نیمه شب برای خوردن آب بیدار شدم . همه جا تاریک بود- سیاه و ظلمانی. برخلاف شب های قبل که نور چراغ ِ خیابون خونه رو روشن می کرد, تاریک – تاریک بود. برق ها قطع شده بود و هوا هم ابری . آروم آروم از مسیری که می د ونستم به چیزی برخورد نمی کنم بطرف آشپزخونه رفتم. کم کم به تاریکی عادت کردم. با وجودی که باز هم جایی رو نمی دیدم چون هیچ نوری نبود ولی دیگه احساس نمی کردم همه جا سیاه و تاریکه. انگار دنیا باید همین جوری باشه! وقتی به رختخوابم برگشتم با خودم فکر کردم چند لحظه بیشتر طول نکشید تا من به تاریکی و سیاهی شب عادت کردم, آیا علت اینکه گاهی ما سیاهی های اطرافمون رو نمی بینیم بخاطر این نیست که به اون عادت می کنیم؟! اونقدر به تاریکی عادت می کنیم حتا وقتی دریچه ای باز میشه و نوری می تابه, اون نور اذیت مون می کنه!