آذرخش عزیز در کامنت مطلب «خرافات» نوشته بود که همه به نوعی به خرافات اعتقاد داریم... درسته؛ خرافات در همه فرهنگ ها و مذهب ها به شکل های مختلفی دیده میشه.
بعضی خرافات در حد نرمالش نمی تونه زیانی داشته باشه. مثل اعتقاد به چشم و نظر, که نهایتش دود کردن اسپنده! یا صدقه دادن که می تونه کمکی به کسی باشه و ...
ولی اثرات منفی بعضی از خرافات همیشه می مونه . مثل اعتقاد داشتن به نحوست, شانس , بد قدم بودن و ... امثال این که هنوز هم متاسفانه شاهد اون هستیم.
پسر یکی از دوستانم موقع تولد, دوتا دندون داشت. همه فامیل با ترحم به اون خانم و نوزاد نگاه می کردن و می گفتن نباید دندونش رو بکشید شگون نداره! وقتی دندون بچه رو کشیدن تا مدتها می ترسیدن براشون اتفاقی بیفته .. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و پسرش کلاس اول دندون دائمیش در اومد. اگه برای این دوستم و خانوادش اتفاقی می افتاد , همیشه اون بچه بی گناه رو مقصر می دونستن!
برای خودم هم یکی از این اتفاق ها در زمان نوجوانیم افتاده.
خونه خاله بزرگم, روی لبه پنجره نشسته بودم.یهو پنجره چوبی قدیمی باز شد و آینه شمعدون دختر خاله م که تازه عقد کرده بود و پشت پنجره بود , افتاد و شکست. همه چنان ماتم گرفته بودن که انگار شیشه عمر کسی شکسته! من که اون موقع سیزده سالم بود نمی فهمیدم چرا اینا اینقدر عزا گرفتن!همه با هم پچ و پچ می کردن و سریع تصمیم گرفتن که دخترخاله بزرگم و شوهرش برن مشهد و لنگه آینه رو بخرن (چون خرید عروسی دخترخاله م از مشهد بود)
اینکار انجام شد و کسی هم متوجه شکسته شدن آینه نشد.
بعدها فهمیدم که میگن اگه آینه کسی که عقد کرده است بشکنه زندگی شون بهم می خوره و از هم جدا میشن! من سالها نگران این موضوع بودم که نکنه دخترخاله م از شوهرش جدا بشه چون خودم رو مقصر می دونستم! ولی اونا از هم جدا نشدن و زندگی خیلی خوبی هم دارن:)
***
یک خاطره دیگه از خرافات در زمان کودکیم. اون موقع هر چیزی گم می شد و یا دزد می زد و ... آینه بین می آوردن.
ده – یازده ساله بودم خونه پسرعموم دزد زده بود و پولشو برده بود. اونا به خدمتکار خونه شون شک کرده بودن ولی برای اطمینان آینه بین آوردن. طبق دستور آینه بین باید دختر بچه ای به سن ده – دوازده سال می آوردن. ( دختری که به سن بلوغ نرسیده!) از بدشانسی قرعه به اسم من افتاد و در بعدازظهر گرم تابستون منو بردن خونه پسر عموم خدمت آقای آینه بین.
ظرف آبی جلوم گذاشتن و چادری هم روی سرم کشیدن. اون آقا دعاهایی می خوند و به من می گفت توی آب چی می بینی؟!
اول که چشام سیاهی می رفت . کم کم عادت کردم, فقط آب زلال و هیچی...!
ولی اون آقا هی دعا می خوند و از من سوال می کرد چی می بینی؟
من که خسته شده بودم و از طرفی هم فکر می کردم حتمن باید چیزی در داخل ظرف ببینم و اشکال از منه که نمی تونم ببینم!! دیگه ترس برم داشته بود . اضطراب هم باعث شده بود که گرمای زیر چادر برام بیشتر بشه و عرقم در بیاد.
آقای آینه بین به کمکم اومد و شروع کرد به القا کردن به من که حتمن کسی رو می بینم.
گفت :خوب نگاه کن آیا اتاقی نمی بینی؟!
من که خسته و ترسیده بودم , گفتم :چرا یک اتاق می بینم.
و او همینطور ادامه داد... کسی وارد اتاق شد؟
گفتم :بله
گفت :زن یا مرد؟
من که شنیده بودم اونا به خدمتکار مشکوک هستن گفتم: زن
آینه بین که فکر کرده بود واقعن معجزه کرده گفت: خوب نگاه کن چکار می کنه؟
منم داستان بافتم که دستش رو تو جیب کتی که رو جالباسیه کرده!
آینه بین گفت صورتش رو می بینی؟
دیگه ترسیدم چیزی بگم, گفتم: نه
چند بار گفت: دقت کن
گفتم: نمی بینم
خلاصه آینه بین هم که دوساعت کلنجار رفته بود و خسته شده بود به همین اکتفا کرد . و دست از سرم برداشت و من خلاص شدم!
ولی همیشه برام این سوال بود که اونا پولی گم کرده بودن و به خدمتکارشون شک داشتن , دوباره پولی به آینه بین دادن وقتشون رو تلف کردن ولی اون خدمتکار رو هم از خونه شون بیرون نکردن!