهستگی هم می رفت. انگار هیچ عجله ای نداشت. نورکمرنگ خورشید باز هم زیبا بود و غروب ...
غروب هم زیباست به زیبایی طلوع.
پری کوچولو به غروب خورشید نگاه کرد و با خود گفت چه کسی گفته غروب غمگین است؟! غروب نمی تواند غمگین باشد. غروب خیلی زیباست ... و هیچ غمگین نیست... چرا؟!
ناگهان از روی ماسه ها بلند شد و در طول ساحل شروع به دویدن کرد و فریاد زد می دانم چرا... چون منتظر طلوعی دیگر است- چون می داند فردایی دیگر باز هم طلوعی دیگر به همراه دارد.
من هم منتظر فردا می نشنیم و فرداهای دیگر. در انتظار طلوع و غروبی که بهمراه می آورد. شاید فاصله طلوع و غروب خیلی کوتاه باشد ولی باید یاد بگیرم از زیبایی هردوی آنها استفاده کنم
. در حالی که با شادی فریاد می زد گفت:
من ... منتظر... طلوع ... دوباره... هستــــــــــــــــــــــــــم ...
پری کوچولوی قصه ها دیگر غمگین نبود.