صبح برای خرید می رفتم پشت نیسانی این را نوشته بود:)
ویران این شهر که میخانه ندارد در حسرت یک نعره مستانه بمردیم
چند شب پیش , من و آیشین (برادر زاده م) ساعت یازده شب می رفتیم کارخانه دنبال بهروز(همسرم). شهرک صنعتی در 5 کیلومتری سمنان است. ورودی اول شهرک چراغ هایش خاموش بود و من متوجه نشدم رد کردم . می خواستم از وردی اصلی شهرک بروم که یک تریلی جلوی ماشین من بود. پشت تریلی نوشته ای بود که طبق معمول توجه من را جلب کرد. روی آن نوشته بود:
زندگی, زندانی است که تعداد زندانبان هایش بیشتر از زندانیانش است!
سعی می کردم این نوشته را به ذهنم بسپارم که یک دفعه متوجه شدم از ورودی شهرک گذشتم! چون جاده یک طرفه بود مجبور شدم از اولین تقاطع برگردم و از پلیس راه دور بزنم! وقتی رسیدم بهروز گفت : چرا دیر کردی؟ وقتی برایش توضیح دادم , گفت: چرا شب تنها اومدی؟ برای همین نتونستی راحت بیای . بعد هم خندید و گفت برای همین میگم شب تنها نیا. زن هستید دیگه! باز هم همه کاسه کوزه ها سر زن بودنم خالی شد!