بر آسمان چه رفته كه امشب تلخست و تيره و تنگست آسمان يكپارچه سياه سنگست آسمان!؟
باران, ستاره باران خالي است آسمان
با اين ستاره باران بايد زمين چراغ فلك باشد بايد زمين ببالد از اين باران بايد به كهكشان شمع بلند پايه تك باشد.
غوغا مكن غريب آن شمعدان بگير و فرود آي!
اينجا مزار لاله و سروست!؟ نه اينجا نهال آرزو و عشق كاشته ام من. از نردبان خشم فرا رفته بر آسمان درد يك افق خون نگاشته ام من. آهسته پا بنه بر كشتزار من گلهاي خسته خفته
بيدار ميشوند در خون تپيدگان از گريه تو, دخترك من بيمار ميشوند.
بگذار تا شهيدان مستان بزم خون شب را سحر كنند بگذا درد و داغ از جانشان به خاك نشيند وين تشنگان شادي و آزادي از شبنم سپيده, لب خشك, تر كنند.
يكدم برآي و پنجره بگشاي وين شهر را ببين: شهر عروسهاي جوان بيوه شهر زنان غمگين در قاب پنجره شهر هزار مادر آواره شهر رها شده گهواره!
مردان درون اشك زنان ذوب گشته اند وحسرتي به وسعت يك شهر در ديده مانده است. شهر بلا كشيده اين بيوه عبوس، جواني را از خويش رانده است.
در زير طاق ان شب دلمرده، نغمه اي جز تلخ مويه نيست نه نه دگر درآي دلاويز شب شكاف آهنگ و زنگ آن جرس راهپويه نيست.
اي دور مانده چه تنهايي وقتي تمام عاطفه هايت را يكجا پيك نفس نابود مي كنند تا مي روي خبر بگيري از گل يك شمع مي بيني كه اي دل غافل آن شمع هاي پر گرفته همه دود مي كنند.
كشتند. كشتند تا كه عشق بي بار و يادگار بماند در انتظار. كشتند تا جدا ز سرانگشت اشتياق گلها بپژمرند به هر شاخ و شاخسار. كشتند تا كه زيبايي سياه بپوشد. كشتند تا دروغ را به كرسي بنشانند. كشتند تا اميد بميرد در اين ديار. كشتند تا كه آزادي، يك نغمه هم زني لبك سرخ خود ننوازد كشتند تا سرود بگريد به زار زار. آري براي اينهمه كشتند. كشتند بيشمار.
هر روز، شلاقها... شكنجه، پابند و دستبند. سوز عصب گداز چو طغيان گردباد در گستراي تن. تكرار درد و داد و آنكه، گلوله باران
تك نقطه هاي سربي پايان. پايان، نه آشنا و نه ديدار مانده به لب، نگفته چه بسيار.
ديدي دشمن چه دشمنيست؟! - ولي دوست! - بگذار تا خموش بمانم چو آينه آئين حسن دوست فزودن عمريست در تصور آئينه منست.
اينك مائيم و سرخ گل ما و چشم تر با توده هاي پر از بلبلان گمشده در پرده سحر. اما بگوش مي شنوم من ز عمق باغ آواز بلبلان بهاران دور را زينرو دوباره خشت توين مي نهم به خشت تا پر كنم به چشم تو قصر غرور را.
دردا كه باز، خون ظن خطا به رهروان سپيده را ز انديشه هاي خوابروان پاك مي كند دردا بر آدمي كه حقيقت را بس دير چهره مي گشايد و بس زود در خاك مي كند. باري، دريادلان صيادهاي سرخوش مرواريد تا بهر زكام خطر هديه آوردند در شامگاه سرخ به غرقابها زدند رفتند. ديگر بر اين كرانه از آنان نشانه نيست. موج ز ره رسيده ولي دارد اين پيام: ‹گوهر اگر بايدت از بحر راهي جز اين تلاش و تك جاودانه نيست›
مرغ سپيد من! اين هرزه پو شكارگران آيت
در تو چه ديده اند كه هر بار قلب نجيبت را آماج مي كنند؟ و آنكه به بيهده در بال سرخ تو شوق مدام رهائي را تاراج مي كنند؟!
گفتي، گفتي و آه كشيدي: - ‹كز خلق بيشمار دارد كسي سپاس اينهمه ايثار؟.› - بنگر چه طرفه مي گذرد كار: بر خاك ‹خاوران›، با آنكه گزمه از پي هم پاس مي دهد دستان ناشناسي هر شب بر گورهاي تازه، گل سرخ مي نهند و داغديدگان ناسازگار مردم پيشين در بزم غم، كنون يارند و غمگسار و هم آوا به معجزه خون. ما قلب هاي خود را، چون سيب هاي سرخ، از شاخه مي كنيم ما قلب هايمانرا چون جام مي- به مهر و به سوگند بر سنگ مي زنيم. ما رنج مي بريم ما درد مي كشيم، دشمن ببيند، آري ما گريه مي كنيم قلب شكاف خورده خود را چونان بذري ز خشم داانه اتش بر خاك شخم خورده ز غم، هديه ميكنيم. صبحست، برخيز اي شب آمده غمگين غمگسار كاين جامه ساه غم آلوده بر دريم وز خون آفتاب سهمي به راه توشه بر زندگان بريم