اين خواهرزاده عزيزمن از وقتي اومده كلي ما رو با خودش مشغول كرده:) اين كوچولوي ناز كه الان بيمارستان بستري شده, با تبي كه كرد حسابي ما رو ترسوند. گويا علت تب اون پايين اومدن قند خونش بوده در اثر گرسنگي!!بخاطرضعيف بودنش نتونسته خوب مك بزنه و شيري گيرش نيومده, ليا هم كم تجربه و بچه در اثر گرسنگي و پايين اومدن قند خونش كه به 40 رسيده بود تب مي كنه و دكترش فكر مي كنه عفونت يا ويروسي در بدنش هست اونو بستري مي كنند و آزمايشهاي مختلف كه باعث شد همه ما نگران بشيم وقتي ليا به من زنگ زد و با گريه گفت روناك تب كرده و بستري شده از ناراحتي نمي دونستم چكار كنم البته ليا رو دلداري دادم و گفتم مشكلي نيست ولي خودم خيلي بيتاب شده بودم, بخصوص كه ليا با گريه گفت براش دعا كن!!مي دونيد ليا خيلي به من اعتقاد داره ومريد منه, شايد فكر مي كنه من نظر كرده هستم:)) از نظر اعتقادات مذهبي من جزو پايين ترين دسته هستم يعني فقط واجباتي مثل نماز و روزه رو انجام ميدم هيچ ادعايي هم ندارم شايد خيلي ها منو قبول نداشته باشن(البته قضاوت كننده اصلي كه عادل هم هست بايد در اين مورد نظر بده!!:)چون به حجاب هم اعتقادي ندارم و معتقد به حجاب دل هستم!!من هيچوقت از خدا چيز زيادي نخواستم ولي هر بار هم چيزي خواستم خدا به من داده شايد علت اينكه ليا به من اعتقاد پيدا كرده اين باشه!! موقعي كه بهبود براي كنكور درس مي خوند بعلت بازيگوشي و كم كاري من نگران بودم كه اون قبول نشه( چون برام مهمترين چيز وبزرگترين آرزو دراون موقع قبولي بهبود در كنكور بود شايد يك علتش اين بود كه من بخاطر اون ادامه تحصيل ندادم و يك علت ديگه خودخواهي مادرانه:) براي همين من خيلي دعا مي كردم, دعا كه نه, با خدا حرف مي زدم, خيلي راحت و صميمي به همين زبوني كه با شما حرف مي زنم, همينطوري كه تو اين مدت درشيندخت نوشتم بدون اين كه برام مهم باشه كه آيا نكات دستوري رو رعايت كردم يا نه؟!! آيا اين جمله اي كه اينجا مي نويسم اشكال دستوري داره يا نه؟! چون من با شما حرف مي زنم نه اين كه بخوام مقاله يا كتاب و روزنامه بنويسم, با شما درد دل مي كنم, با خدا هم همينطور حرف مي زدم به همين سادگي ولي از صميم قلب!! يادمه روز قبل از كنكور هوا وحشتناك گرم شده بود و من نگران اين بودم كه گرما باعث بشه بهبود نتونه خوب امتحان بده! ولي همون روز بعد ازظهر هوا يك دفعه چنان تغيير كرد و شب رگبار بارون گرفت, برام باور كردني نبود توي تيرماه سمنان و بارون!من رفتم بيرون زير بارون نشستم و اشك مي ريختم و با خدا حرف مي زدم و تشكر مي كردم و اون بارون رو به فال نيك گرفتم, رگبار بارون باعث شد هوا خيلي خنك بشه, روز بعد هم موقع بدرقه بهبود از زير قرآن وقتي قرآن رو باز كرد و بوسيد و چون عجله داشت به من گفت بخون ترجمه اش چيه بعد به من بگو, من وقتي خوندم دوباره اشكم راه افتاد. معجزه بچه دار شدن حضرت ابراهيم و ساره بود!! و اين وحي كه تو به معجزه ما اعتقاد نداري؟!! وقتي اينو خوندم مطمئن بودم كه بهبود موفق ميشه! اينا جزوي از اعتقادات منه شايد خيلي ها اينو قبول نداشته باشيد درسته بهبود تلاش خودش رو هم كرد ولي من به دعا هم ايمان دارم!در مورد بچه ليا وقتي گفت براي روناك دعا كنم من كار زيادي نكردم فقط از ته قلب ناراحت شدم واز خدا كمك خواستم. و درد دل با دوستانم, شيداي عزيز كه مثل هميشه با حرفهاي قشنگ و آرامش بخشش منو اروم كرد و نداي نازنينم كه با همدردي منو اروم كرد شايد اينا هم نوعي دعا بود چون ليا مي گفت اخر شب بچه تبش قطع شد و خيلي راحت شير خورد و سرحال شد بطوري كه به سكسكه افتاد و من از اين كارش خندم گرفت( احساس زيباي مادرانه تنها يك مادر مي تونه اين لذت رو بفهمه از بچه چند روزه خودش:)
ليا گفت همون موقع گفتم تو دعا كردي و دعات براورده شده!( بهتره يك درختي كنار شيندخت بذارم تا دستمال گره بزنيد مثل اينكه راستي راستي نظركرده هستم:)