Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Tuesday, October 03, 2006

 

کودکی

 





این انصافه دختر بچه 5 ساله رو اینجوری بپوشونیم؟!


آیشین کوچولوی ما آمادگی میره. شعر زیبای « یادش بخیر » آقای سراج اکبری و کودکستان رفتن آیشین, من رو برد به دنیای کودکیم و خاطرات اون سال ها. رفتم سراغ دفترچه دیکته کلاس اولم یادگاری از دوران کودکیم .





وقتی آیشین رو با کلاس اول خودم مقایسه می کنم خنده ام می گیره. آیشین خیلی ظریف و شکننده اس اگه کسی از کنارش رد شه اون وحشت می کنه. در کودکستانی که مختلطه و پسر بچه های شیطون زنگ تفریح از سر و کول هم بالا میرن و به همه تنه می زنن, آیشین نازک نارنجی ما از ترس ترجیح میده زنگ تفریح توی کلاس بمونه! ولی من با وجودی که از نظر جثه مثل آیشین لاغر و شکستنی بودم ولی خیلی پر جنب و جوش و شلوغ بودم.
یادمه مامان هر روز روپوشم رو اتو و کفش هام رو واکس می زد که مرتب باشم .روزهای بارونی چون کوچه بن بست ما گلی بود گاهی من رو بغل می کرد تا سر خیابون می برد که کفش هام گلی نشه گاهی هم با کفش کهنه تا سر خیابون می رفتم مامان کفش های واکس زده م رو اونجا می داد بپوشم! ولی ظهر که به خونه بر می گشتم مثل از جنگ برگشته ها بودم.( تقصیر از من نبود که زمان ما کفش اسپرت مد نشده بود و ما باید با کفش های چرمی واکس خور بازی و ورجه وورجه می کردیم :)

قیافه آیشین رو با اون مقنعه و روپوش با خودم مقایسه می کنم. موهای دم موشی یا گیس شده با تِل سفید کشی که به سر می زدم و یقه سفید گیپوری که روی روپوشم می بستم همیشه تمیز و مرتب بود و من چقدر اون تل کشی رو دوست داشتم. ( البته وقتی از مدرسه بر می گشتم یقه روپوشم یک دور کامل چرخیده بود و موهام هم به لطف تل کشی حفظ می شد:)




اولین دیکته ام ( حدود 40 سال پیش:)


اون موقع ها دنیای بچگی مون دخترونه – پسرونه نشده بود ما به راحتی می تونستیم همپای همبازی های پسرمون بازی و ورجه وورجه کنیم. کلاس پنجم , مدرسه ملی ادب می رفتم . بعد از عید بخاطر امتحان نهایی کلاس پنجمی ها رو بردن مدرسه پسرونه آریا. مدت سه ماه, مدرسه ما مختلط بود و چقدر با پسر ها به سر و کله هم می زدیم یکبار حسابی با پسرهای کلاسمون دعوامون شده بود . مدیر مدرسه دوست پدرم بود ( مرحوم آقای نقی پوران ) رفتم از پسرها به ایشون شکایت کردم . اون موقع تازه کلمه « متلک » رو یاد گرفته بودم, فکر می کردم متلک شکل قشنگ فحش دادنه! به خیال خودم می خواستم قشنگ صحبت کنم گفتم: پسرا به ما « متلک میگن» مدیرم خنده اش گرفته بود و گفت: چی میگن؟ منم چند تا از فحش های پسرا رو گفتم. مدیر با خنده گفت پدرشون رو در میارم . بعد ها که معنی « متلک » رو فهمیدم از مدیرم خجالت می کشیدم.




برای اینکه کسانی که از سرچ« خاطرات انوشه انصاری» به شیندخت میان, دست خالی برنگردند برای خواندن خاطرات «انوشه انصاری» که خیلی هم جالبه به اینجا بروید.

با تشکر از مهرشید عزیز برای فرستادن این لینک.

***
اینجا هم داستان های آموزنده جالبی داره بخصوص نتیجه گیری های اخلاقیش

  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

یاد اولسون
خاطرات سفر حج 2
خاطرات سفر حج 1
مهر بیاد ماندنی
سفر حج
خداحافظی
در تدارک سفری هستم. شوق سفر از طرفی و دلنگرانی های...
شام عروسی
جنگل واژگون
عاشقانه مردسالارانه!

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری