سال دوم دبیرستان که بودم یکی از دوستانم به اصرار خانواده اش برای ادامه تحصیل به دانشسرای مقدماتی رفت. او دانش آموز درسخوانی نبود و هرسال با تجدیدهای زیاد قبول می شد . به من گفت تو هم بیا . من با غرور تمام گفتم: « بیام دانشسرا؟! معلم ساده بشم؟! من میخوام برم دانشگاه» سال ها گذشت و دانشگاه ها تعطیل شد و من ازدواج کردم . بعد مدتها همان دوستم را که معلم شده بود دیدم از من پرسید چکار می کنی؟ خانه داری؟! با چنان لحنی کلمه «خانه دار» را بکار برد که تمام غرور سال های جوانیم را شکست و من فقط لبخند تلخی زدم .
***
دیروز در باشگاه ورزشی یکی از همکلاسی های دانشگاهم رو دیدم بعد از احوالپرسی و... فهمیدم که تدریس می کند, تعجب کردم چون دانشجوی درس نخوانی بود و به سختی و خیلی دیرتر از من مدرکش را گرفت . پرسیدم در مدرسه غیرانتفاعی تدریس می کنی؟! (فکر کردم موقتی و حق التدریسی میره) ولی او گفت نه... مدرسه دولتی. وقتی تعجب من را دید با افتخار تمام گفت: « مگه نمی دونی عباس ... که تو آموزش پرورشه بردارشوهرمه, اون برام درست کرد!» بعد از من پرسید تو چی؟ وقتی گفتم که من نتواستم سر کار بروم با ترحم گفت: «چرا؟ حیف نبود تو که اینقدر درسخون بودی با اون نمراتت؟!!» من فقط لبخندی تحویل او دادم و در دلم گفتم: پارتی من خیلی کلفت تر از توئه ولی مشکل اینجاست که من آدمی نیستم که مرامم را عوض کنم و همرنگ آنها شوم!
پ.ن1: در مملکتی که استعدادها را با پارتی می سنجند همان بهتر که بیکار بود!
پ.ن2: دیروز بعد از سه ماه مربی اصلی باشگاه که برای جشن ازدواجش در مرخصی بود, برگشت. در این سال ها که ورزش می کنم او تنها مربی است که واقعن عالی کار می کند و همه ازش راضی هستند . این مربی که خیلی دوستش دارم خانم« رنجبر» هستند. امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشند.
دیروز فیلم قشنگی دیدم. در ضمن اینکه فیلم کمدی و شادی بود سناریوی خوبی هم داشت. 13 going on 30
این فیلم را Suddenly 30 هم می گویند. این فیلم محصول سال 2004 امریکاست با بازی Jennifer Garner, Mark Ruffalo
موضوع فیلم: دختر 13 ساله ای که آرزو می کرده 30 سالش شود که به آرزوهای دوران کودکیش زودتر برسد. در جشن تولدش (1987) آرزو می کند وروز بعد ناگهان در سال 2004 یعنی 17 سال مسن تر در سن 30 سالگی قرار می گیرد ( ولی افکارش در همان 13 سالگی است) با تمام مشکلات در این مسیر
نکته مهمی که او متوجه می شود این که هیچ کس در اطرافش خوشحال نیست ( دوران 13 سالگی یا بچگی همه شادی و خنده وبدون مسئولیتی ولی افراد محیطش در سن 30 سالگی مواجه با دنیای مشکلات ودیگر احساس شادی نمی کنند) ...
این فیلم در ضمن کمدی بودن پیام خوبی داشت : اینکه هر سنی خصوصیات خاص خودش را می طلبد و جهش در آن باعث مشکلاتی در آینده است. بچه ها باید بچگی کنند و دوران تین ایجری هم باید با شیطنت های خاص همان دوران سپری شود ولی متاسفانه در جامعه ما دختر ها از سن پایین دوست دارن ادای بزرگترها را در بیاورند و زودتر بزرگ شوند و ترجیح می دهند بزرگتر از سنشان به نظر برسند.
دیدن این فیلم را به همه توصیه می کنم به خصوص دختر های نوجوان و خانواده هایی که دختر نوجوان دارند.
پ.ن: یکی از دوستانم که دختری در همین سن و سال دارد می گفت: دخترم از دیدن این فیلم خوشش نیامد! جالب اینجاست دختر این دوستم هم از کسانی است که طرز لباس پوشیدن و آرایشش طوری است که او رابزرکتر از سنش نشان می دهد!
