Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, November 02, 2002

 

چند وقتی باخودم کلنجار رفتم که اين مطلب رو اينجا بنويسم , يا نه ؟! نمی دونم چرا , ولی از برداشتها می ترسم و از اينکه به خودم قول دادم سياسی ننويسم چون هيچوقت سياست رو دوست نداشتم و ندارم ! هرچند از نظر خودم اين مطلب مثل بقيه مطالبم است و علت اونهم يک خاطره است که منو به اين فکر انداخت که بنويسم , پس می نويسم .
چند وقت قبل تو کشو کمدم که صندوقچه گنجهامه دنبال چيزی می گشتم يک نوشته که يادگار دوران نوجوونی من بود پيدا کردم و همين باعث شد تصميم بگيرم و اين مطلب رو بنويسم و يک روز هم اون نوشته رو اينجا ميذارم , اين نوشته از دوست وهمبازی دوران کودکی من بود , پسر خاله ام سعيد.
بيشتر دوستان من دختر و پسرهای فاميل بودن از دختر دايی و دختر خاله و دختر عمو گرفته تا پسر خاله و پسر دايی و پسر عمو , چون همه در يک حدود سنی بوديم با يکی دو سال بالا و پايين برای همين خيلی با هم صميمی بوديم ؛ سعيد ( پسر خاله ام ) يک سال از من کوچکتر بود ولی بهترين دوست و همبازی من بود ! ما با هم بزرگ شديم و چون همسايه هم بوديم بيشتر اوقات با هم بوديم , سعيد بر خلاف من که يک دختر شيطون و پر سرو صدا بودم ( مثل معنی اسمم واقعاً آتشپاره بودم و شايد هم " شر , آره " ) پسر آروم و خجالتی بود و تنها با من به راحتی می تونست حرف بزنه چون من شنونده خوبی بودم ! هر چند گاهی هم سر به سرش می ذاشتم!
يکی ديگه از هم بازی های من داريوش پسر عموم که همسن سعيد بود يعنی يک سال از من کوچکتر بود با وجودی که ما با خانواده عمو اينا خيلی صميمی بوديم و مرتباً با هم بوديم ولی داريوش خيلی گوشه گير بود و کمتر با من می جوشيد و گاهی فکر می کردم شخصيت مرموزی داره و کمتر ميشه شناختش !
دوستی من با سعيد از بازيهای کودکانه شروع شد تا زمان نوجوونی و جوونی ادامه داشت با خاطرات انقلاب و کارهايی که اون موقع می کرديم ,( يادمه سعيد که بوکسور بود موقع پيروزی انقلاب دستکش های بکسش رو تو برف پاکن ماشين کرده بود و با برف پاک کن روشن تو شهر می گشت و شکلات پخش می کرد) , تا اينکه من ازدواج کردم و نا خودآگاه اين دوستی کم رنگ تر شد هرچند از نظر من سعيد هنوز هم همون دوست خوبم بود ولی خوب مثل قبل نمی تونستيم بيشتر با هم باشيم بخصوص که من مجبور بودم از بجنورد دور باشم .
من تازه سمنان آمده بودم ولی برای کاری با همسرم رفته بوديم تهران سال 60 بود اوج فعاليت گروهکها و ترور های خيابانی !!
تهران بوديم که خبر رسيد سعيد کشته شده , باور نمی کردم چطور , چرا سعيد ؟! ما بلافاصله به طرف بجنورد حرکت کرديم , من همش چهره آروم و خجالتی سعيد پيش چشمهام بود , وقتی می خواست بخنده مثل دختر های خجالتی لبهاشو غنچه می کرد و مثل لبو سرخ می شد ( بر خلاف من که قهقهه می زدم و بی توجه به حرفهايی که يک دختر خوب اينطوری نمی خنده !!!!) و من به ياد يک خاطره از او افتادم وقتی اول دبيرستان بود در درس نگارش گفته بودند مشخصات خودتونو بنويسيد و سعيد نوشته بود : " چشم ميشی , ابرو کمونچه , لب مثل غنچه " وقتی من اينو خوندم اونقدر خنديدم و تا مدتها سربه سرش ميذاشتم و با همون ريتم صداش می کردم ! تا بجنورد به ياد او بودم و فقط آروم اشک می ريختم .
علت کشته شدنش : منافقين برای ترور طلافروشی که همسايه مغازه پدر سعيد بوده ميرن و شليک می کنند ولی موفق نميشند اونو بکشند و در حال فرار سعيد تصادفاً با اونا روبرو ميشه ودر گير چون يکی از اونارو می شناسه ( بعد دستگيری منافق تعريف کرده) اونا هم به سر سعيد شليک می کنند و سعيد بعد سه روز شهيد ميشه . وقتی ما بجنورد رسيديم ديدم پدرم خيلی ناراحته و گريه می کنه , البته سعيد رو همه دوست داشتن چون واقعاً پسر خوبی بود ولی گريه پدرم طور ديگه ای بود و بعد پدرم گفت می دونی داريوش رو کشتن !!!
من همونجا خشکم زد , چرا ؟ داريوش ديگه چرا ؟!
پدرم تعريف کرد : داريوش مدتها فعاليت سياسی داشته و گويا تو گروهک کمونيستی فداييان خلق فعاليت می کرده و تازگيها دستگير شده بود و علت دستگيری اش رو هم نمی دونستيم ولی بعد اين ترور به تلافی پنج نفر رو اعدام کردن که داريوش يکی از اونا بود !
شما مجسم کنيد شرايط روحی خانواده ما رو , وقتی از مجلس سعيد به مجلس داريوش رفتيم همه با ما به سردی برخورد می کردن طوری که انگار ما دشمنشون هستيم چون در تشييع جنازه سعيد اعلام کرده بودن به تلافی اين پنج نفر رو کشتن !
اين دو جوون در سن 18 سالگی به دو روش مختلف کشته شدن يکی ( سعيد ) شهيد نام گرفت و ديگری ( داريوش ) حتی اجازه پيدا نکرد در قبرستان عمومی دفن بشه !
اين که راه کدومشون درست بود ما نمی تونيم قضاوت کنيم چون اونا خودشون راهشون رو انتخاب کردن ولی چيزی که جالبه اينه سعيد به خاطر مردی کشته شد که او الان زنده است و يک ساعت فروش موفق !
و داريوش که آلت دست رهبرانی شد که جوونهايی مثل اونو جلو انداختند و خودشون بعداز حس کردن خطر يا فرار کردن ويا با يک توبه جونشونو نجات دادن ؛! رهبر داريوش هم بعد مدتی زندانی بودن الان به راحتی در بجنورد زندگی می کنه !
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

ديشب موضوعی پيش اومد که يک بحث تکراری دوباره تو خو...
من گاهی فکر می کنم وبلاگ نويسی برای من مثل گفتگو ب...
ديروز يک مهمونی دوستانه رفتم بودم به اصطلاح خودمون...
من اين دوروز بد جوری سرما خورده بودم و حال و حوصله...
سلام من بهبود هستم , ما مان بد جوری سرما خورده و ح...
من بارها نوشتم که در غربت زندگی می کنم ولی نمی دون...
ده ساله پسرم پرسيد :« ايران ‚ كلبه مارنگ صفا خواهد...
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسلمرد يزدان شو و فا...
اولین پست

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری