صبح رفتم کتابخونه. قسمتی از خیابون رو بخاطر فاضل آب شهری کنده بودن و مسیر بسته بود. مجبور شدم پیاده برم. این خیابون شلوغ ترین و پرترافیک ترین خیابون سمنانه ولی امروز سکوت آرامش بخشی در این خیابون بود که از قدم زدن لذت می بردم. اولین بار بود که صدای آبی که با شتاب از جوی می گذشت می شنیدم. صدای خش خش جاروی سپور که توی اون خاک و گلی که که وسط خیابون بود ولی او طبق عادت همیشه کنار خیابون رو جارو می کشید!
با خودم فکر می کردم همه از شتاب زندگی می نالند. همه میگن نمی دونیم چرا روزها با سرعت می گذره با وجودی که اصلن خوش نمی گذره!
امروز صبح در خیابون سعدی این رو حس کردم. وقتی همه ما با چنان شتابی در حرکت هستیم. رانندگی مون با سرعت- همه از هم سبقت می گیریم- از کوچکترین فرصت برای جلو زدن از دیگری حتا با خلاف کردن استفاده می کنیم- دست روی بوق... غرولند های زیر لب و ... همه و همه باعث میشه ما فقط بدویم و با عجله زندگی کنیم. کمتر به دوروبر و زیبایی های دوروبرمون توجه کنیم.
امروز در این مسیر کوتاه تا کتابخونه من اون سر و صدا و شلوغی همیشگی رو ندیدم - آرامش و درخت های خالی از برگ و آب گل آلودِ جوی که با سر و صدا جلو می رفت رو دیدم . من هم با آرامش قدم زدم و عجله ای برای رسیدن به ماشین نداشتم.
از وقتی از بجنورد برگشتم با لیا ارتباط ایمیلی نداشتم. دیروز پای تلفن به لیا گفتم: دیگه رو نت نمیای؟
او گفت :چرا هر روز میام شیندخت رو می خونم.
با تعجب گفتم پس چرا ایمیل نمی فرستی؟!!
لیا خانم تنبل ما بلاخره دیروز اولین ایمیلش رو بعد از مدتها برام فرستاد. جای بهداد خالی که همیشه سربسر من و لیا می ذاره و میگه : خاله و مامان ایمیل می فرستن و بعد به هم زنگ می زنن هر چی که تو ایمیل نوشتن تعریف می کنن!:)
میدونید, داشتن خواهر خیلی خوبه. لیا چهارده سال از من کوچکتره ولی نزدیکترین کس به من و بهترین همدم و دوست منه (باوجودی که خیلی از هم دور هستیم:)
لیا جانم, خیلی دوستت دارم.