درحال درست کردن فرنی بودم, بیاد خاطره دوستی که از دوران کودکیش و جریان فرنی برام تعریف کرده بود افتادم و خندم گرفت. در همین حین بهدادم اومد کنارم و گفت: به چی می خندی؟
درحالیکه هنوز خنده رو لبام بود گفتم: هیچی.
بهداد گفت: آها , حتمن برای خودت جوکی تعریف کردی که تا به حال نشنیده بودی. آره؟!
از این حرفش دوباره خندیدم . نگاش کردم پسر کوچولوی من که یک جوجه لاغر مردنی بود و ما اونو لای پنبه بزرگش کردیم, حالا برای خودش مردی شده, یک سر و گردن بلند تر از من و قوی و ورزیده.
کارهای بچه ها همیشه برای پدر و مادرها جالب و بیاد موندنیه؛ شیرین زبونی های دوران کودکی, شیطنت های دوران نوجوونی و دوران جوونی اونا که لذت و افتخار همراه با دلنگرانی برای آینده شون بدنبال داره.
بچه ها هر کدوم روحیه و شخصیت خاص خودشون رو دارن. بهبود مستقل تر و تودارتره ولی بهداد احساساتش رو بیشتر نشون میده. شیطنت هاش ,حاضر جوابی های خاص خودش همراه با شوخی , باعث میشه من در اوج عصبانیت هم نتونم جلوی خندم رو بگیرم! بهداد بیرون از خونه خیلی خجالتی و آرومه ولی توی خونه از بچگی بسیار پر سر و صدا و پر شر و شور بود و هست. همین شیطنت های اون باعث شده که وقتی نیست, خونه خیلی ساکت و بیروح بشه.
***
موقع افطار قبل از دعای ربنا میز رو آماده می کنم , وقتی دعای ربنا شروع میشه, دوست دارم بشینم گوش بدم و دعا کنم . همیشه هم موقع گوش کردن ربنا اشک گوشه چشمم جمع میشه. دیشب طبق معمول داشتم دعای ربنا رو گوش می دادم بهداد اومد و تند تند شروع کرد به حرف زدن و این رو می خوام... بعد افطار باید فلان کنی ... فردا باید ...
باعصبانیت گفتم میشه ساکت باشی؟ دم افطار هم دست از سرم برنمی داری و هی اینو می خوام و اونو می خوام میگی؟!
بهداد گفت: خب , دم افطار باید خواسته هامونو بخواهیم دیگه!
گفتم: از خدا بخواه , نه از من!
گفت: از خدا خواستم, جوابمو نداد اومدم سراغ تو!