از این سفر دو هفته ای خاطرات زیادی دارم . خاطراتی که هیچوقت فراموش نمی کنم. شاید گفتن آنها برای شما خسته کننده باشه ولی برای خودم بیاد ماندنی ست.
فراموش نمی کنم اون صبحی رو که بعد از نماز وقتی با چشم اشک آلود سر از سجده برداشتم دست یک زن عرب بطرفم دراز شده بود و یک مشت دستمال کاغذی رو بطرفم گرفته بود در حالی که با دست دیگه اش سرم رو نوازش می کرد جملاتی به عربی می گفت که من از بین آنها فقط « حبیبی... الله» رو متوجه می شدم. یا دختر عربی که با من با زبان اشاره و نیمه عربی و فارسی و انگلیسی و ... بحث بر سر شیعه و سنی می کرد! من به او می گفتم شیعه و سنی برادر ولی او مصرانه می گفت: لا برادر! ولی با همه سماجتش برای این بحث , با زبان بی زبانی با هم دوست شدیم گفت دانشجوی دامپزشکی است! همسر جوانش رو به من نشان داد . من هم در مورد رشته خودم و پسرهام گفتم همینطور سن خودم و بچه ها او هم با تعجب گفت: ماشاالله! وقتی ازش خداحافظی کردم من رو بغل کرد و بوسید!
سجاده ای که جایزه گرفتم:)
در آخرین روز سفر در جلسه ای که از طرف کاروان گذاشته بودند قرعه کشی می کردند. از خانمی پرسیدم برای چیه؟ گفت: به کسانی که دیشب در ختم قرآن شرکت کردند به قید قرعه, جایزه می دهند. من هیچ وقت در تمام عمرم چیزی برنده نشدم و هیچ وقت به شانس اعتقادی ندارم و برام مهم نیست. ولی اون لحظه از صمیم قلب دوست داشتم جایزه رو ببرم با وجودی که می دونستم اون جایزه ارزش مادی نداره ولی برام مهم بود. شاید بعد از بحثی که با روحانی کاروان داشتم احساس می کردم به من به چشم یک کافر نگاه می کنه! شاید یک محک زدن برای خودم بود, نمی دونم؛ ولی همینطور که بدست پسر بچه ای که داشت کاغذها رو هم می زد تا اسمی بیرون بکشه نگاه می کردم تو دلم هم از خدا می خواستم اون جایزه مال من باشه. همون لحظه اسم من رو خوندن. هیچ وقت اینقدر خوشحال نشده بودم و این جایزه برام خیلی باارزشه, یک یادگاری از این سفر خوب
*** من همیشه در گرما کم طاقت بودم ولی در این سفر با همه گرمی و شرجی بودن هوا (بخصوص در مکه) عرق می ریختم ولی احساس گرما نمی کردم! در این سفر کلی انرژی مثبت ذخیره کردم هم بخاطر وجود کعبه و مرکز جاذبه اش و هم آن همه انسان هایی که خالصانه با یک هدف آنجا بودن و دعا می کردن. همه این انرژی مثبت باعث شده بود من پر انرژی باشم واز سفرم لذت ببرم طوری که بعضی از همسفرانم می گفتند باید بریم کنار شراره از او انرژی بگیریم!
شب آخر تا صبح در مسجدالحرام بودم و دلم نمی خواست آنجا رو ترک کنم و آرامشی که در این سفر بدست آورده بودم رو نمی خواستم از دست بدم. اولین بار بود اینقدر دور از خانواده بودم ولی دلتنگ هیچ کس نبودم! همینطور که در اولین خاطره ام نوشتم به اصرار به این سفر رفتم ولی موقع برگشتن دلم نمی خواست سفرم تموم بشه و اگه می تونستم بیشتر می موندم و الان گاهی دلتنگ حال و هوای آنجا می شوم.
این سفر برای من بسیار دوست داشتنی و بیاد ماندنی بود . قبلن در مورد زیبایی های آنجا زیاد شنیده بودم ولی تا وقتی خودم نرفتم و از نزدیک این حس خوب رو پیدا نکردم نمی تونستم بفهمم !
*** از دوست خوبم آقای ساعی که راهنمایی ها و توصیه هاشون در این سفر خیلی کمکم کرد, سپاسگزارم و براشون آرزوی سلامتی دارم.