چهارسال انتظار به همین راحتی تمام شد! حالا راحت تر و با آرامش به فوتبال نگاه می کنم و به دنبال قهرمانی تیم های مورد علاقه ام. از تیم هایی که من دوست داشتم قهرمان شوند فعلن تنها از بازی تیم پرتغال راضی هستم و امیدوارم جزو چهار تیم اول باشد ولی بخاطر پسرهایم (بهبود و بهداد) طرفدار آرژانتین هم هستم. آرژانتین با وجودی که در گروه سختی قرار گرفته بود ولی انصافن از همه تیم ها بهتر بازی کرده .اگر باز بدشانسی نیاورد حتمن قهرمان است. پس, تا پایان جام جهانی من از آرژانتین و پرتغال حمایت می کنم و برای بردهایشان شادی می کنم
صبح برای خرید می رفتم پشت نیسانی این را نوشته بود:)
ویران این شهر که میخانه ندارد در حسرت یک نعره مستانه بمردیم
چند شب پیش , من و آیشین (برادر زاده م) ساعت یازده شب می رفتیم کارخانه دنبال بهروز(همسرم). شهرک صنعتی در 5 کیلومتری سمنان است. ورودی اول شهرک چراغ هایش خاموش بود و من متوجه نشدم رد کردم . می خواستم از وردی اصلی شهرک بروم که یک تریلی جلوی ماشین من بود. پشت تریلی نوشته ای بود که طبق معمول توجه من را جلب کرد. روی آن نوشته بود:
زندگی, زندانی است که تعداد زندانبان هایش بیشتر از زندانیانش است!
سعی می کردم این نوشته را به ذهنم بسپارم که یک دفعه متوجه شدم از ورودی شهرک گذشتم! چون جاده یک طرفه بود مجبور شدم از اولین تقاطع برگردم و از پلیس راه دور بزنم! وقتی رسیدم بهروز گفت : چرا دیر کردی؟ وقتی برایش توضیح دادم , گفت: چرا شب تنها اومدی؟ برای همین نتونستی راحت بیای . بعد هم خندید و گفت برای همین میگم شب تنها نیا. زن هستید دیگه! باز هم همه کاسه کوزه ها سر زن بودنم خالی شد!
یکی از خواننده های خوب شیندخت که در خارج از کشور هستند, زحمت کشیدند و طرز تهیه نوعی فالوده را بصورت مصور فرستادند. در این فالوده به جای «نشاسته» ,« نودل برنج چینی » استفاده می شود. با تشکر از این دوست خوبم امیدوارم شما عزیزان بخصوص دوستان خارج از کشور این فالوده را درست کنید و نوش جان کنید.
فالوده خارج از کشور(برای 20 نفر)
مواد لازم 1- شکر سفید 2 پیمانه.
2- آب 2 پیمانه.
3-گلاب 4/1 پیمانه.
نودل برنج چینی 100 گرم .
طرز تهیه
*شکر را در اب بکمک حرارت حل کرده وپس از سرد شدن کامل گلاب را به ان اضافه وبا ظرف فلزی بمدت 4 الی 5 ساعت داخل فریزر قرار دهید.
نودل برنج را خورد کرده بمدت 15 دقیقه در اب جوش با حرارت ملایم بجوشانید.
*نودل اماده شده را داخل صافی ریخته و اب سرد رویش ریخته و سپس کناری میگذاریم
* پس از بسته شدن اب شکر(4 الی 5 ساعت) با نودل اماده مخلوط وبا اب لیمواماده سرو میباشد
*برای نگهداری طولانی, می توان در ظروف کوچکتر داخل فریزر گذاشت و نیم ساعت قبل ازمصرف خارج وپس از بازشدن به ان آب لیمو اضافه ومیل کرد.
پ.ن1: نمیدانم در ایران نودل برنج چینی می توانیم پیدا کنیم؟!
