دیروز مهمونی رفته بودم. مهمونی قشر بی درد ها! یا به قول دوستم مهمونی خانم دکترها . چون اکثر مهمونها همسرشون پزشک بودن و به لطف همسرانشون اونها هم ملقب به خانم دکتر میشن! (بین خانم دکترها فقط صاحبخونه خودش هم پزشک بود) منهم از بد روزگار هر از گاهی گذرم به این مهمونی ها می افته! همیشه کنجکاو بودم بدونم آهنگهایی با شعرهای مسخره و به قول معروف « جواد» رو چه کسانی گوش میدن, وقتی در این مهمونی دیدم پرطرفدارترین آهنگها ,آهنگ های جلال همتی و یا اهنگ شکلاتی و ... برام جالب بود! مهمونی خوبی بود و خیلی خوش گذشت شاید جو محیط باعث شد منهم همرنگ جماعت بشم و همراه با آهنگ و اونا بخونم دمش گرم ... بابا دمش گرم!:)
توی مهمونی دوتا از خانمهای میانسال بیشتر از بقیه میرقصیدن . دوستم گفت یکی از خانمها از همسرش جدا شده و اون یکی پارسال همسرش فوت کرده , به این نتیجه رسیدیم که «زنان بدون مرد» سرحال تر و شادتر هستن!
با وجودی که کتاب های نخونده زیادی دارم ولی گاهی دوست دارم کتاب هایی که قبلن خوندم و دوستشون دارم رو دوباره بخونم. مثل مرور خاطرات برام میمونه. هربار هم با دقت بیشتر و دید جدیدتری می خونم. کتاب «جان شیفته» اثر«رومن رولان» رو دوباره شروع کردم و میخونم. این کتاب رو همیشه دوست دارم مزه مزه کنم و آروم بخونم . با وجودی که سرعت کتابخونیم هم مثل رانندگیم بالاست! ولی این کتاب رو مثل خوراکی باارزشی که به کودکی میدن و او از ترس تموم شدن آروم آروم می خوره, منم با ولع ولی آروم می خونمش. «جان شیفته/ رومن رولان» واقعن شاهکاره.
متن زیر رو از این کتاب انتخاب کردم
حرف بر سر حقی است که هر روح زنده بدان مکلف است: حق دگرگونی.
حتی اگر من, چنان که دلم می خواهد به یک عشق وفادار بمانم, روح من حق دگرگون شدن دارد. بله, من خوب می دانم که این کلمه « دگرگون شدن» مایه ی وحشتتان می شود... خود مرا هم نگران می کند ... این ساعتی که می گذرد, وقتی که ببینم زیباست, دلم می خواهد که دیگر از آن دور نشوم... انسان از این که نمی تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می دهد!...
انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند, می رود, به پیش رانده می شود, باید, باید پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خود می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد, ما را در لذت ساکن یک اندیشه ی یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی کند. فکر کنید که من, با انکه دوستتان دارم, شاید روزی در دایره ی فعالیت شما و اندیشه ی شما احساس تنگی بکنم, من هرگز به فکر آن نخواهم افتاد که ارزش انتخابتان را درباره ی خودتان نفی کنم ولی آیا انصاف است که انتخاب شما بر من تحمیل شود؟ به نظرتان آیا عادلانه نمی آید که برایم این آزادی را قایل باشید که هرگاه ببینم به قدر کافی هوا ندارم, پنجره را و حتی کمی در را باز کنم؟ قلمرو کوچکی برای فعالیت داشته باشم, مصالح فکری, دوستی های خاص خودم داشته باشم, در یک نقطه کره خاکی, در یک دایره ی افق زندانی نمانم, سعی کنم افق خودم را گسترش بدهم, هوای دیگری نفس بکشم, مهاجرت کنم ... می گویم اگر لازم افتاد... هنوز من نمی دانم, ولی در هر حال به این نیاز دارم که احساس کنم آزادم چنین کاری بکنم, آزادم که بخواهم, ازادم که نفس بکشم, آزاد... آزادم که آزاد باشم... حتی اگر نمی بایست آزادی خودم را به کار برم.
