Sunday, November 03, 2002
مطلب زير همون مطلب يادگاری پسر خاله ام " سعيد " است , اينو سال سوم دبيرستان نوشته بود , و چون به نظرم جالب اومد ازش گرفتم و همين مطلب باعث شد بعد سالها به يادش بيفتم و در موردش بنويسم. يادش گرامی , روحش شاد شما بگوييد چه کنم ؟!...
سلام , هی چت شده پسر مگر کشتيهات غرق شدن , هان ؟! هی با تو اًم چی شده ؟! ها... آها با منی ؟! دارم به يک موضوع فکر می کنم , موضوعی که مدتها تو فکر من جا باز کرده و همونجا لونه کرده و نمی خواد بيرون بياد ؛ ببينم شما تا حالا عاشق شدين ؟ شما را بخدا نخنديد , راستشو بخوای من داشتم به اين موضوع فکر می کردم . آره من عاشق شدم , اينقدر تعجب نکنين شما هم حتماً روزی عاشق ميشين.! باور کنين من اونقدر عاشقم که معشوقم را در روز بيش از دو سه بار می بينم , حتماً تعجب می کنين و می خواين بدونين اون کيه که تونسته تو قلب من جای به اين بزرگی باز کنه ؟! دست نگهداريد اينقدر عجله نکنين , بهتون ميگم ؛ من آنقدر اونو دوست دارم که بدون اون نمی تونم زنده بمونم , يکی از بهترين صفات اون پر حوصلگی در آراستن و تغيير شکل دادن است در هر وعده ملاقات که می بينمش بيشتر شيفته اش ميشم و اونقدر بهش نزديک ميشم که دلم نمی خواد ازش جدا بشم هر دفعه با يک عطر خاص منو جذب خودش کرده , شما بگيد اگه جای من بوديد عاشق نمی شديد , چون اون خيلی خوبه و در خوبی واقعاً مشهوره و همه شما می شناسيدش ! حالا متوجه شديد اون کيه ؟! ای وای .. داشت يادم می رفت الان باهاش قرار دارم ؛ فهميدين اون کيه ؟! ها.. نه, نه , خوب باشه خودم ميگم . اون معشوقی که منو تا سرحد ديوانگی برده : عشق من " غذا " ست !! غذا ! تا روزی که زنده ام ازت جدا نمی شم , قسم می خورم !! حيفم مياد بدن زيبايت را با چنگال بيرحمانه پاره کنم و در دهانم بگذارم , ولی چاره ای ندارم , چکنم ؟ "شما بگوييد چه کنم ؟!
|
#
posted by
Sharareh Ansari :
5:18 PM
|