بامبینی نام گروهی است که در کشور آلمان پایه فوتبال را تشکیل میدهد و متعلق به گروه سنی 6 الی 7 ساله است. بازی تیم ملی ایران در مقابل مکزیک بی شباهت به این گروه نبود ، مسابقه این گروه جالب است ، گاه راه میروند، وقتی که توپ بر سرشان می خورد گریه میکنند و مربی مجبور میشود آنها را بغل کرده لالایی بخواند ، آنها در مجموع 45 دقیقه بازی میکنند و مانند تیم ملی ایران انرژی لازم برای 45 دقیقه بعدی را ندارند، شکست در گروه بامبینی را هیچکس بررسی نمی کند ولی متخصّصینی پیدا میشوند که شکست تیم ملی ایران را بررسی کنند ، در ایران معمولا عامل همه ناکامیها و اعتراضها را به دخالت خارجیان مرتبط میسازند شکست فوتبال نبز از آن مستثنی نبوده و عامل اصلی آن را همان مربی محافظه کار خارجی میدانند، البته مربی باید صد بار شکر کند ، او را متهم به جاسوسی نکردند . مسابقات جام جهانی برای بچه های بامبینی نیز جالب است و آن را از نزدیک دنبال میکنند و میگویند ای کاش به جای تیم ملی ایران ما در مقابل مکزیک بازی میکردیم ، آنها دلیل شکست تیم ملی ایران را چنین میدانند : گشاد نشدن دروازه مکزیکی ها به هنگام شوت زدن بازیکنان ایرانی جمع نشدن دروازه ایران به هنگام شوت زدن بازیکنان مکزیکی بازیکنان ایرانی نخواستند با دعا کردن بازیکنان مکزیکی را فلج کنند . در جامعه ما روال کار بر تهاجم و حمله است ، مربی محافظه کار کرواسی نگذاشت بازیکنان ایرانی تهاجمی و خشن باشند . بازیکنان از حق مسلم ایران دفاع نکردند ، برای این کار کافی بود دست در دست هم داده یک دیوار دفاعی دور دروازه ایران میساختند . بچه های بامبینی قبل از شروع بازی شکلات میخوردند تا انرژی آنها بیشتر باشد ولی بازیکنان ایرانی قورمه سبزی و سلطانی و کله پاچه خورده بودند و به خاطر سنگینی در زمین بازی به خواب رفته بودند .
فقط می توانم بگویم, متاسفم! بازی زیبای نیمه اول و به زانو درآوردن مکزیک در نیمه اول باعث شد امید به پیروزی داشته باشیم ولی ما همیشه کمترین را خواستیم وقتی به جای برد به تساوی فکر می کنیم و بازی را تدافعی پیش می بریم باید هم نتیجه این شود! (همیشه هم از بازی تدافعی ضربه خوردیم ولی باز هم تکرار می کنیم!) اشتباه دروازه بان, اشتباه دفاع و ... باعث شد تیم خوبمان از هم بپاشد.
دوستی در وبلاگش نوشته فوتبال همه زندگی نیست! شاید اینطور باشد ولی به نظر من فونبال ما نماد مردم جامعه ماست. باور نکردن و انتظار کم داشتن از خود. با قدرت و شجاعت جلو می رویم ولی به یکباره با یک تلنگر از هم می پاشیم!
اگر تیم ملی مان, نیمه دوم هم به زیبایی نیمه اول بازی می کرد شکستش هم به دل می نشست ولی ... با همه این ها باز هم امیدوار باید بود.
از همه این ها گذشته «رافائل مارکز» بارسایی را وقتی می دیدم که در برابر تیم ملی ما نتوانست کاری کند اینبار خوشحال بودم:)
پ.ن: بعد از بازی خیابان دیدن داشت. سر همه میدان ها و چهارراه ها, پلیس ها و یگان های ویژه بصورت آماده باش بودند. در هر گوشه میدان سه پلیس ایستاده بود. فکر می کنم تنها کسانی که از این باخت خوشحال شدند پلیس ها بودند!
در زندگی واقعی همیشه سعی کردم با دید مثبت به زندگی نگاه کنم و در روابطم با دیگران همیشه اینطور بودم . به راحتی اعتماد می کردم و دوست می شدم. وقتی وارد این دنیای مجازی هم شدم همین تز را ادامه دادم. وقتی وارد وبلاگشهر شدم, تعداد وبلاگ ها حدود 100 تا بود و بیشتر کسانی هم که وبلاگ داشتن با اسم واقعی می نوشتند . جذابیت وبلاگشهر و دوستی های این دنیای مجازی باعث شد من اینجا را هم باور کنم و به دوستی های آن اعتماد کنم. البته دوستان خیلی خوبی پیدا کردم که همیشه شرمنده محبت ها و یاریشان هستم. دوستان نادیده ای که نزدیکتر از بعضی دوستانم در دنیای واقعی به من هستند و شاید هیچوقت هم آنها را نبینم. ولی کسانی هم پیدا شدند که از اعتمادم سواستفاده کردن چهره خوب نشان دادند ولی خوب نبودن! همین مسئله باعث شد من محتاط تر شوم و به دوستی های جدید کمی با تردید نگاه کنم! البته سوتفاهم هایی هم در این میان پیش آمد که من شرمنده بعضی از دوستان و خواننده های شیندخت شدم ولی مثل مارگزیده ها شدم که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسم.. یکی از دوستانم در این مورد ایمیلی برایم نوشتند که قسمتی از آنرا اینجا می گذارم:
من شکر میکنم که خارها گل دارند ، تو داد میکشی که گلها خار دارند .
