بجنورد که بودم, با روناک (خواهرزاده ام) کلنجار می رفتم تا «سلام گفتن» رو یاد بگیره. ولی اون فقط سرش رو تکون می داد و هیچی نمی گفت. با دادن شکلات و بستنی و ... تشویقش می کردم تا سلام بگه, ولی اون به عشق خوراکی ها فقط تند تند سرش رو تکون می داد.
گفتم : روناک با سر نه, با زبون سلام بده. روناک در حالی که زبونش رو درآورده بود همزمان سرش رو بعنوان سلام تکون داد!
دیشب خونه برادرم رفته بودم. به برادرزاده ام آیشین گفتم : «خب ,بگو ببینم داشتی چکار می کردی؟» آیشین در حالی که کلوچه ای که براش برده بودم می خورد گفت :«هیچی, منتظر بودم شما بیایید برام کلوچه بیارید!»