شما شاید این نیاز را بی معنی و بچگانه بیابید ولی چنین نیست, مطمئن باشید, این عمیق ترین چیز در وجود من است, نفسی است که بدان زنده ام. اگر آن را از من بگیرند, خواهم مرد... من, به خاطر عشق, همه کار می کنم, ولی اجبار مرا می کشد و همان اندیشه اجبار می تواند مرا به سرکشی وادارد... پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک شکفتگی دو گانه باشد. من می خواهم که هر کدام, به جای آنکه بر رشد آزادانه ی دیگری حسد برند, با شادی بدان کمک کنند
آهنگی از فریدون فروغی رو گوش می دادم منو برد به گذشته های دور و خاطرات جوونی. اون موقع خواننده های مجبوب مون داریوش و فرهاد و فریدون فروغی بود. شاید نوعی کلاس گذاشتن بود. چون مد بود و کسانی که ادعا می کردن سیاسی هستن (البته از نوع آبکی و برای عقب نموندن از قافله!) این آهنگ ها رو گوش می دادن. ما هم برای اینکه خودمون رو قاطی بزرگان کنیم و بگیم می فهمیم, این آهنگ ها رو گوش می دادیم! هیچ یادم نمیره کاستی از فرهاد و فریدون فروغی داشتم که قسمتی از اون با صدای خیلی ضعیفی می گفت( سیاه کل) و ما چقدر تلاش می کردیم تا اونو بشنویم!:) (البته من آهنگ های فریدون فروغی رو هنوزم دوست دارم)
من و دختر داییم همیشه با هم درس می خوندیم و موقع درس خوندن هم موزیک می ذاشتیم. یک روز یکی از دوستان خانوادگیمون که خانم اهل حال و خیلی شوخ و شنگ بود اومد توی اتاقمون دید ما داریم فریدون فروغی گوش میدیم. گفت: اینا چیه گوش میدید. ادم قلبش می گیره. به شما هم میگن جوون؟! باید آهنگ های شاد و پرانرژی گوش بدید برقصید و بخندید و ... بعد از کیفش یه کاست درآورد و گذاشت توی ضبط, آهنگ آزیتا خواننده کوچه بازاری بود که ما اون موقع می گفتیم جواده و اصلن آهنگهاشو گوش نمی کردیم. ولی اون خانم آهنگ رو گذاشت و خودش شروع کرد به رقصیدن و ما رو هم مجبور کرد که همراهیش کنیم. اول برامون مسخره بود ولی اونقدر اون شاد و پرانرژی بود که مارو هم راه آورد!
حالا می بینم خودم هم همینطور شدم واز دخترهای فامیل ایراد می گیرم که چقدر بی حال هستید و ... همه اینا مقتضای سنه, جوون ها دوست دارن بیشتر توی خودشون باشن و وقتی سن بالا میره دلمون می خواد جوونی کنیم و نشون بدیم که کم از جوون ها نداریم!:)
متاسفانه مشکل من با سرعت اینترنت حل نشده. فقط صبح خیلی زود می تونم به کارهام برسم. وقتی اعتراض کردم گفتند: ما برای روزی پنجاه تا مشترک برنامه ریزی کرده بودیم فکر نمی کردیم اینقدر استقبال شود!! باز جای شکرش باقیه که مثل بقیه تقصیر مخابرات و ... ننداختن! منم فعلن با این نت هندلی می سازم.
امیدوارم شب یلدای خوبی رو پشت سر گذاشته و زمستون پربرکتی رو پیش رو داشته باشید.
این چند روز گرفتار بودم و فرصت نشد به اینجا سر بزنم. جاتون خالی شب یلدای خیلی خوبی داشتیم. دوستم قدسی اومده بود سمنان و بزممون کامل بود. ولی شما دوستان رو فراموش نکردم با تاخیر فال حافظ رو با صدای قدسی گوش کنید.
عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم به گام است الحمدالله ای بخت سرکش تنگش ببر کش گه جام زرکش گه لعل دلخواه ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه جانا چه گویم شرح فراقت چشمی و صدنم جانی و صدآه شوق لبت بُرد از یاد حافظ درس شبانه ورد سحرگاه
پنجره زندگی شما به کجا باز میشه؟ جنگل زیبا و پر پیچ و خم ... یا کویر مرموز... کوه بلند و استوار..... یا دریای آبی و گسترده..... ؟!
