ضبط ماشین را روشن کرد. پایش را تا ته روی پدال گاز فشار داد. با سرعت و بی هدف رانندگی می کرد. اشک هایش را رها کرده بود. بدون هیچ فکری, اشک می ریخت و رانندگی می کرد. خواننده با صدای بلند فریاد می زد:
فراری ام فراری از همه کس فراری, از همه جا فراری ...
باد از پنجره ماشین بصورت خیسش می خورد و خنکش می کرد .اشک مثل چشمه ای که بعد از مدت ها سر باز کرده و مسیری برای جریان پیدا کرده, روی صورتش روان بود . به خودش زحمت پاک کردن اشک را هم نمی داد. دیوانه وار رانندگی می کرد. از پشت لایه اشک, فقط هاله ای از نور چراغ ماشین های روبرو و خط کنار جاده را می توانست تشخیص بدهد. خواننده انگار از زبان او می خواند. فراری بود از همه کس و همه چیز,حتا از خودش. بیشتر از هر چیز از زن بودنش فراری بود. از بغضی که بخاطر زن بودنش راه گلویش را می گرفت. از این همه تحقیر و حرف های تکراری فراری بود. از این که دائم بخاطر اذیت هایی که میشد پیش این و آن گلایه و درد دل و ناله کند, خسته شده بود. با خود فکر می کرد که اگر مرد بود, باز هم از زندگی و از فشارهای زندگی و از آزاری که می دید ناله می کرد؟!حتمن نه! مردها که ضعیف نیستند, آنها که وابسته نیستند , نیاز به حامی ندارند! مردها, مرد هستند و قوی . بارها به این فکر کرده بود که آیا اگر مرد بود, باز هم اینقدر شکننده بود؟ اینقدر زود رنج بود؟ و اگر مرد بود ... با خودش فکر کرد, آیا مرد ها گریه می کنند؟! مردها مگر اشک ندارند؟ او هیچوقت اشک مردی را ندیده بود. یعنی هیچ وقت مردی آزار نمی بیند که اشک بریزد؟! ناگهان احساس کرد پوست صورتش کشیده می شود. اشک هایش خشک شده بود. دیگر اشکش نمی آمد. آرام شده بود خیلی آرام. سرعت ماشین هم کمتر شده بود. دیگر تند نمی راند و. خواننده به آرامی می خواند:
آروم آروم آروم انگاری این دل به یک حس تازه کرده دچارم