Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Friday, September 02, 2005

 

جمعه شب های با با امان

 




به یاد جمعه شب های با با امان


هر دفعه که بجنورد می رفتم, دخترهای فامیل اصرار می کردن جمعه بریم باباامان. ما هم همیشه تابع دیگرون بودیم , می گفتیم بریم . ولی بزرگترها بخصوص آقایون خوش غیرت ما مخالف بودن و می گفتن: نه اصلن! جمعه باباامان خیلی شلوغه و بیشتر لات و لوت ها هستن و ... ما باز قبول می کردیم, می گفتیم خب اینا بهتر از ما می دونن! دخترهای فامیل دمغ می شدن و لب و لوچه شون آویزون.

این معمای جمعه های بابامان بدجوری منو کنجکاو کرده بود. خیلی دوست داشتم یک جمعه شب بریم باباامان ببینم چه خبره که دخترا اینقدر مشتاق و پدر و مادرهای اونا اینقدر مخالف. تا اینکه سعادت یاری کرد در آخرین جمعه ای که بجنورد بودم اصرار دخترها کارساز شد و مادرهاشونو راضی کردن که جمعه شب بریم باباامان! البته آقایون خوش غیرت ما باز هم زیر بار نرفتن و نیومدن و ما یک عده خانم و دخترها به اتفاق پسرهای جوونمون(بهبود و بهداد و پسرخاله هام) راهی باباامان شدیم و من خوشحال بودم بلاخره معمای جمعه شب های باباامان رو کشف می کنم.

پارکینگ باباامان غلغله بود, ماشین ها دوبله – سوبله پارک کرده بودن, ما هم جا پارکی و جایی برای نشستن گیر آوردیم و ماشین ها رو پارک کردیم و بساطمون رو پهن کردیم و نشستیم. جوون ها رفتن قدم بزنن. من هاج واج دوروبرم رو نگاه می کردم. از این همه جمعیتی که بیشتر اونا جوون بودن و اونجا جمع شده بودن احساس خوبی به آدم دست می داد.(دختر و پسرهایی در سنین 15 تا 25-26 سال) تازه داشتیم چای می خوردیم که بهبود برگشت و گفت چی نشستی بلند شو بیا ببین اینجا چه خبره. انگار اومدیم سالن شوی لباس. یا یکی از کانال های ماهواره است! بلند شو بریم ببین.

انتهای پارکینگ, ماشین ها طوری پارک کرده بودن که قسمتی مثل میدون درست شده بود. پسرهای جوون به ماشین ها تکیه کرده و موزیک های مختلف (غربی و ایرانی) با صدای بلند از ماشین ها پخش می شد و دخترها هم دسته دسته از اون قسمت میدان مانند رد می شدن و به قول خودمون سان می دیدن! دخترها با مانتوهای رنگارنگ و چسب و کوتاه و شال ها و روسری های کوچکی که فقط قسمت کمی از موهاشون رو پوشونده بود و آرایش فراوون و پسرها هم خب صد البته تیپ های ماهواره ای... واقعن صحنه جالبی بود.
وقتی از دختر خاله هام پرسیدم بخاطر همین دوست دارین جمعه شب بیایید باباامان؟!
اونا هم خندیدن و گفتن: خب آره دیگه... ببینین همه میان... چقدر شلوغه... چه محیط شادیه... تازه امشب نمی رقصن... بعضی از جمعه شب ها دخترها و پسرها با هم می رقصن !( از بدشانسی ما بود که اون شب نمی رقصیدن!:)
وقتی به اون جمعیت نگاه می کردم به نظر می رسید یک قرار ملاقات دسته جمعی باشه. انگار همه دختر و پسرهای بجنورد با هم قرار گذاشتن جمعه شب... باباامان!