فرقی نمی کنه پنجره زندگی تان مشرف به کجاست؟ مهم اینه شما از این پنجره زیبایی ها رو ببینید. شاید پنجره زندگی تان به کوچه تنگ و قدیمی باز میشه که جوی آبی از وسط آن می گذره, سادگی و زیبایی این کوچه آرامش بخش زندگی شماست. یا اینکه پنجره زندگی شما به خیابانی شلوغ و پر سر و صدا باز میشه, هیاهو و جریان داشتن زندگی هم زیباست.
اگر یاد بگیریم به جای بی نهایت نگریستن , محدود ببینیم و به ریزترین های زندگی نگاه کنیم..... اون موقع زیبایی های بیشتری رو از پنجره زندگی مون می بینیم و شاید خوشبختی همین نزدیکی ها باشه و ما با بی نهایت نگریستن, خوشبختی رو که در کنارمونه نبینیم!
هاو گفت:« گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم»
جمله بالا از کتاب « چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟» است. داستان اصلی این کتاب را می توانید در اینجا بخوانید.
چند سال پیش قسمتی از سخنرانی دکتر سروش را در جایی خوندم که گفته بود: «من جواب این همه جوان که در اثر انقلاب فرهنگی پشت درهای بسته دانشگاه ماندند و بیکار شدند را در آن دنیا چگونه بدهم؟!»
دکتر سروش پیشنهاد انقلاب فرهنگی را داد حالا قصد و نیتش هرچی که بود هنوز هم اثرات این طرح غلط رو می بینیم. هزاران جوان پشت درهای بسته دانشگاه ماندن و بیکاری و تورمی که هنوز هم نتونستن جلوش رو بگیرن نتیجه همین سالها و انقلاب فرهنگی ِهدیه شده از طرف دکتر سروشه!
منهم از ضربه خورده های انقلاب فرهنگی هستم و هیچوقت دکتر سروش رو نمی بخشم چون باعث شد سرنوشت من تغییر کنه و زندگیم در مسیر دیگه ای قرار بگیره!
همیشه دوست داشتم دختری داشته باشم و این کمبود رو گاهی توی زندگیم حس می کنم. با وجودی که پسرهای خوبی دارم ولی فکر می کنم اگه دختر داشتم ....
حتا حرف های مامانم بعداز دنیا اومدن بهدادم, برای اینکه ناراحت نباشم نتونست نظرم رو عوض کنه. او می گفت: دختر می خوای چکار...؟ یادت رفته درد زایمانت...؟ می خوای اونم مثل تو درد بکشه؟ یا مادر بشه و مثل من پشت در اتاق زایمان تنش بلرزه و اشک بریزه. همه اینا رو قبول داشتم ولی باز هم دختر دوست داشتم و با خودم عهد کرده بودم بچه ها که بزرگ شدن و رفتن پی زندگیشون , سرپرستی دختربچه ای رو قبول کنم. بعد که خدا آیشین (برادرزادم) رو به ما داد کمی این خلا پر شد. اون لحظه تو بیمارستان, وقتی آیشین بدنیا اومد از خوشحالی خبر دختر بودن به پرستار مژده گانی دادم و با عجله دویدم که به برادرم خبر بدم., همه با تعجب نگام می کردن و می پرسیدن چه نسبتی دارم؟! براشون عجیب بود. ولی واقعن حس کردم خدا به من دختری داده. چون از روزی که با خانم برادرم برای آزمایش رفتیم و جواب مثبت بود, من همراهش بودم و لحظه لحظه های رشد اونو شاهد بودم. و آیشین جای خالی دختر نداشته مو برام پر کرده. گاهی به آیشین میگم دوست داری دخترم باشی و خونه ما بمونی و .... او هم با وجودی که به من علاقه داره ولی با نگرانی از اینکه از مادرش دور بشه, میگه: دخترت هستم ولی میرم خونه مون صبح میام پیشت!:)
با همه این ها هنوز هم سر تصمیمم هستم و یک روز سرپرستی دختر بچه ای رو قبول می کنم. برام عجیبه که می بینم کسانی که بچه دار نمیشن ترجیح میدن بدون بچه و در خونه ساکت و بی روح زندگی کنن ولی بچه ای رو به فرزندی قبول نکنن!
پ.ن: آیشین دوروزه رفته بجنورد و من جای خالیش رو حس می کنم و دلم براش تنگ شده.
ما ایرانی جماعت به جای بالا بردن کیفیت کارهامون, کمیت رو بالا می بریم. چون متقاضی هم همیشه زیاده , به قول معروف آب می بندیم به مال و می بندیم به ریش ملت!
