Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Wednesday, July 19, 2006

 

امان از پسرها:)

 

دیشب من و آیشین (برادرزاده ام) رفتیم پارک. آیشین کمی در محوطه بازی با وسایل بازی کرد بعد شروع به دویدن کرد به من گفت دنبالم کن. قبلن وقتی پارک خلوت بود من و آیشین با هم می دویدیم ولی دیشب پارک خیلی شلوغ بود به آیشین گفتم تو بدو منم دنبالت میام او قبول نمی کرد. یک دختر و پسر همسن و سال آیشین توپ بازی می کردند, به آیشین گفتم برو با آنها دوست شو و بازی کن. آیشین گفت نه. برایش سخت بود قدم اول را بردارد و ارتباط برقرار کند. دختر بچه صدایم را شنید به طرف آیشین آمد و گفت: من زرام ( زهرا) اینم مصطفی ست بیا بریم بازی کنیم. آیشین خوشحال شد و با دوتا بچه داخل چمن ها رفت. روی نیمکت نشستم و به آنها نگاه می کردم. زهرا و برادرش مصطفی خیلی شیطون و تیز بودند توی چمن ها ولو می شدند غلت می زدند و با هم کشتی می گرفتند. آیشین فقط به آنها نگاه می کرد و می خندید. آیشین را نگاه می کردم بیاد بهبودم افتادم وقتی در سن و سال آیشین بود هر وقت بجنورد می رفتیم و پسرهای فامیل با هم کشتی می گرفتند و شیطونی می کردند بهبود هاج و واج به آنها نگاه می کرد و وفقط می خندید. چون او هم مثل آیشین تنها بزرگ شده بود و بسیار استرلیزه!
دوستان آیشین کمی توی چمن ها ورجه وورجه کردند بعد بلند شدند توپ بازی کنند. مصطفی شروع کرد به شمردن ده- بیست- سی- چهل ... طوری شمارش کرد که صد به آیشین خورد و توپ را به آیشین داد که پرتاب کند. آیشین توپ را پرت می کرد پسره با ادا بازی و حرکاتی که جلب توجه کنه توپ را می آورد. آیشین هم به اداهای او می خندید او دوباره شروع به شمارش می کرد و هربار شمارش را طوری انجام می داد که صد به آیشین می خورد و توپ را به آیشین می داد. زهرا به برادرش اعتراض کرد ولی مصطفی توپ را فقط به آیشین می داد من که از دور آنها را نگاه می کردم از حرکات این پسر بچه 5 ساله خنده ام گرفته بود با خودم فکر کردم انگار توی خون پسرهاست که برای جلب توجه و خوشایند دختر ها تلاش کنند فرقی نمی کند که پسر بچه 5 ساله باشه یا 50 ساله!

پ.ن: زهرا و مصطفی بسیار ریلکس بودند سر و صورتشان سیاه شده بود گاهی توی چمن ها صندل هایشان را هم می کندند و پابرهنه می دویدند. با خودم گفتم آیا این ها سالم تر هستند که اینطور پر انرژی و شاد بازی می کنند یا بچه های آپارتمانی امثال آیشین ِ ما که حتا دویدن بلد نیستند؟!
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

والا چی بگم؟!
جملات قصار
روزمرگی
يحيي شاكو محلي، يكي از مشهورترين و شجاع‌ترين عاشقا...
من و آیشین
بچه گربه
یادگار سفر شمال
داستان واقعی
تشکر
تولدی دیگر

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری