وقتی دختر کوچکی بودم در حیاط خانه مان زیر داربست های انگور, گوشه دنجی برای خودم درست کرده بودم که عروسک ها و اسباب بازی هایم را آنجا چیده بودم و با دختر همسایه خاله بازی می کردم. آن گوشه دنج را خیلی دوست داشتم ولی یک روز آنجا مورد تاخت و تاز شیطنت های برادرم و همبازیش قرار گرفت و دیگر آنجا امن و دنج نبود! کم کم بزرگتر شدم و به دنبال خلوتگاهی برای کتاب خواندنم می گشتم. اتاقک زیر شیروانی بهترین جا بود. این اتاقک از کمدی که در داخل اتاق راه داشت و طبقه های کمد, مانندِ نردبان عمل می کرد و آن اتاق زیر شیروانی خلوتگاه من در روزهای گرم تابستان برای فرار از خواب اجباری بعدازظهر بود. من یواشکی به آنجا می رفتم و ساعت ها کتاب می خواندم تا اینکه یک روز این مخفیگاهم لو رفت و دیگر آنجا هم گوشه دنج برایم نبود. هر از گاهی خلوتگاهی پیدا می کردم و ... سالها گذشت و من نه فرصت و نه جا برای خلوت کردن داشتم. تا اینکه وبلاگ را پیدا کردم, وبلاگ خلوتگاه من شده بود و من در آنجا دوباره دختر کوچکی شده بودم و کودک درونم را آزاد می گذاشتم و از این کار لذت می بردم. تا اینکه ... اینجا هم لو رفت ... و دیگر خلوت نیست! من خیلی سعی کردم مثل قبل در اینجا بنویسم ولی نمی توانم و ناخودآگاه در مسیر دیگری قرار گرفتم! دیگر در اینجا هم نمی توانم برای خودم خلوت کنم .