یادمه یک زمانی برای خرید امتیاز تلفن ثابت باید ثبت نام می کردیم و کلی تو نوبت می موندیم و فیش بدست می رفتیم مخابرات تا شاید لطفی می کردن و با منت خط تلفن رو می دادن. و یا اینکه از بازار آزاد به چند برابر قیمت تهیه می کردیم. وقتی دولت دید اینقدر متقاضی زیاده و بازار آزاد تلفن داغه, چهارتا دستگاه آورد ولی تا جایی که تونست خط تلفن به ملت فروخت بیش از ظرفیت دستگاه ها! طوری که همه چی قاطی می شد و خط رو خط افتادن ها و لو رفتن غیبت خانم ها و ...
بعد نوبت موبایل رسید. برای اون هم , برنامه تلفن ثابت پیش اومد. اول بازار آزاد و بعد دست گذاشتن دولت روی اون و ثبت نام فله ای و ... طوری که خانواده ها حتا برای بچه نوزادشون هم ثبت نام کردن! (ایرونی جماعت هم که حریص و برای عقب نماندن از غافله پز ...) خلاصه موبایل رو هم که می بینیم حال و روزش رو هر وقت کار داریم در دسترس نیست و بیشترین استفاده بهینه موبایل برای فرستادن جوک از طریق اس ام اس و اندختن دور گردن برای کلاس گذاشتنه!
حال و روز ماشین هامون رو هم که همه خبر دارن. این بار چنان آبی به ماشین ها بستن که از کمپانی بیرون اومده موتور می سوزونه و ... بعد هم که شاهکارشون رو در مورد پژو 405 مدل سال هشتاد و سه رو دیدیم , که مجبور شدن همه اونا رو جمع کنن (آتش گرفتن خود بخود پژوها طوری که طالبان تقاضا کردن پژوها رو به اونا بفروشن برای عملیات انتحاری!:)
و حالا نوبت اینترنت رسیده. در این مدتی که من با اینترنت کار می کنم ای اس پی ها با قیمت بالا و کیفیت پایین اشتراک می دادن. ولی چند ماهی بود که یک آی اس پی خوب گیر آوردم که هم سرعت اینترنتش خوب بود و هم قیمتش نسبت به بقیه کمی ارزون تر. و منهم راضی بودم. هفته قبل رفتم کارت جدید بخرم , دیدم قیمت اینترنت خیلی ارزون شده ,درست نصف. یعنی از ساعتی 250 -300 تومن به ساعتی 125 تومن رسیده. برام باورکردنی نبود و کلی ذوق کردم که بلاخره اینترنت هم ارزون شد. ولی درست از وقتی که اینترنت ارزون شده سرعت اون هم پایین اومده و قطع شدن های مداوم و ...
مشکلی که با این سیستم کامنت بلاگر دارم اینه که هرباری که کامنتی رو پابلیش می کنم, شیندخت پینگ میشه. نمیدونم چجوری این مشکل رو حل کنم. و حالا که شیندخت پینگ شده برای خالی نبودن عریضه یک قسمت از دیالوگ فیلمی که چند وقت قبل در تلویزیون دیدم و برام جالب بود اینجا می ذارم:
اگر می خوای انسانی رو زنده نگهداری باید در درجه اول کاری کنی که عاشق بشه , اگه نتونستی باید کاری کنی که امیدوار باشه, اگه باز هم نتونستی باید سرش رو به کاری گرم کنی!
وقتی در مملکتی زندگی می کنیم که نه حوادث طبیعی رو می تونیم پیشگیری کنیم و نه سوانح هوایی و زمینی و ... چه کاری از دستمون بر میاد, جز غمگین شدن و همدردی؟
سال های اول انقلاب بیشتر مهمونی ها و برنامه های تفریحی خانم ها مجالس ختم انعام و سفره های ابوالفضل بود.( سفره های ابوالفضل معروف شده بود به ابوالفضل پارتی!) تنها جایی که خانم ها می تونستن به راحتی آرایش کنن و جولان بدن در این مهمونی ها بود. کم کم مهمونی های خانوادگی و جشن های تولد هم اضافه شد و به مرور( بخونید از دوم خرداد 76) اون سختگیری های اولیه کم شد و مانتوها رنگ و روی روشن پیدا کرد و روسری ها عقب رفت و ... بعد هم که با هجوم ماهواره همه چیز دگرگون شد. علاوه بر مدهای لباس- مدهای ابرو - مو و آرایش های آنچنانی و در کنار اون جراحی های زیبایی... بیشتر تبلیغ مجلات مربوط به زنان در مورد جراحی بینی- کاشتن گونه - ساکشن و ... است. باشگاه های ورزشی که قبلن رونقی نداشت پر شد از خانم هایی که بدنبال رژیم های لاغری و استفاده از انواع اقسام ادوات لاغری (کمربند – گوشواره- شلوارک لاغری و ...) باشگاه ها رو هم از هجوم خود بی نصیب نذاشتن و حالا باشگاه ها محل مد و آرایش و جولانگاه مدیست ها شده!
باشگاه رفتن برای من علاوه بر ورزش کلی هم به اطلاعات «مد» م اضافه می کنه! گاهی کسانی رو می بینم که از دیدنشون و ورزش کردنشون لذت می برم. برای مثال دختر جوونی به تازگی به باشگاه میاد که من از دیدن اون واقعن لذت می برم. دختر قشنگیه که لباسهای ورزشی اون همیشه ستِه . یا ست ِصورتی کمرنگ یا آبی, حتا حوله دستیش و آرایش صورتش (سایه ای که به پلکهاش می زنه , همرنگ لباسش, صورتی یا آبی:) و این باعث شده چهره قشنگ اون رو دوست داشتنی و شاد نشون بده و خیلی خوب هم ورزش می کنه . ولی بعضی ها ... دختر دیگه ای با ابروهای مشکی تاتو کرده بصورت هشت ... من رو بیاد نقاشی های زمان کودکیم انداخت که کوه ها رو هشت مانند و تیز می کشیدیم! صورت سفید شده از کرم و موهای دراز که در بالاترین نقطه سر موها رو جمع کرده بود که مصداق کامل دم اسبی ست... همه این ها بطرفی و آرایش چشم های این دختر خانم که باعث شد من بیشتر به اون توجه کنم. دور چشم هاشو با خط چشم های غلیظی کشیده بود که من رو بیاد هنرپیشه های قدیمی فیلم های هندی انداخت. اونقدر آرایش اون زشت و نامناسب بود که از دوستم پرسیدم چرا چشاشو این ریختی درست کرده؟! دوستم گفت: مگه نمی دونی الان خط چشم عربی مده!!
با ذوق از کشف اطلاعات جدید مدی , به بهروز گفتم می دونی الان خط چشم عربی مده؟! بهداد که درس می خوند سرش رو بلند کرد و گفت از اینا که اینجوری چشاشونو درست می کنن؟ و با دست دور چشمش رو کشید! گفتم: آره گفت: این که خیلی وقته مده . تو دانشگاه همه دخترا اینجوری آرایش می کنن!
جواب کامنت مریم عزیز رو در رابطه با مطلب قبلی (درباره معلولین) اینجا می نویسم.
مریم جان زندگی با تضادها همراهه. زشتی و زیبایی- غم و شادی- خوبی و بدی و ... معلولیت هم جزوی از این تضادهاست. البته ما می تونیم تا حدودی جلوی اونا رو بگیریم. ولی به قول شما شاید وجود همین معلولیت ها باعث بشه ما قدر سلامتی رو بدونیم (که نمی دونیم) ولی چقدر خوبه که ما معلولین رو جدا از جامعه ندونینم.
چند شب پیش تلویزیون فیلمی نشون داد که متاسفانه من نتونستم از اول ببینم و اسمش رو نمیدونم چی بود. ولی داستان زندگی مردی بود که عقب مانده ذهنی بود. همسرش از او جدا شد و دخترش رو هم به صرف اینکه مانند پدرش عقب مانده میشه به پدرش سپرد. روابط عاطفی پدر و دختر و صداقت و درستکاری این مرد عقب مانده (عقب مانده به نظر ما انسانهای روشنفکر و پر مغز!!) قابل تحسین بود. درستی و صداقتی که هیچ کدوم از ما انسانهای سالم هیچوقت نخواهیم داشت!
ولی متاسفانه جامعه و خانواده ها معلولین رو وصله جدا می دونن و خیلی ها باعث ننگشون می دونن! و بیشتر خانواده ها ترجیح میدن فرزندان معلولشون رو به آسایشگاه ها بسپرن. ولی من مادری رو می شناسم که مثل یک فرشته از دختر معلولش نگهداری می کنه و به اون میرسه. در این رابطه مطلبی نوشتم که اینجا بخونید.
دیشب آیشین (برادرزادم) خونه ما بود. تلویزیون فیلمی نشون می داد که در یک صحنه مردی در حال شکنجه یا همچین چیزی بود . آیشین با گریه گفت تلویزیون رو خاموش کنین نمی خوام ببینم ,می ترسم. کانال رو عوض کردیم ولی آیشین گریه می کرد و آروم نمی شد. بعد با گریه گفت فیلم روناک رو بذار (منظورش فیلمیه که از خواهرزادم گرفتیم) بهداد هم یکی از فیلم ها رو گذاشت . فیلم نوروز سال هفتاد و نه بود که بخاطر کنکور بهبود , تنها سالی بود که سمنان موندیم و مامان اینا اومده بودن. این فیلم ما رو به خاطرات گذشته برد و اینکه سال ها چقدر زود می گذره و در این 5 سال بچه ها چقدر بزرگتر شدن و تغییر کردن. ادامه اون قیلمی بود که از مرحوم حاجی مامانم گرفته بودیم. یادمه وقتی می خواستیم ازش فیلم برداری کنیم , روسریش رو مرتب کرد و گفت مرتبم؟ انگار خودش رو برای مصاحبه تلویزیونی آماده می کرد! در فیلم من از خاطرات گذشته ش سوال می کردم مثل اولین سفرش به حج که مصادف با کشته شدن ملک فیصل بود- سفرش به لبنان- کشف حجاب و ... البته تمام سوال هایی که می کردم حاجی مامان بارها و بارها برام تعریف کرده بود و من جواب هاشو می دونستم. در یه قسمت از فیلم ازش سوال کردم, وقتی روس ها به بجنورد حمله کردن کدوم یکی از بچه هات بدنیا اومد؟ حاجی مامان کمی فکر کرد و گفت : مهین (خاله دومم) ولی من می دونستم که اشتباه می کنه و قبلن گفته بود که مامانم موقع حمله روسها بدنیا اومده (1321) من به حاجی مامان گفتم: نه ... مامان من بود. دوباره حاجی مامان با قاطعیت گفت: نه... به گمانم مهین بود! (در این قسمت همه در فیلم می خندن و به من میگن, اون بدنیا آورده بهتر می دونه یا تو؟!:)
دیدن فیلم , خاطرات زیادی رو برامون زنده کرد . همون موقع حس کردم چقدر دلم برای حاجی مامان تنگ شده. اونو خیلی دوست داشتم او هم منو خیلی دوست داشت. طوری که گاهی خاله کوچکم می گفت: شانس داری, چکار کردی که اینقدر تو رو دوست داره! واقعن کاری نکرده بودم بجز اینکه اونو عمیقن دوست داشتم و هروقت بجنورد می رفتم , اول می رفتم اونو می دیدم و با حوصله پای صحبت های تکراری اون می نشستم (چون سال ها بود توی رختخواب بود و حرف جدیدی برای گفتن نداشت بجز , خاطرات گذشته!) الان سه ساله که او فوت کرده جای خالیش رو واقعن حس می کنیم. عیدهامون دیگه اون لطف و صفای قبل رو نداره . تابستون ها که میرم بجنورد دیگه خونه حاجی مامان پاتوق ما نیست برا گپ زدن. فاصله ایجاد شده مثل دونه های تسبیحی که نخش پاره شده! قدر مادربزرگ هاتون رو بدونین . اونا واقعن برکت خانواده هستن. روحش شاد.
دیشب توی آشپزخونه بودم, بهداد اومد پیشم گفت: «کامپیوتر لمتاپ» دیدی؟ خندیدم و گفتم باز چی شده؟ گفت: بیا بریم نشونت بدم. فکر کردم باز توی تلویزیون یه چیزی نشون میدن می خواد منو ببره ببینم باهاش رفتم توی اتاق دیدم, مانیتور و کیبورد رو گذاشته روی زمین و یک بالش هم روبروش بعد خودش رفت جلوش دراز کشید و گفت: اینم «کامپیوتر لمتاپ!»
این پسر راحت طلب و خوش فکر من آخرش یک مخترعی میشه:)