
این انصافه دختر بچه 5 ساله رو اینجوری بپوشونیم؟!
آیشین کوچولوی ما آمادگی میره. شعر زیبای « یادش بخیر » آقای سراج اکبری و کودکستان رفتن آیشین, من رو برد به دنیای کودکیم و خاطرات اون سال ها. رفتم سراغ دفترچه دیکته کلاس اولم یادگاری از دوران کودکیم .

وقتی آیشین رو با کلاس اول خودم مقایسه می کنم خنده ام می گیره. آیشین خیلی ظریف و شکننده اس اگه کسی از کنارش رد شه اون وحشت می کنه. در کودکستانی که مختلطه و پسر بچه های شیطون زنگ تفریح از سر و کول هم بالا میرن و به همه تنه می زنن, آیشین نازک نارنجی ما از ترس ترجیح میده زنگ تفریح توی کلاس بمونه! ولی من با وجودی که از نظر جثه مثل آیشین لاغر و شکستنی بودم ولی خیلی پر جنب و جوش و شلوغ بودم.
یادمه مامان هر روز روپوشم رو اتو و کفش هام رو واکس می زد که مرتب باشم .روزهای بارونی چون کوچه بن بست ما گلی بود گاهی من رو بغل می کرد تا سر خیابون می برد که کفش هام گلی نشه گاهی هم با کفش کهنه تا سر خیابون می رفتم مامان کفش های واکس زده م رو اونجا می داد بپوشم! ولی ظهر که به خونه بر می گشتم مثل از جنگ برگشته ها بودم.( تقصیر از من نبود که زمان ما کفش اسپرت مد نشده بود و ما باید با کفش های چرمی واکس خور بازی و ورجه وورجه می کردیم :)
قیافه آیشین رو با اون مقنعه و روپوش با خودم مقایسه می کنم. موهای دم موشی یا گیس شده با تِل سفید کشی که به سر می زدم و یقه سفید گیپوری که روی روپوشم می بستم همیشه تمیز و مرتب بود و من چقدر اون تل کشی رو دوست داشتم. ( البته وقتی از مدرسه بر می گشتم یقه روپوشم یک دور کامل چرخیده بود و موهام هم به لطف تل کشی حفظ می شد:)

اولین دیکته ام ( حدود 40 سال پیش:)
اون موقع ها دنیای بچگی مون دخترونه – پسرونه نشده بود ما به راحتی می تونستیم همپای همبازی های پسرمون بازی و ورجه وورجه کنیم. کلاس پنجم , مدرسه ملی ادب می رفتم . بعد از عید بخاطر امتحان نهایی کلاس پنجمی ها رو بردن مدرسه پسرونه آریا. مدت سه ماه, مدرسه ما مختلط بود و چقدر با پسر ها به سر و کله هم می زدیم یکبار حسابی با پسرهای کلاسمون دعوامون شده بود . مدیر مدرسه دوست پدرم بود ( مرحوم آقای نقی پوران ) رفتم از پسرها به ایشون شکایت کردم . اون موقع تازه کلمه « متلک » رو یاد گرفته بودم, فکر می کردم متلک شکل قشنگ فحش دادنه! به خیال خودم می خواستم قشنگ صحبت کنم گفتم: پسرا به ما « متلک میگن» مدیرم خنده اش گرفته بود و گفت: چی میگن؟ منم چند تا از فحش های پسرا رو گفتم. مدیر با خنده گفت پدرشون رو در میارم . بعد ها که معنی « متلک » رو فهمیدم از مدیرم خجالت می کشیدم.
برای اینکه کسانی که از سرچ« خاطرات انوشه انصاری» به شیندخت میان, دست خالی برنگردند برای خواندن خاطرات «انوشه انصاری» که خیلی هم جالبه به اینجا بروید.
با تشکر از مهرشید عزیز برای فرستادن این لینک.
***
اینجا هم داستان های آموزنده جالبی داره بخصوص نتیجه گیری های اخلاقیش