همین باعث شده بود یک محیط زنده و خوبی درست بشه. ولی برام عجیب بود که چرا خاله هام مخالف اومدن جمعه شب به باباامان بودن. وقتی ازشون پرسیدم, گفتن خب که چی ... این همه پسر... دخترا میان خودشونو نشون بدن!! من گفتم آخه بجنورد که شهر کوچکیه, محل تفریحی هم زیاد نداره, جوون ها هم برنامه ای ندارن چه اشکالی داره اگه هفته ای یک شب بیایید باباامان؟!
اونا طبق معمول منو متهم کردن به اینکه تو دختر نداری برای همینه راحت اینو میگی! و من برای هزارمین بار به اونا گفتم که این فکر غلطیه و این حرف من دلیل دختر نداشتنم نیست. من از بی بندوباری های جوون ها چه دختر و پسر بیزارم و همیشه در این موردها سختگیری کردم, من نسبت به پسرهام هم سختگیر هستم ولی به نظر من این حق جوون هاست که در یک محیط شاد و زنده در کنار خانواده شون جوونی کنن. شاد باشن و ...
وقتی به خاله هام می گفتم مگه خودتون جوونی نکردید؟! خاله بزرگم برای اینکه با حرفاش دخترها رو نصیجت کنه گفت: ما به شوری اینا نبودیم... آخه مانتوهای تنگ و شلوارهای کوتاهشون رو ببین... ما اصلن مثل اینا نبودیم. منم بدجنسیم گل کرد و گفتم: نبودید؟! پیراهن های مینی می پوشیدین, موهاتونو اتو می زدید, اون همه سنت شکنی در حالی که حاجی مامان اینقدر متعصب بود. شماها حتا چادرهاتونو گذاشتید کنار , یادتون رفته ... می خواستم بیشتر افشاگری کنم ولی دیدم بدآموزی برای دختر خاله هامه که خوشحال از حمایت من بودن!

متاسفانه ما همیشه فراموش می کنیم که خودمون هم جوون بودیم و دوران جوونی رو گذروندیم اگر کمی بیشتر فکر کنیم حتمن راحت تر و بهتر با جوون هامون کنار می آییم:)
من واقعن به حال دخترهای خوب فامیلم و همه دخترهای خوب بجنورد و شهرستانهای کوچک که امکاناتی ندارن دلم می سوزه. شاید یکی از علت هایی که بیشتر دخترهای شهرستانی دوست دارن دانشگاه های شهرهای بزرگ برن همین کمبود امکانات و آزاد نبودن اوناست و اگر خانواده ها دست از سختگیری های بیموردشون برندارن اون موقع ... محیط های بزرگ باعث جوگیر شدن اونا میشه و ... فاجعه...!

نکته جالب اینجا بود اون همه جمعیت در پارکینگی که حدود 2-3 کیلومتر طول داشت جمع شده بودن وقتی برای قدم زدن به محوطه اصلی باباامان که بسیار زیبا و باصفاست رفتیم خیلی خلوت و آروم بود انگار نه اینکه در پارکینگ پشت این باغ باصفا اون همه جمعیت تو هم وول می خورن!

من که از جمعه شب باباامان خوشم اومد و دلم برای اونجا تنگ شده:)
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

برخی دوستت می شوندبه خاطر آشنایان است,برخی دوستت م...
گاهی یک چیز کوچک خاطرات زیادی رو برامون زنده می ...
برای تو عزیزترینم که روز تولدت بخاطر کار دور از خو...
از وقتی برگشتم سمنان فرصتی نشده بود گشتی تو شهر ب...
خروج نماينده شركت «گلدكوئيست» از كشوردر پي خروج نم...
هم اکنون به حضور سبز شما عزيزان نيازمنديمچقدر به ب...
دوست خوبم آقا سهراب در ایمیلی نوشته بودن:من واقعا ...
هر وقت میرم بجنورد, وقتی به نزدیکی بجنورد می رسم ی...
بلاخره به خونه برگشتم:)حدود چهل روز از خونه دور بو...
سلام دوستانتعطيلات طولاني ام باعث شده از نت و شي...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری