با آیشین (برادر زاده ام) رفتیم پارک . کمی تاب بازی کرد و بعد دور سکوهای محوطه پارک دوید و به من گفت دنبالم کن. من هم دنبالش می دویدم . گاهی غافلگیرش می کردم و از روبرو بطرفش می رفتم و اونو بعل می کردم. آیشین در حالی که می خندید می گفت: اینجوری غلطه باید از پشت سر دنبالم بیای! با هم بازی می کردیم و می خندیدیم من هم مثل اون دختر بچه ای شده بودم و سن و سالم رو فراموش کرده بودم و در اون پارک خلوت با هم سر و صدایی راه انداخته بودیم! آیشین یهو ایستاد و گفت: عمه جون, خیلی دوستت دارم. بغلش کردم و گفتم منم خیلی دوستت دارم:)
*** آیشین طبق معمول کنارم نشست و گفت قصه آیشین رو بگو. ( قصه های من درآوردی که در مورد اون میگم) منم قصه آیشین به مدرسه می رفت رو براش تعریف کردم , او با دقت گوش می داد. وقتی قصه تموم شد از او پرسیدم درس می خونی که نمره چند بگیری؟ اونم با آب و تاب و در حالی که دستاشو تکون می داد گفت: هفت ... دو ...! بعد پرسیدم: وقتی بزرگ شدی دوست داری چه کاره بشی؟ آیشین فوری گفت: باسواد!
*** آیشین مشغول بازی بود و تلویزیون داشت راجع به انرژی هسته ای صحبت می کرد. گوینده گفت: انرژی هسته ای ... آیشین سرش رو بلند کرد و گفت: «حق مسلم ماست!»