Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, September 10, 2005

 

تمرین خوبی برای تنهایی

 

همه به این جمله اعتقاد داریم:

آدم, یه بار اول ازدواج تنهاست , یه بار هم وقتی بچه هاش بزرگ میشن و میرن!

تنهایی های اوایل ازدواج خیلی سریع می گذره طوری که احساس نمی کنی. بعد هم که بچه دار و درگیر بچه ها شدن, فرصتی برای اینکه به خود فکر کنیم نمی ذاره و تمام فکرهای مشترک زن و شوهرها دغدغه های بچه ها و مشغله های زندگیه. هر چقدر بچه ها بزرگتر بشن این مشغولیت های فکری و جسمی هم بیشتر میشه. حتا اوقات فراغت هم تابع بچه هاست, برنامه سفر, تفریح , مهمونی و ... تنها چیزی که به اون توجه نمیشه علایق مشترک زن و شوهره.
بهبود مدتیه بخاطر کارش تهرانه, چند روز پیش برای بردن قالب هایی که سمنان داشتن یک روزه اومد پیش مون موقع برگشتن, بهداد رو هم با خودش برد. من و بهروز تنها شدیم. اول فکر می کردم چقدر سخته تنهایی, یهو هردوشون نبودن. به رفتن بهبود عادت کرده بودم شاید چون بزرگتره, راحت تر قبول کردم ولی بهداد... اون خیلی وابسته ماست و ما هم همینطور. علاوه بر اون بهداد توی خونه خیلی پر سر و صدا ست. همیشه دوروبر منه یا چیزی واسه خوردن می خواد و یا اینکه سربسر من می ذاره و با شوخی و مسخره بازی خونه رو شلوغ می کنه, گاهی هم با بریز و بپاش هاش منو عصبانی و بداخلاق می کنه که اینجور مواقع هم باز با تیکه هایی که میندازه باعث خنده ام میشه طوری که نمی تونم مدت زیادی عصبانی بمونم. برای همین رفتن بهداد باعث شد خونه خلوت تر بشه ولی همین سکوت و خلوت بودن خونه باعث شد که من و بهروز بیشتر به کارهایی که دوست داشتیم, برسیم. مثل کتاب خوندن با آرامش , نگاه کردن برنامه های دلخواه تلویزیون و گوش کردن به موسیقی که دوست داریم بدون غرولند های بچه ها و ...

شب جمعه با هم رفتیم شهمیرزاد , اولین بار بود که بهروز توی ماشین رادیو پیام گوش کرد, بدون اینکه بچه ها غر بزنن که:« اه ... رادیو چیه ... » و بعد آهنگ های تکنو یا متالی که فقط خودشون دوست دارن اونم با صدای بلند, گوش کنن و من و بهروز مجبور باشیم صدامون در نیاد و اون آهنگ های گوش خراش که گاهی مثل گوشکوب تو مخ می خوره رو تحمل کنیم!
اون شب هوا عالی بود و رادیو پیام هم با ما همراهی کرد و آهنگ زیبا و قدیمی «عبدالوهاب شهیدی» رو پخش کرد که می خوند:

با دِلُم بازی نکن
ترسم بِمیرُم
...
زندگی بی چشم تو رنج و عذابه


این آهنگ ما رو به خاطرات گذشته برد.

این سه روز تمرین خوبی بود برای تنهایی های آینده که خیلی دور نیست و به ما ثابت کرد که اگر بدونیم بچه هامون راحت و خوش هستن ما هم می تونیم تنهایی هامون رو خیلی خوب پر کنیم و احساس آرامش کنیم :)
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

صدا قط ع
پرسونا
فاطمه جوادی
آیا این درست ترین راه بود؟
آپدیت شد
جمعه شب های با با امان
برخی دوستت می شوندبه خاطر آشنایان است,برخی دوستت م...
گاهی یک چیز کوچک خاطرات زیادی رو برامون زنده می ...
برای تو عزیزترینم که روز تولدت بخاطر کار دور از خو...
از وقتی برگشتم سمنان فرصتی نشده بود گشتی تو شهر ب...

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری