ديروز و امروز بجنورد زلزله اومده بود ( زلزله ديروز شديد و طولاني بوده) من امروز زنگ زدم تا خبري بگيرم. مامان مي گفت ديروز خيلي شديد بود اخبار گفت 4 ريشتر ولي شدتش بنظر زياد بوده و مدتش طولاني. مامان تعريف كرد ليا يه دفعه بچه بغل از اتاق بيرون پريده و بطرف درهال دويده!!مامان گفت داد زدم نرو بيرون سرده خودت و بچه مريض ميشين ولي ليا جيغ مي زده و مي دويده, ولي وقتي به در هال رسيده زلزله تموم شده!مامان گفت امروز وقتي زلزله اومد من ليا رو بغل كردم گفتم آروم باش نرو الان تموم ميشه ولي ليا جيغ مي زده مي گفته بچه ام!:) قبلاً هروقت زلزله مي اومد ليا مي دويد تو حياط بقيه رو هم صدا مي زد. حالا بچه اش هم اضافه شده:) يادمه سال پنجاه و هشت بجنورد خيلي زلزله مي اومد مدت دو هفته شايد هر روز يا هر دوروز يكبار طوري كه خيلي ها تو چادر مي خوابيدن و همه آماده باش بوديم وسايل ضروري در يك ساك گذاشته بوديم و منتظر!!حتي دو شب همه اهل محل در اتوبوسي كه مال يكي از همسايه ها بود خوابيديم ( البته خواب كه نه, ما جوونها مسخره بازي و خنده و مسن تر ها نگران:) تا اين كه زلزله دست از سرما برداشت ولي نگراني و استرسش برامون مونده بود. يك روز بعدازظهر من تو اتاقم خوابيده بودم ( اتاق من بالا بود) با لرزش زمين و پنجره ها با هول از خواب پريدم و جيغ زدم زلزله, از همون پنجره پريدم تو هال( فكر كنم ارتفاع 4متر يا بيشتر:) ديدم ليا هم خوابه اونو بغل گرفتم دويدم تو حياط( ليا اون موقع سه سال داشت:) وقتي رفتم تو حياط ديدم مامان خونسرد داره باغچه ها رو آب ميده و با تعجب به من نگاه مي كنه, گفتم زلزله اومد, اونم خنديد گفت نه بابا غلطك بود مي خوان كوچه رو آسفالت كنند!