مطلب زير از آرشيوم مونده. اولين و آخرين داستان كوتاهي كه نوشتم همراه نقد و توضيح اون.
اكتبر 2002
داستان زير اولين داستان کوتاهی است که خودم نوشتم اميدوارم خوشتون بياد , با تشکراز
ليلای عزيز(وبلاگ داستان ليلا صادقی ) که زحمت کشيدند و ويرايش داستان من را انجام دادند واگر داستانم قابل خوندن است به لطف اين دوست عزيز است.
جمله ای خطاب به خودش !
دوان دوان از پله های سالن بالا رفت . طبق معمول دير آمده بود و با ترفندی خودش را از ديد ناظم بد عنق نجات داد ؛ به کلاس که رسيد در زد و وارد کلاس شد. دبير پيش پای او رسيده بود و با لبخندی به او گفت : باز هم که دير کردی؟!
سرش را پايين انداخت و خودش را خجالت زده نشان داد, ولی توی دلش قند آب می کرد و به خاطر همين لبخند و جمله ای خطاب به خودش , توبيخ ناظم زير زبانش مزه می کرد!!
مادرش هميشه مشغول شستن و ساييدن بود و با کوچکترين بهانه ای داد و بيداد و ناسزا بود که گر می گرفت و پدر هم که هميشه آخر شب پيدايش می شد و بعد, غر زدن های مادر و عصبانيت پدربود که دختر را توی دالان اتاقش می خزاند توی رختخوابی که اغلب آنجا خودش را به خواب می زد !
احساس تنهايی می کرد و دوستهای اوفقط کسانی بودند که پشت يک نيمکت می نشستند و با هم به تخته سياه و حرکت گچ روی آن نگاه می کردند و نه بيشتر !!
از وقتی دبير جديد رياضی آمده بود, احساس می کرد همدمی داردکه می تواند با او توی فکرش حرف بزند . ناخود آگاه دلش می خواست توجه او را به خودش جلب کند و دبير که مرد کوتاه قد و چاقی با سری بی مو( بقول بچه ها کچل ) بودويک عينک پنسی هم که به چشم می زد از بچه ها لقب چهار چشمی را گرفته بود. هميشه کت و شلوار اسپرت با پيراهن روشن و تميزی و کفشهای واکس زده می پوشيدکه مثل آيينه برق می زد. بوی ادکلون خوشبو و سيگار باريک و قهوه ای و گران قيمتش هم در کلاس می پيچيد ( بعد ها فهميد اسم سيگارش مور است )هر وقت می خواست سيگار بکشد عذر خواهی می کرد و از کلاس بيرون می رفت.
اولين باری که او دير به کلاس رسيده بود, با لبخندی مهربان فقط گفته بود :چرا دير کردی ؟ و نه مثل بقيه بی احترامی و توهين !!
برای همين دختر بعد ها به عمد کمی دير می آمد تا برای چند لحظه به او نگاه کند و خطاب به او چيزی بگويد .
کم کم با او راحت تر صحبت می کرد و تپش قلبش هم کمتر شده بود, اصولاًخجالتی بود و با هر کس حرف می زد صورتش گل می انداخت و تپش قلب و لرزش صدا باعث می شد کمتر چيزی بگويد .
دبير برايش گفته بود که پدر و مادر ندارد و فقط سه برادر بزرگتر دارد و به آنها فقط احترام می گذارد و به آنها علاقه ای نداردو تنها به برادر زاده کوچکش دلبستگی دارد که با مهربانی و شيرين زبانی او را به خود جلب کرده .
آن سال چقدر زود گذشت !فقط رياضی را با علاقه می خواند و هيچ دوست نداشت مدرسه تعطيل شود. بعد از اولين امتحان که رياضی بود ديگر او را نديده بود.
تعطيلات تابستان شروع شدو کم کم فراموشش کرده بود که اواخر تابستان شنيد که دبير محبوب او کسی که راهنمايی اش می کرد و گاهی در اواخر ساعت کلاس با هم درد دل می کردند و او که آنقدر خوب بود و خوب حرف می زد و..؟ کسی چه می دانست بعد از تمام شدن جنگ هم ديگر از او خبری نشد .
حرفهای خوب دبير يادش می آمد ؛ يک بار که مثل هميشه دير کرده بود و اين بار به تور ناظم افتاده بود , دبير با ناراحتی گفته بود چرا اجازه می دهی کسانی مثل او ( ناظم ) تحقيرت کنند و به شخصيت با ارزش تو توهين کنند ؟ شخصيت تو خيلی با ارزش است. هميشه به خودت احترام بگذار تا ديگران هم به تو احترام بگذارند .