دوست خوبم آقا سهراب در ایمیلی نوشته بودن:
من واقعا خوشحالم که اگر وبلاگ هیچ خاصیتی برای شما نداشت ( که داشته) حداقل این باور را برای شما ایجاد کرد که بچه ها بزرگ شده اند. و گاهی می شود, دور از آنها بود, بدون اینکه نگران گشنه و یا تشنه بودنشان باشید.
خودم هم با ایشان هم عقیده هستم و وبلاگ نویسی و دوستان اینترنتیم باعث شدن من خیلی تغییر کنم و یکسری از عادتها که جزو فرهنگ خانوادگی مونه رو کنار بذارم. ما رو این جور بار آوردن که در بست در اختیار همسر و فرزندانمون باشیم حتا من که طرفدار حقوق برابر بین زن و مرد هستم تحت تاثیر همین تربیت فکر می کردم یک مادر و همسر خوب باید خودش رو وقف زندگیش کنه و از خودش بگذره! خب منم با این طرز فکر سالها از خواسته های خودم گذشتم ولی دو اتفاق باعث شد که کمی به خودم بیام.(البته راهنمایی های دوستان اینترنتی ام هم بی تاثیر نبود)
اولین مورد وقتی بود که بهبودم از من گله کرد, او گفت: ما رو زیادی خوب بار آوردی و در جامعه ای که این همه گرگ هست اینقدر خوب بودن بدرد نمی خوره! همینطور گفت نذاشتم با مشکلات روبرو بشه و مرد بار بیاد!
من که تمام تلاشم این بود اونا راحت باشن و تمام سختی ها رو خودم تحمل می کردم و از خیلی خواسته هام بخاطر اونا گذشتم و حتا بخاطر اونا از درس خوندن که عاشقش بودم گذشتم تا اذیت نشن وقتی اینو شنیدم احساس بدی داشتم؛ فکر اینکه کارام غلط بوده و راهم اشتباه, اذیتم می کرد. بعد از اون بدنیا اومدن خواهرزادم روناک که برام خیلی باارزش بود و من از قبل به خواهرم لیا قول داده بودم برای زایمانش میرم بجنورد ولی بدنیا اومدن زودتر از موعد روناک باعث شد نتونم برم . روناک روز دوم تب کرد و بستری شد, لیا به وجود من احتیاج داشت ولی وابستگی « سه تا به» به من بخصوص اون موقع که ماه رمضون بود و همه روزه می گرفتن باعث شد من نتونم برم بجنورد (البته با وجودی که بهروز راضی نبود من اقدام کردم و بلیت هم خریدم اما لیا که میدونست «سه تا به» چقدر وابسته هستن زنگ زد و منو از سفر منصرف کرد , بعدها گفت چقدر از نظر روحی نیاز داشتم اون موقع کنارم باشی!)
این دوتا اتفاق باعث شد من کمی در رفتار و عادت های خودم تجدید نظر کنم و این فکر رو از خودم دور کنم که اگر من نباشم اونا گرسنه می مونن و یا نمی تونن جور خودشون رو از آب بکشن
از همون موقع شروع کردم به کنار گذاشتن بعضی عادتهام , البته اول هم برای خودم سخت بود و هم برای «سه تا به» ولی کم کم عادت کردن. طوری که امسال بعد از 25 سال زندگی مشترک اولین بار بود که بدون نگرانی و بدون اینکه از قبل برای اونا تدارک ببینم ( قبلن هر وقت میرفتم بجنورد غذاهای مختلف فریزر می کردم) به این فکر کنم اونا چی می خورن و ... مدت طولانی بجنورد موندم وخوش گذروندم:)
بهروز هم کاملن قبول کرده و کلی هم از عادتهای مردسالارانه ش که خودم بار آورده بودم, کنار گذاشته. با همه اینا من همچنان تلاش می کنم تا عادتهای غلط مردسالارانه ش رو ترک کنه ( هر چند هنوز موفق نشدم راضی کنم سبیلشو بزنه چون خیلی هم به سبیلش می نازه و تمام مردونگی رو در اون می بینه!:)
دیشب پشت کامپیوتر بودم بهروز ازم چیزی خواست و من خندیدم و گفتم قرار این نبود ... بهروز گفت اینقدر که تو سختگیری می کنی فکر نمی کنم زنای غربی که اینقدر آزادی دارن سخت بگیرن! منم فوری ایمیل خواهرزادش حمید رو که سوئد زندگی می کنه نشونش دادم و گفتم ببین نوشته بخاطر تولد فرزند دومش دوماه مرخصی بوده و تازه رفته سر کار, شما یک روز بخاطر کمک به من مرخصی می گیری؟!
بهروز هم خندید و گفت هر چی می کشیم از دست همین مردهایی که خارج از کشور هستن می کشیم!:)
پ.ن: باید اینو هم اضافه کنم که بهروز با وجودی که خیلی تغییر کرده و خیلی خوب قبول کرده رفتار جدید من رو! ولی همچنان معتقده دوستان ناباب اینترنتی ام منو از راه بدر کردن و چشم دیدن اونا رو نداره:)