Shindokht
 

 





 

شـينـدخــت
یادداشت‌های روزانه‌ی شراره‌ انصاری
Shindokht, Sharareh Ansari's Daily Notes

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

شيندخت
و بجنورد


فوتوبلاگ
شيندخت

Saturday, May 20, 2006

 

معیار شناخت

 

برای شناخت و محک زدن آدم ها از چه معیارهایی استفاده می کنید؟!
آیا برایتان ظاهر اشخاص و طرز لباس پوشیدنش مهم است و یا میزان سواد و تحصیلاتش؟
به موقعیت اجتماعی و شغل افراد اهمیت می دهید و یا خانواده و اصالتش؟!

شاید همه ما به این معتقد باشیم که انسان ها را با انسانیت شان و نوع رفتارشان محک می زنیم. و به ظاهر و مقام و ... اهمیت نمی دهیم ولی آیا در واقعیت هم همینطور است؟! در برخوردهای روزمره و زندگی هم به این اصل پای بندیم؟ در مراحل جدی از زندگی مثل ازدواج هم معیارهای مان تغییر نمی کند؟!
همه ما شعارهای زیبا می دهیم و برای خوب و روشنفکر نشان دادن خودمان از این شعارها استفاده می کنیم ولی موقع عمل ... خواسته یا ناخواسته برخلاف این اصل عمل می کنیم.

کمی واقع بین باشیم و با خودمان صادق, آیا در برخوردهایمان با کسی که مقام اجتماعی بالاتری دارد و از نظر ظاهر هم خوب و مرتب است, بیشتر توجه می کنیم و احترام می گذاریم یا به کسانی که در طبقات پایین جامعه هستند؟!

من همیشه سعی کردم بین افراد تبعیضی نگذارم و از تمام اقشار هم دوستانی دارم ولی اتفاقی برایم افتاد که به من ثابت کرد این حس تبعیض گذاشتن در ضمیر ناخودآگاه ماست و ما گاهی ناخواسته و ندانسته این کار را انجام می دهیم.

چند وقت قبل برای کاری ضروری ماشین دوستم را گرفتم چون عجله داشتم به توضیحات دوستم در مورد مشکل داشتن دنده عقب و این که چطور می توانم آن را جا بیندازم توجه نکردم و فقط با خنده گفتم, کار زیادی ندارم و جایی که می روم نیاز نیست از دنده عقب استفاده کنم.
با عجله کارم را انجام دادم و در راه برگشت در مسیرم, خیابان را برای فاضل آب شهری کنده بودند و خیابان بسته بود و من هیچ راهی بجز دور زدن و برگشتن نداشتم!
در حالی که بدجوری گیر افتاده بودم , هرچقدر تلاش می کردم دنده جا نمی افتاد. خسته و کلافه شده بودم. ماشین ها می آمدند و وقتی راه را بسته می دیدند بر می گشتند بدون توجه به من که وسط خیابان گیر افتاده بودم.
در همین موقع پسر جوانی با گاری نان خشکی آمد. کمی به من نگاه کرد و بعد به طرفم آمد و پرسید: چی شده؟
من که خسته ودرمانده شده بودم با ناراحتی گفتم: دنده عقب جا نمی افته دور بزنم.
پسر جوان گفت: بذار امتحان کنم.
با کمی شک از ماشین پیاده شدم وقتی پسر جوان می خواست داخل ماشین بنشیند , پرسیدم: رانندگی بلدی؟! (اولین بدبینی با این سوال احمقانه شروع شد! )
پسر چیزی نگفت و ماشین را به طرف جلو برد من ترسیدم او رانندگی بلد نباشد از شیشه ماشین گرفته بودم و گفتم: نرو جلو ممکنه توی جوی اب بیفته, چکار می کنی؟!
پسر گفت: می خوام دور بزنم, اجازه بده
همینطور که از شیشه ماشین گرفته بودم گفتم مواظب باش ,ماشین امانتیه, اصلن نمی خوام دور بزنی!!
پسر در سکوت با دنده ور رفت. او هم خیلی تلاش کرد ولی دنده جا نمی افتاد و من همینطور که شیشه ماشین را چسبیده بودم نگران افتادن ماشین در جوی آب بودم ولی ناگهان دنده عقب جا افتاد و پسر ماشین را عقب برد و دور زد و با لبخند پیاده شد .
من شرمنده از این رفتار ابلهانه خودم, از او تشکر کردم و گفتم: ماشین امانتی بود برای همین نگران بودم.
او هیچی نگفت ولی با غرور لبخندی زد. آن موقع احساس کردم که خیلی بد هستم و چقدر رفتارم با حرف هایی که همیشه می زدم تناقض داشت!
موقع حرکت یکبار با دقت به چهره او نگاه کردم. پسر نسبتن خوش قیافه و بلند قدی بود با عینک ظریف. رفتار و ظاهرش نشان می داد که باسواد است! برایش بوق زدم و دست تکان دادم او هم با خوشحالی برایم دست تکان داد. ولی من از خودم عصبانی بودم از رفتار ابلهانه ای که داشتم از اینکه بخاطر ظاهر نامرتب و گاری نان خشکی او اعتماد نکردم ! با خودم فکر کردم اگر یک پسر سوسول با یک ماشین شیک می آمد و می خواست کمک کند آیا من چنین برخوردی می کردم؟! این افکار باعث شد دلم از این همه تبعیض و نابرابری بگیرد.
نان خشکی و شغل های مشابه آن که در جامعه ما جزو شغل های پست هستند, شغل آبرومندانه برای جوانی که کاری ندارد و هیچ پشتوانه و حامی ندارد است ولی این دید اشتباه ماست که باعث شده بسیاری از داشتن چنین شغل هایی احساس حقارت کنند.
من همیشه برای این افراد احترام قائل بودم و آنها را محترم تر از یک جوان بیکار که از صبح تا شب با ماشین های آخرین مدل در حال ولگردی هستند می دانستم ولی موقع عمل ناخواسته چنین رفتاری از من سر زد که از دست خودم عصبانی شدم و نمی توانستم خودم را ببخشم.






شیندخت و بجنورد و کتابخانه آپدیت شد.

  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

ترجمه‌ی
کتاب

يازده
دقيقه
پائولو کوئلو
 

Recent

بارسلون قهرمان:)
روز جهانی موزه
آیشین و عمه اش:)
کتاب
سرمشق
خلوتگاه امن
تقدیم به راوی عزیز و ...
مظلومیت یک زن
شرکت کارستون
آداب لباس پوشیدن هم عوض شده!

Archives

February 2002
October 2002
November 2002
December 2002
February 2003
July 2003
November 2003
January 2004
February 2004
May 2004
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری