چند ساله با خانه دخترهای بی سرپرست که تحت پوشش بهزیستیه, همکاری می کنم. نذری ها و کمک های جزئی خودم رو اونجا می برم. دیروز هم برای چند تا از دخترها لباس خریدم و بردم.
دفعه قبل که در شیندخت از کمک به بچه های کم بضاعت نوشته بودم, دوستی در ایمیل برام نوشته بود:
تو هم مثل « فرح پهلوی» که بچه های بی سرپرست و کم بضاعت رو دور خودش جمع می کرد و به آنها هدیه می داد و دستی به سرشون می کشید و از اینکار احساس برتری می کرد و لذت می برد, هستی؟!
این حرف دوست عزیز من رو به فکر انداخت و با خودم گفتم واقعن من این حس رو دارم؟! یعنی با کمک کردن می خوام حس برتری خودم رو ارضا کنم ؟! این فکر ناراحتم می کرد برای همین وقتی برای بچه ها خرید کردم و هدیه هاشون رو کادو کردم و صبح با جعبه شیرینی به اونجا رفتم تصمیم داشتم موقع دادن هدیه به بچه ها اونجا نمونم. ولی خانم مدیر اجازه نداد برم و گفت: بمون بچه ها لباس هاشون رو بپوشن.
وقتی زینب (18 ساله) لباسش رو پوشید و با خوشحالی چرخید و با شادی که در چشاش بود از من تشکر کرد, از اینکه تونستم با هدیه کوچکی کسی رو شاد کنم , خوشحال شدم.
شاید اینکار منو ارضا کرد ولی این حس برتری نبود, حس کمک بود. حس شاد کردن یک دختر تنها- این حس خوبیه- همونجا با خودم عهد کردم تا جایی که بتونم به این دخترهای تنها کمک کنم. زینب دانشجوی گرافیک بود. ( بلوز صورتی که براش خریده بودم خیلی به اون می اومد و خوشگلش کرده بود:)
مرضیه دختر 18 ساله دیگه ای که براش هدیه برده بودم دانشجوی ادبیات فارسی بود. سه تا از بچه های کوچکتر که من با اونا آشنا بودم از اونجا به شاهرود منتقل شده بودن.
نسترن کوچولو که افتادگی پلک داشت و با عمل جراحی کمی بهتر شده بود وسکینه کوچولو که دختر ریزه میزه و سبزه شیطون و سر زبون داری بود, از اونجا رفته بودن. من برای اونا بجز لباس لوازم تحریر هم خریده بودم ولی متاسفانه اونا نبودن. کوچکترین دختر این کانون, کلاس پنجم بود و دختر تپلی نازی بود.
خداحافظی کرده بودم که برم, معصومه بزرگترین دختر اونجا (25 ساله) کمی حالت عقب ماندگی داشت, با سینی چای اومد و با اعتراض به من گفت: با این زحمت برات چای درست کردم داری میری؟!
منم برگشتم و چای رو خوردم و ازش تشکر کردم. خانم مدیر اتاق معصومه رو نشون داد همه چیز منظم و از تمیزی برق می زد. اوگفت معصومه خیلی با سلیقه است. توی حیاط با خانم مدیر صحبت می کردم که معصومه چیزی در گوش خانم مدیر گفت و او هم با خنده به من گفت
معصومه میگه اگه برام شوهر خوبی گیر بیاری ازت ممنون میشم!:)
منم خندیدم و به معصومه قول دادم که حتمن این کار رو خواهم کرد!
مددکارها و روانشناس این کانون واقعن زحمت می کشن و مسئولیت سنگینی بعهده دارن. برای همه مددکارهای زحمت کش آرزوی موفقیت دارم.
می گوییم این سیمین بهبهانی است، افتخار ایران است، پیشکسوت و تاج سر همه ایران است...غولی از میانشان می گوید: خوب باشه! من هم حسینم!یکیشان می گوید هری...برو پیرزن!....یک نفر داد می زند دهنت را ببند...به سیمین توهین نکن...مادربزرگ ما است، شرم کن!می ریزند سرمان...سر ما چندنفری که دور وی حلقه زده ایم...هر کداممان را گوشه ای پرت می کنند...با باتوم می زند پشت کمر سیمین..سیمین بهبهانی....
**************
کسوف