همه ما داستان های عاشقانه و داستان های زندگی های عبرت آموز را برای سرگرمی و پر کردن اوقات فراغتمان خواندیم بخصوص در جوانی, از آنها لذت بردیم و خیلی سطحی و گذرا از آنها گذشتیم و فراموش کردیم. همیشه هم آنها برای ما فقط یک داستان بوده, غیر واقعی و سرگرم کننده. ولی شاید بسیاری از این داستان ها به عینه در زندگی های ما دیده شده با مسائل و مشکلات تکراری مانند همین داستان ها. مسائلی از قبیل عشق های شکست خورده- ازدواج های شکست خورده- دخالت های خانواده ها در ازدواج و مشکلات ناشی از آن و ... ولی هیچوقت نه از داستان های کتاب هایی که خواندیم درس می گیریم و نه از داستان های واقعی زندگی و همیشه هم این مشکلات وجود دارد و روز بروز هم بیشتر می شود و آمار طلاق در کشور ما روز بروز بالاتر می رود.
امروز خبری شنیدم که احساس می کنم پایان خوش داستان یک زندگی است که سال ها فراموش شده بود؛ فراموش که نه, باید گفت عادی شده بود. چون از شنیدن این خبر خوشحال شدم می خواهم داستان این زندگی را مختصر بنویسم امیدوارم حوصله خواندنش را داشته باشید:)
حدود هفده سال پیش دختر و پسری به طرز سنتی ازدواج کردند. پسر تنها پسر یک خانواده نسبتن متجدد ولی با درآمد متوسط . او سرپرست مادر پیرش هم بود چون پدرش را ازدست داده بود. دختر از یک خانواده مرفه ولی سنتی. دختر به شوق فرار از تعصبات سنتی پدر و برادرانش و با شناختی که از خانواده پسر داشت تن به این ازدواج داد که شاید با این ازدواج او هم از قید چادر و مسائل سنتی همراه آن آزاد شود ولی غافل از اینکه پسر برخلاف خواهرهایش که بسیار شیک پوش و متجدد بودند, او کاملن متعصب و مذهبی بود. ( اگر اینجا از چادر اسم بردم بخاطر اینکه دختر فقط بخاطر سنتی بودن خانوادش چادر سر می کرد وگرنه اصلن مذهبی نبودند!) این دو جوان مثل بسیاری از جوانها بعداز ازدواج با مشکلات فرهنگی و اختلاف سلیقه هایی روبرو شدند. پسر وابسته به مادر و خواهرهایش و از طرفی محدود کردن دختر بخاطر تعصبی که داشت . دختر در یک خانواده مرفه و راحت بزرگ شده بود و فکر می کرد بعداز ازدواج آزادی هایی هم خواهد داشت و با عکس آن روبرو شد. تمام اینها با دخالت های خانواده هردو طرف باعث شد مشکلات این دو جوان روز بروز بیشتر شود. و تا جایی که اختلاف آنها شکل جدی گرفت و با بدنیا آمدن فرزندشان هم این مشکلات حل نشد. اولین عکس العمل با قهر دختر شروع شد. او فرزند نوزادش را برداشت و قهر کرد. پسر به توصیه خانوادش دنبال دختر نرفت چون خانوادش می گفتند: « خودش قهر کرده باید خودش هم برگردد اگر بری دنبالش پررو میشه و ازت امتیاز می گیره!» . خانواده دختر هم که دیدن پسر سراغ دخترشان نمی آید از سر لجبازی نوزاد سه ماهه را به خانه ی پسر فرستادند که به خیال خودشان با سختی کشیدن پسر دنبال دختر بیاد ولی با لجبازی پیغام فرستاده بودند که فرزند چنین مردی را نمی خواهند بزرگ کنند.
این دو جوان مثل بازیچه خودشان را در اختیار خانوادهایشان قرار دادند تا هرجور که می خواهند تصمیم بگیرند و این بازی را با لجبازی و خودخواهی پیش ببرند بدون اینکه به سرنوشت این دو جوان و دختر کوچک آنها فکر کنند. خودخواهی ها و لجبازی هردو خانواده باعث بهم خوردن زندگی این دوجوان شد. ما فقط نظاره گر نزدیک این بازی بودیم هیچکس اجازه دخالت و میانجی گیری نداشت چون هیچ کدام نمی خواستن از موضع شان پایین بیایند. من نمی توانم قضاوت کنم در این ماجرا مقصر کی بود و کدام خانواده بیشتر تقصیر داشت چون خارج از گود بودم ولی فقط همین قدر می دانم که خودخواهی هردوطرف و فکر نکردن به آینده این دو جوان و فرزند نوزادشان باعث شد آنها با لجبازی تمام این بازی را ادامه دهند . با اذیت هایی که هردو طرف کردند. شکایت ها- درگیری ها و ... نتیجه این شد که این دختر و پسر بعد از حدود دوسال از هم جدا شدند و دختر کوچکشان نزد پدر ماند و دختر چون بچه را پس فرستاده بود از دیدن بچه هم محروم ماند!
به همین راحتی یک زندگی بهم خورد. دختر این بار برای فرار از سنت تن به ازدواج نداد بلکه راه منطقی و عقلانی تری انتخاب کرد. ادامه تحصیل داد. دانشگاه- کار خوب و رسیدن به تمام ان آزادی هایی که او می خواست در پناه ازدواج به آن برسد. او دختر موفقی شد از نظر مالی هم در سطح بالا ولی افسرده. شکست در ازدواج و دوری از فرزند از او یک دختر غمگین و افسرده ساخت. پسر هم دیگر ازدواج نکرد عاشقانه دخترش را بزرگ کرد . مسائل و مشکلاتی که هر پدری برای بزرگ کردن بچه دارد او هم داشت و مادر پیرش هم از این زحمت بی نصیب نماند . تا اینکه ...
امروز خبری که شنیدم این بود دختر شانزده ساله این آقا رفته پیش مادرش! بعد از سال ها که او محروم از دیدن مادرش بود امسال او از طریق یکی از همکلاسی هایش شماره تلفن مادرش را گیر می آورد و بعد از مدتها تماس تلفنی و دیدن و ... بلاخره تصمیم می گیرد پیش مادرش برود. اینکه چطور او توانسته پدرش را راضی کند و ... هیچ نمیدانم فقط می دانم چون پدرش او را خیلی دوست داشت شاید برای خوشحال کردن دختر به او اجازه داده برود.
این داستان زندگی که با تلخی شروع شد و همه عاقبت آن را هم به همین تلخی می دیدند ولی با این کار دریچه روشنی باز شد. و امید اینکه شاید این دختر باعث شود بعد از هفده سال پدر و مادرش با هم دوباره ازدواج کنند!
من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم و دعا می کنم داستان این زندگی با خوشی تمام شود. این دو جوان که چوب ناآگاهی و کم تجربگی خود و خودخواهی بزرگترهایشان را خوردند و هفده سال از بهترین سال های زندگیشان را به مفتی به باد دادند, بتوانند روزهای خوبی در زندگی داشته باشند و روزهای خوبی برای تنها دخترشان بسازند.
برایشان دعا کنید.
به این آدرس بروید و به حسین کعبی رای بدهید تا بهترین بازیکن جوان شود. در حال حاضر کعبی هفتم است و تا 7 جولای فرصت هست