شراره خانم فرق زاویه دید ما هم همین است ، من شکر میکنم در این دنیا آدمهای خوبی هستند و تو داد میکشی که در این دنیا آدمهای بدی است .
شراره خانم زیبایی زندگی بستگی به زاویه دید ما دارد ، دو کس از یک روزنه زندان بیرون را نگریستند ، یکی ستارگان زیبا را دید و آن یکی لای جوی کنار خیابان را. عیسی با یارانش از جای میگذشتند که جسدی را دیدند ، یاران عیسی دستهایشان را به بینی شان گرفتند و گفتند که چه بوی بدی دارد ولی عیسی گفت : چه دندانهای زیبایی داشته است.
هیچوقت نترسید. ترس را از زندگی تان بیرون بیاندازید. همانطور باشید که هستید. ممکن است اشتباه کنید ولی مهم نیست چون فقط مرده ها اشتباه نمی کنند. چون کاری هم نمی کنند تا اشتباه بکنند. آزادانه تصمیم بگیرید و سعی کنید خودتان تصمیم بگیرید حتا اگر اشتباه باشد. اینها را برای این مینویسم که در رفتار شما نوعی اعتماد به نفس ضعیف می بینم. موضوعاتی مثل: میترسم- شک می کنم- اعتماد نمیشه کرد و ... تمامن فاکتورهای منفی و بازدارنده هستند و به همسر و فرزندانتان نیز تاثیر می گذارد...
جالب اینجاست که من خودم همیشه به دیگران توصیه می کردم که کمتر منفی باف و بدبین باشند و این جمله همیشه شعار من بوده ولی حالا خودم متهم شدم:)
از پنجره زندان, دو نفر خارج زندان را می نگریستند, یکی گل و لای دید و دیگری ستارگان فروزان...
سال ها قبل این جمله را به یکی از همکلاسی هایم گفتم و او در جوابم گفت: تو سر به هوایی بالا رو نگاه می کنی و من سربزیرم پایین را می بینم
من مدتها بود تصمیم داشتم برای دوستان خوب سمنانی که خواننده وبلاگم هستم مطلبی بذارم و لی فرصتی نشده. ایمیلی از یک دوست جوان سمنانی بدستم رسیده که آن را اینجا میگذارم و خوشحالم که این دوست جوانم به فرهنگ و زبان مادری خودش اهمیت میدهد. برایش آرزوی موفقیت دارم.
سلام خوبيد.من تازه اولين بار بود كه سايت يا وبلاگتون را مي ديدم.من يك پسر سمناني 18 ساله هستم كه اسمم عابد است و واقعا هم ناسيوناليسم هستم و گويش سمناني هم زياد بلد نيستم ولي در تلاش ياد گرفتنش هستم و دليلش هم اينست كه مامانم سمناني نبوده و تو خونه حرف نزدن .من يك سال است كه به بزرگي گويش سمناني پي بردم ودر اين مدت خيلي سعي كردم ياد بگيرم و اين تلاشم هم ادامه دارد...بقيه سمناني ها هم دوست دارن ياد بگيرن و لهجه اي كه مردم الان صحبت ميكنن به نظرم تهراني نيست و فارسي مدرن است.تهراني لهجه خاص تر خودش را دارد...مثلا فارسي ميگيم تهراني كه من عام مردم رو اينطوري ديدم ولي تهراني ها ميگن تهروني(اين لهجه تهراني است) تو سمنان هم مطمئن باشيد همه سعي بر ياد گرفتن گويش سمناني هستن و اين رو هم در نظر داشته باشيد كه سمناني به هيچ وجه لهجه نيست و سمنان هم كه لقب جزيره گويشها را به دوش ميكشد.حتما ميدونيد كه در اين منطقه 6 يا 7 منطقه است كه با آنكه فاصله شان بيشتر از 30 كيلومتر نيست ولي هر كدام با هم تفاوت خيلي خيلي زيادي دارند و در ضمن سال??82در همشهري مطلبي خوندم كه در ميان گويش هاي محلي از نظر قواعد و زيبايي شناختي زبان سمناني مقام اول و آذري كه اينهمه هم ادعا دارند دوم شدند.البته خوشحال ميشم با اين حرفم مرا مثل دوست عزيز?ما نا?نيستاني بازداشت نكنند.خلاصه خيلي خوشحال شدم باز هم سر ميزنم و خوشحال ميشم در هر موردي كمكي درباره ي سمنان داشتيد كمكتان كنم.جدا خيلي خوشحال ميشم..ناسيوناليسم هم هستم ولي اول براي وطنم ..سمنان رو دوست داشتن يك نوع بومي گرايي است. www.seyedabed.blogf.com من زياد شعر و ضرب المثل سمناني در دست دارم و بعضي هاشم حفظم و يك نمونه هم تو وبلاگم تو پست هاي پيشين گذاشتم.خوشحال ميشم ببينيد. ببخشيد زياد حرف زدم(تايپ كردم) _با آرزوي موفقيت زياد براي شما و همكارانتون فعلا خداحافظ
پ.ن: آقا عابد متاسفانه وبلاگتان با این آدرس برایم باز نشد.
در سرزمين آذربايجان٫ سازم به آتش كشيده ميشود سخن شعله ميكشد٫ جان من زبان تركى به آتش كشيده ميشود شهيدها هرگز نميميرند ٫ هزاران هزار ميشوند و جوانها مانند سيل روان٫ تاريخ به آتش كشيده می شود.
برایشان نوشتم: چرا میخواهید همه چیز را با جنگ با خون با دشمنی نشون بدهید شیندخت و شعر ترکی را راه انداختم برای اینکه با زبان لطیف شعر زبان ترکی را به مردم معرفی کنم نه با زبان دشمنی نه بازبان جنگ و توهین و ... این روزا خبرا را میخونم دلم میگره اخه چرا؟ چرا باید تو نقده 8 تا جوون شهید بشه تو تبریز و ... هم همینطور کوی دانگشاه تهران دانشجوها ربوده بشن مانا نیستانی چرا باید زندان باشه ... من از جنگ بیزارم از دشمنی بیزارم قبلن شعرای قشنگی برایم میفرستادید شعرهای زیبایی که بوی دوستی میداد من اون شعرها را میخوام بگذارم توی شیندخت و شعر ای کاش بتونیم شعرهایمان را از خون پاک کنیم از جنگ ننویسیم
به جای این شعر, شعر زیبای کوچه لره سو سه پمیشم را در شیندخت و شعر ترکی گذاشتم. شعر زیبایی که رشید بهبوداف خوانده . این آهنگ را اینجا می توانید گوش بدهید.
*** آقای نگاهی عزیز اگر در مورد نوشته هایتان در مورد مسائل آذربایجان جسارتی کردم عذر می خواهم. فقط گله دوستانه ای بود از شما . همیشه برایم محترم هستید و عقایدتان برایم باارزش است.
دیشب شام خونه دوست بهروز دعوت بودیم. چون مجرده بعداز شام گفتم : امشب مردها ظرف ها را بشورند. بهبود و بهداد بلافاصله رفتند رو مبل لم دادند و با هم گفتند: ما که مرد نیستیم هر کسی که مردتره بشوره!! بهروز و برادرم هم سرشان را پایین انداختند و خودشان را مشغول کردند. به این نتیجه رسیدم که وقتی پای منافع آقایان وسط باشد از خیر مردانگی شان هم می گذرند! طبق معمول همیشه خانم ها مردانگی شان بیشتر از آقایان است!:)
چند وقت قبل دوست عزیزی برای مطلبی که از جان شیفته نوشته بودم کامنتی گذاشت که کامنتش را اینجا می گذارم:
امیر فدایی has left a new comment on your post "جان شیفته":
روزی که داشتم کوله بارم رو می بستم که برم سربازی ،کتاب چهار جلدی جان شیفته رو هم با تمام ضیغ جایی که بود برداشتم . و در ط.ل آون دوران بیش از پنج بار آون کتاب رو خوندم . عمیقا معتقدم به آذین از جنبه خدمت به زبان فارسی هم مرتبه سعدی است . و این اصلا اغراق آمیز نیست . به آذین در آستانه مرگ است .
آذرخش عزیز هم در ایمیلش در مورد درگذشت زنده یاد به آذین نوشته:
باید گفت. رمن رولان و شولوخف را همگان می دانند با به آذین به ایران آمدند، آنچه را این نسل نمی داند، آن جنایتی است که در حق او در زندان کردند. انسان والائی چشم بر ایران و جهان فرو بست؛ که دشوار بتوان جانشینی برای او در میهن بلاکشیده مان تصور کرد.
یادش گرامی و روحش شاد
ویدئویی از آواز و دوتار عیسی قلی پور خواننده موسیقی مقامی شمال خراسان(بجنورد) را در شیندخت و بجنورد ببینید
***
شیندخت و شعر ترکی با شعر زیبای ترکمنی در باره مختومقلی آپدیت شد. با تشکر از آقای گرکزی
شعر پیغام از شاملو را که برای مختومقلی سروده اینجا بخوانید.